بتا تا زار چون تو دلبرستم

بتن عود و بسینه مجمرستم

اگر جز مهر تو اندر دلم بی

به هفتاد و دو ملت کافرستم

اگر روزی دو صد بارت بوینم

همی مشتاق بار دیگرستم

فراق لاله رویان سوته دیلم

وز ایشان در رگ جان نشترستم

منم آن شاخه بر نخل محبت

که حسرت سایه و محنت برستم

نه کار آخرت کردم نه دنیا

یکی بی سایه نخل بی‌برستم

نه خور نه خواب بیتو گویی

به پیکر هر سر مو خنجرستم

جدا از تو به حور و خلد و طوبی

اگر خورسند گردم کافرستم

چو شمعم گر سراندازند صدبار

فروزنده‌تر و روشن ترستم

مرا از آتش دوزخ چه غم بی

که دوزخ جزوی از خاکسترستم

سمندر وش میان آتش هجر

پریشان مرغ بی‌بال و پرستم

درین دیرم چنان مظلوم و مغموم

چو طفل بی پدر بی مادرستم

نمی‌گیرد کسم هرگز به چیزی

درین عالم ز هر کس کمترستم

بیک ناله بسوجم هر دو عالم

که از سوز جگر خنیاگرستم

ببالینم همه الماس سوده

همه خار و خسک در بسترستم

مثال کافرم در مومنستان

چو مؤمن در میان کافرستم

همه سوجم همه سوجم همه سوج

بگرمی چون فروزان اخگرستم

رخ تو آفتاب و مو چو حربا

و یا پژمان گل نیلوفرستم

بملک عشق روح بی‌نشانم

بشهر دل یکی صورت پرستم

رخش تا کرده در دل جلوه از مهر

بخوبی آفتاب خاورستم

بمیر ای دل که آسایش بیابی

که مو تا جان ندادم وانرستم

من از روز ازل طاهر بزادم

ازین رو نام بابا طاهرستم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دلا در عشق تو صد دفترستم

که صد دفتر ز ین ازبرستم

منم آن بلبل گل ناشکفته

که آذر در ته خاکسترستم

دلم سوجه ز غصه وربریجه

جفای دوست را خواهان ترستم

مو آن عودم میان آتشستان

که این نه آسمانها مجمرستم

شد از نیل غم و ماتم دلم خون

بچهره خوشتر از نیلوفرستم

درین آلاله در کویش چو گلخن

بداغ دل چو سوزان اخگرستم

نه زورستم که با دشمن ستیزم

نه بهر دوستان سیم و زرستم

ز دوران گرچه پر بی جام عیشم

ولی بی دوست خونین ساغرستم

چرم دایم درین مرز و درین کشت

که مرغ خوگر باغ و برستم

منم طاهر که از عشق نکویان

دلی لبریز خون اندر برستم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به حق نالم ز هجر دوست زارا

سحرگاهان چو بر گلبن هزارا

قضا، گر داد من نستاند از تو

ز سوز دل بسوزانم قضا را

چو عارض برفروزی می‌بسوزد

چو من پروانه بر گردت هزارا

نگنجم در لحد، گر زان که ی

نشینی بر مزارم سوکوارا

جهان این است و چونین بود تا بود

و همچونین بود اینند بارا

به یک گردش به شاهنشاهی آرد

دهد دیهیم و تاج و گوشوارا

توشان زیر زمین فرسوده کردی

زمین داده مر ایشان را زغارا

از آن جان تو ی خون فسرده

سپرده زیر پای اندر سپارا


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کار همه راست، آن چنان که بباید

حال شادیست، شاد باشی، شاید

انده و اندیشه را دراز چه داری؟

دولت خود همان کند که بباید

رای وزیران ترا به کار نیابد

هر چه صوابست بخت خود فرماید

چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق

و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید

ایزد هرگز دری نبندد بر تو

تا صد دگر به بهتری نگشاید


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

هر باد، که از سوی بخارا به من آید

با بوی گل و مشک و نسیم سمن آید

بر هر زن و هر مرد، کجا بروزد آن باد

گویی: مگر آن باد همی از ختن آید

نی نی، ز ختن باد چنو خوش نوزد هیچ

کان باد همی از بد معشوق من آید

هر شب نگرانم به یمن تا: تو برآیی

زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید

کوشم که: بپوشم، صنما، نام تو از خلق

تا نام تو کم در دهن انجمن آید

با هر که سخن گویم، اگر خواهم وگر نی

اول سخنم نام تو اندر دهن آید


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گل صدبرگ و مشک و عنبر وسیب

یاسمین سپید و مورد بزیب

این همه یکسره تمام شدست

نزد تو، ای بت ملوک فریب

شب عاشقت لیله‌القدرست

چون تو بیرون کنی رخ از جلبیب

به حجاب اندرون شود خورشید

گر تو برداری از دو لاله حجیب

وآن زنخدان بسیب ماند راست

اگر از مشک خال دارد سیب


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب

با صد هزار نزهت و آرایش عجیب

شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان

گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب

چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد

لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب

نفاط برق روشن و تندرش طبل زن

دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب

آن ابر بین، که گرید چون مرد سوکوار

و آن رعد بین، که نالد چون عاشق کئیب

خورشید را ز ابر دمد روی گاه‌گاه

چو نان حصاریی، که گذر دارد از رقیب

یک چند روزگار، جهان دردمند بود

به شد، که یافت بوی سمن باد را طبیب

باران مشکبوی ببارید نو به نو

وز برگ بر کشید یکی حلهٔ قشیب

کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت

هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب

تندر میان دشت همی باد بردمد

برق از میان ابر همی برکشد قضیب

لاله میان کشت بخندد همی ز دور

چون پنجهٔ عروس به حنّا شده خضیب

بلبل همی بخواند در شاخسار بید

سار از درخت سرو مرو را شده مجیب

صلصل به سر و بن بر، با نغمهٔ کهن

بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غریب

اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد

کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب

ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر

کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب

هر چند نوبهار جهان است به چشم خوب

دیدار خواجه خوب تر، آن مهتر حسیب

شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب

فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب

دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی

بارید کان مطرب بودی به فر و زیب


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای عاشق دل داده بدین جای سپنجی

همچون شمنی شیفته بر صورت فرخار

امروز به اقبال تو، ای میر خراسان

هم نعمت و هم روی نکو دارم و سیار

درواز و دریواز فرو گشت و بر آمد

بیمست که: یک بار فرود آید دیوار

دیوار کهن گشته بپرداز بادیز

یک روز همه پست شود، رنجش بگذار

آن خجش ز گردنش در آویخته گویی

خیکیست پراز باد، درو ریخته از بار

آن کن که درین وقت همی کردی هر سال

خز پوش و به کاشانه رو از صفه و فروار

یاد آری و دانی که: تویی زیرک و نادان

ور یاد نداری تو سگالش کن و یادآر


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

رودکی چنگ بر گرفت و نواخت

باده انداز، کو سرود انداخت

زان عقیقین میی، که هر که بدید

از عقیق گداخته نشناخت

هر دو یک گوهرند، لیک به طبع

این بیفسرد و آن دگر بگداخت

نابسوده دو دست رنگین کرد

ناچشیده به تارک اندر تاخت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بر رخش زلف عاشق است چو من

لاجرم همچو منش نیست قرار

من و زلفین او نگونساریم

او چرا بر گل است و من بر خار؟

همچو چشمم توانگر است لبم

آن به لعل، این به لؤلؤ شهوار

تا به خاک اندرت نگرداند

خاک و ماک از تو بر ندارد کار

رگ که با پیشیار بنمایی

دل تو خوش کند به خوش گفتار

باد یک چند بر تو پیماید

اند کاو را روان بود بازار

لعل می را ز درج خم برکش

در کدو نیمه کن، به پیش من آر

زن و دخترش گشته مویه کنان

رخ کرده به ناخنان شدکار


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

وقت شبگیر بانگ نالهٔ زیر

خوشتر آید به گوشم از تکبیر

زاری زیر و این مدار شگفت

گر ز دشت اندر آورد نخجیر

تن او تیر نه، زمان به زمان

به دل اندر همی‌گذارد تیر

گاه گریان و گه بنالد زار

بامدادان و روز تا شبگیر

آن زبان‌آور و زبانش نه

خبر عاشقان کند تفسیر

گاه دیوانه را کند هشیار

گه به هشیار برنهد زنجیر


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

مرا ز منصب تحقیق انبیاست نصیب

چه آب جویم از جوی خشک یونانی؟

برای پرورش جسم جان چه رنجه کنم؟

که: حیف باشد روح القدس به سگبانی

به حسن صوت چو بلبل مقید نظمم

به جرم حسن چو یوسف اسیر زندانی

بسی نشستم من با اکابر و اعیان

بیازمودمشان آشکار و پنهانی

نخواستم ز تمنی مگر که دستوری

نیافتم ز عطاها مگر پشیمانی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ماهم که هاله ای به رخ از دود آهش است

دائم گرفته چون دل من روی ماهش است

دیگر نگاه وصف بهاری نمی کند

شرح خزان دل به زبان نگاهش است

دیدم نهان فرشته شرم و عفاف او

آورده سر به گوش من و عذرخواهش است

بگریخته است از لب لعلش شکفتگی

دائم گرفتگی است که بر روی ماهش است

افتد گذار او به من از دور و گاهگاه

خواب خوشم همین گذر گاه گاهش است

هر چند اشتباه از او نیست لیکن او

با من هنوز هم خجل از اشتباهش است

اکنون گلی است زرد ولی از وفا هنوز

هر سرخ گل که در چمن آید گیاهش است

این برگهای زرد چمن نامه های اوست

وین بادهای سرد خزان پیک راهش است

در گوشه های غم که کند خلوتی به دل

یاد من و ترانه من تکیه گاهش است

من دلبخواه خویش نجستم ولی خدا

با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است

در شهر ما گناه بود عشق و شهریار

زندانی ابد به سزای گناهش است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تا چشم دل به طلعت آن ماه منظر است

طالع مگو که چشمه خورشید خاورست

کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است

آنرا که شور عشق به سر نیست کافر است

بر سردر عمارت مشروطه یادگار

نقش به خون نشسته عدل مظفر است

ما آرزوی عشرت فانی نمی کنیم

ما را سریر دولت باقی مسخر است

راه خداپرستی ازین دلشکستگی است

اقلیم خود پرستی از آن راه دیگر است

یک شعر عاقلی و دگر شعر عاشقی است

سعدی یکی سخنور و حافظ قلندر است

بگذار شهریار به گردون زند سریر

کز خاک پای خواجه شیرازش افسر است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای چشم خمارین تو و افسانه نازت

وی زلف کمندین من و شبهای درازت

شبها منم و چشمک محزون ثریا

با اشک غم و زمزمه راز و نیازت

بازآمدی ای شمع که با جمع نسازی

بنشین و به پروانه بده سوز و گدازت

گنجینه رازی است به هر مویت و زان موی

هر چنبره ماری است به گنجینه رازت

در خویش زنیم آتش و خلقی به سرآریم

باشد که ببینیم بدین شعبده بازت

صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و یک بار

ای جاده انصاف ندیدیم ترازت

شهری به تو یار است و غریب این همه محروم

ای شاه به نازم دل درویش نوازت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای جگر گوشه کیست دمسازت

با جگر حرف میزند سازت

تارو پودم در اهتزاز آرد

سیم ساز ترانه پردازت

حیف نای فرشتگانم نیست

تا کنم ساز دل هم آوازت

وای ازین مرغ عاشق زخمی

که بنالد به زخمه سازت

چون من ای مرغ عالم ملکوت

کی شکسته است بال پروازت

شور فرهاد و عشوه شیرین

زنده کردی به شور و شهنازت

نازنینا نیازمند توام

عمر اگر بود می کشم نازت

سوز و سازت به اشک من ماند

که کشد پرده از رخ رازت

گاهی از لطف سرفرازم کن

شکر سرو قد سرافرازت

شهریار این نه شعر حافظ بود

که به سرزد هوای شیرازت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای چشم خمارین که کشد سرمه خوابت

وی جام بلورین که خورد باده نابت

خواهم همه شب خلق به نالیدن شبگیر

از خواب برآرم که نبینند به خوابت

ای شمع که با شعله دل غرقه به اشگی

یارب توچه آتش که بشویند به آبت

ای کاخ همایون که در اقلیم عقابی

یارب نفتد ولوله وای غرابت

در پیچ و خم و تابم از آن زلف خدا را

ای زلف که داد اینهمه پیچ و خم و تابت

عکسی به خلایق فکن ای نقش حقایق

تا چند بخوانیم به اوراق کتابت

ای پیر خرابات چه افتاده که دیریست

در کنج خرابات نبینند خرابت

دیدی که چه غافل گذرد قافله عمر

بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت

آهسته که اشگی به وداعت بفشانیم

ای عمر که سیلت ببرد چیست شتابت

ای مطرب عشاق که در و مکان نیست

شوری به جز از غلغله چنگ و ربابت

در دیر و حرم زخمه سنتور عبادت

حاجی به حجازت زد و راهب به رهابت

ای آه پر افشان به سوی عرش الهی

خواهم که به گردی نرسد تیر شهابت

شهریست بهم یار و من یک تنه تنها

ای دل به تو باکی نه که پاکست حسابت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

صدای سوز دل شهریار و ساز حبیب

چه دولتی است به زندانیان خاک نصیب

به هم رسیده در این خاکدان ترانه و شعر

چو در ولایت غربت دو همزبان غریب

روان دهد به سر انگشت دلنواز به ساز

که نبض مرده جهد چون مسیح بود طبیب

صفای باغچه قلهک است و از توچال

نسیم همره بوی قرنفل آید و طیب

به گرد آیه توحید گل صحیفه باغ

ز سبزه چون خط زنگار شاهدان تذهیب

دو شاهدند بهشتی بسوی ما نگران

به لعل و گونه گلگون بهشت لاله و سیب

چو دو فرشته الهام شعر و موسیقی

روان ما شود از هر نگاهشان تهذیب

مگر ده از بارگاه یزدانند

که بزم ما مرسادش ز اهرمن آسیب

صفای مجلس انس است شهریارا باش

که تا حبیب به ما ننگرد به چشم رقیب


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب

تا کنی عقده اشک از دل من باز امشب

ساز در دست تو سوز دل من می گوید

من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب

مرغ دل در قفس سینه من می نالد

بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب

زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است

بیم آنست که از پرده فتد راز امشب

گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان

پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب

گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز

می کنم دامن مقصود پر از ناز امشب

کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ناز

بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب

شهریار آمده با کوکبه گوهر اشک

به گدائی تو ای شاهد طناز امشب


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا

باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا

یارب که از دریا دلی خود گوهر یکتا شوی

ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا

ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگاه انس

ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا

ای ماه کنعانی ترا یاران به چاه افکنده اند

در رشته پیوند ما چنگی زن و بالا بیا

مفتون خویشم کردی از حالی که آن شب داشتی

بار دگر آن حال را کردی اگر پیدا بیا

شرط هواداری ما شیدائی و شوریدگیست

گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا

در کار ما پروائی از طعن بداندیشان مکن

پروانه گو در محفل این شمع بی پروا بیا

کنجی است ما را فارغ از شور و شر دنیای دون

اینجا چو فارغ گشتی از شور و شر دنیا بیا

گر شهریاری خواهی و اقلیم جان از خاکیان

چون قاف دامن باز چین زیر پر عنقا بیا


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها

ای رخت چشمه خورشید درخشانیها

سرو من صبح بهار است به طرف چمن آی

تا نسیمت بنوازد به گل افشانیها

گر بدین جلوه به دریاچه اشگم تابی

چشم خورشید شود خیره ز رخشانیها

دیده در ساق چو گلبرگ تو لغزد که ندید

مخمل اینگونه به کاشانه کاشانیها

دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع

ای سر زلف تو مجموع پریشانیها

رام دیوانه شدن آمده درشان پری

تو به جز رم نشناسی ز پریشانیها

شهریارا به درش خاک نشین افلاکند

وین کواکب همه داغند به پیشانیها


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها

مستم از ساغر خون جگر آشامیها

بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت

شادکامم دگر از الفت ناکامیها

بخت برگشته ما خیره سری آغازید

تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها

دیرجوشی تو در بوته هجرانم سوخت

ساختم این همه تا وارهم از خامیها

تا که نامی شدم از نام نبردم سودی

گر نمردم من و این گوشه گمنامیها

نشود رام سر زلف دل آرامم دل

ای دل از کف ندهی دامن آرامیها

باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن

خرم از عیش نشابورم و خیامیها

شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی

تا که نامت نبرد در افق نامیها


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم

به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم

که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی

چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی

که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل

خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده

به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان

خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن

که از آب بقا جویند عمر جاودانی را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شب به هم درشکند زلف چلیپائی را

صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را

گر از آن طور تجلی به چراغی برسی

موسی دل طلب و سینه سینائی را

گر به آئینه سیماب سحر رشک بری

اشک سیمین طلبی آینه سیمائی را

رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده و دل

تا تماشا کنم آن شاهد رؤیائی را

از نسیم سحر آموختم و شعله شمع

رسم شوریدگی و شیوه شیدائی را

جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق

قیمت ارزان نکنی گوهر زیبائی را

طوطیم گوئی از آن قند لب آموخت سخن

که به دل آب کند شکر گویائی را

دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی

بار پیری شکند پشت شکیبائی را

شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل

شمع بزم چمنند انجمن آرائی را

صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید

تا تماشا کند این بزم تماشائی را

جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی

شهریارا قرق عزلت و تنهائی را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بیداد رفت لاله بر باد رفته را

یا رب خزان چه بود بهار شکفته را

هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید

نو کرد داغ ماتم یاران رفته را

جز در صفای اشک دلم وا نمی شود

باران به دامن است هوای گرفته را

وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود

آخر محاق نیست که ماه دو هفته را

برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب

آورده ام به دیده گهرهای سفته را

ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین

بیدار کردی آن گل در خاک خفته را

گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست

تب موم سازد آهن و پولاد تفته را

یارب چها به سینه این خاکدان در است

کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را

راه عدم نرفت کس از رهروان خاک

چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را

لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر

تا باز نشنود ز کس این راز گفته را

لعلی نسفت کلک در افشان شهریار

در رشته چون کشم در و لعل نسفته را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را

ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را

ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد

زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را

به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید

که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را

به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد

ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را

طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید

که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر

که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را

به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود

کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را

نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم

چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را

به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید

خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را

به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم

که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را

به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت

چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را

حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس

که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

سنین عمر به هفتاد میرسد ما را

خدای من که به فریاد میرسد ما را

گرفتم آنکه جهانی به یاد ما بودند

دگر چه فایده از یاد میرسد ما را

حدیث قصه سهراب و نوشداروی او

فسانه نیست کز اجداد میرسد ما را

اگر که دجله پر از قایق نجات شود

پس از خرابی بغداد میرسد ما را

به چاه گور دگر منعکس شود فریاد

چه جای داد که بیداد میرسد ما را

تو شهریار علی گو که در کشاکش

علی و آل به امداد میرسد ما را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا

که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را

چه شعبده است که در چشمکان آبی تو

نهفته اند شب ماهتاب دریا را

تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح

به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را

کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن

که چشم مانده به ره آهوان صحرا را

به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند

چه جای عشوه غزالان بادپیما را

فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور

که درد و داغ بود عاشقان شیدا را

هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست

شبیه سازتر از اشگ من ثریا را

اشاره غزل خواجه با غزاله تست

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب

جز این قدر که فراموش می کند ما را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا

کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم

کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دل تنگ مدار، ای ملک، از کار خدایی

آرام و طرب رامده از طبع جدایی

صد بار فتادست چنین هر ملکی را

آخر برسیدند به هر کام روایی

آن کس که ترا دید و ترا بیند در جنگ

داند که: تو با شیر به شمشیر درآیی

این کار سمایی بد، نه قوت انسان

کس را نبود قوت به کار سمایی

آنان که گرفتار شدند از سپه تو

از بند به شمشیر تو یابند رهایی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد

با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد

از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است

من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد

دارد متاع عفت از چار سو ار

بازار خودی این چار سو ندارد

جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم

رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد

گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب

عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد

خورشید روی من چون رخساره برفروزد

رخ برفروختن را خورشید رو ندارد

سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن

هر چند رخنهٔ دل تاب رفو ندارد

او صبر خواهد از من بختی که من ندارم

من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد

با شهریار بی دل ساقی به سرگرانی است

چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد

تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد

نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها

که وصال هم بلای شب انتظار دارد

تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی

که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد

نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من

که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد

مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن

که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد

دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرین

چه ترانه های ه محزون که به یادگار دارد

غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را

غم یار بی خیال غم روزگار دارد

گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست

چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد

دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن

نه همه تنور سوز دل شهریار دارد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد

درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد

من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست

درد آن بود که از پا درمان من بیفتد

یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست

دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد

ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من

ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد

از گوهر مرادم چشم امید بسته است

این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد

من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان

گردون کجا به فکر سامان من بیفتد

خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا

گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شنیده ام که به شاهان عشق بخشی تاج

به تاج عشق تو من مستحقم و محتاج

تو تاج بخشی و من شهریار ملک سخن

به دولت سرت از آفتاب دارم تاج

کمان آرشه زه کن که تیر لشگر غم

بر آن سر است که از قلب ما کند آماج

اگر که سالک عشقی به پیر دیر گرای

که گفته اند نخست با لیلاج

به پای ساز تو از ذوق عرش کردم سیر

که روز وصل تو کم نیست از شب معراج

زبان شعر نیالوده ام به مدح کسی

ولیک ساز تو از طبع من ستاند باج

به تکیه گاه تو ای تاجدار حسن و هنر

سزد ز سینه سیمین سریر مرمر و عاج

به قول خواجه گر از جام می کناره کنم

به دور لاله دماغ مرا کنید علاج

به روزگار تو یابد کمال موسیقی

چنانکه شعر به دوران شهریار رواج


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت

که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت

تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما

چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت

چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی

حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت

تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من

به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت

امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی

بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت

شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل

میان گریه می گفتم که کو ای ملک سلطانت

چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو

به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت

به گردنبند لعلی داشتی چون چشم من خونین

نباشد خون مظلومان؟ که می گیرد گریبانت

دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست

امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت

به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند

نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گاهی گر از ملال محبت بخوانمت

دوری چنان مکن که به شیون برانمت

چون آه من به راه کدورت مرو که اشک

پیک شفاعتی است که از پی دوانمت

تو گوهر سرشکی و دردانه صفا

مژگان فشانمت که به دامن نشانمت

سرو بلند من که به دادم نمی رسی

دستم اگر رسد به خدا می رسانمت

پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من

تن نیستی که جان دهم و وارهانمت

ماتم سرای عشق به آتش چه می کشی

فردا به خاک سوختگان می کشانمت

تو ترک آبخورد محبت نمی کنی

اینقدر بی حقوق هم ای دل ندانمت

ای غنچه گلی که لب از خنده بسته ای

بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت

یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب

تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت

چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب

دارم غزال چشم سیه می چرانمت

لبخند کن معاوضه با جان شهریار

تا من به شوق این دهم و آن ستانمت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت

جان مژده داده ام که چوجان در برارمت

تا شویمت از آن گل عارض غبار راه

ابری شدم ز شوق که اشگی ببارمت

عمری دلم به سینه فشردی در انتظار

تا درکشم به سینه و در بر فشارمت

این سان که دارمت چو لئیمان نهان ز خلق

ترسم بمیرم و به رقیبان گذارمت

داغ فراق بین که طربنامه وصال

ای لاله رخ به خون جگر می نگارمت

چند است نرخ بوسه به شهر شما که من

عمری است کز دو دیده گهر می شمارمت

دستی که در فراق تو میکوفتم به سر

باور نداشتم که به گردن درآرمت

ای غم که حق صحبت دیرینه داشتی

باری چو می روی به خدا می سپارمت

روزی که رفتی از بر بالین شهریار

گفتم که ناله ای کنم و بر سر آرمت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

رفتم و بیشم نبود روی اقامت

وعده دیدار گو بمان به قیامت

گر تو قیامت به وعده دور نخواهی

یک نظرم جلوه کن بدان قد و قامت

بانگ اذان است و چشم مست تو بینم

در خم محراب ابروان به امامت

قصر نمازت چه ای مسافر مجنون

کعبه لیلی است قصد کن به اقامت

در همه عالم علم به عشق و جنونی

گو بشناسندت از جبین به علامت

آنچه به غفلت گذشت عمر نخواندم

عمر دگر خواهم از خدا به غرامت

پیرم و بر دوشم از ندیم جوانی

از تو چه پنهان همیشه بار ندامت

خرمن گل ها به باد رفت و به دل ها

نیش ندامت خلید و خار ملامت

شحنه شهری تو دست یاز به شمشیر

باری اگر شیر می کشی به شهامت

من به سلام و وداع کعبه و صحرا

صحیه نم که بارکن به سلامت

شمع دل شهریار شعله آخر

زد به سراپا که سوختن به تمامت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

برداشت پرده شمعم و پروانه پرگرفت

بازار شوق پردگیان باز درگرفت

شمع طرب شکفت در آغوش اشک و آه

ابری به هم برآمد و ماهی به برگرفت

زین خوشترت کجا خبری در زند که دوست

سر بی خبر به ما زد و از ما خبر گرفت

بار غمی که شانه تهی کرد از او فلک

این زلف و شانه خواهدم از دوش برگرفت

یک تار موی او به دو عالم نمیدهند

با عشقش این معامله گفتیم و سرگرفت

چشمک زند ستاره صفت با نسیم صبح

شمع دلی که دامن آه سحر گرفت

چون شعر خواجه تازه و تر بود شهریار

شعر توهم که درس خود از چشم تر گرفت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

سری به سینه خود تا صفا توانی یافت

خلاف خواهش خود تا خدا توانی یافت

در حقایق و گنجینه ادب قفل است

کلید فتح به کنج فنا توانی یافت

به هوش باش که با عقل و حکمت محدود

کمال مطلق گیتی کجا توانی یافت

جمال معرفت از خواب جهل بیداریست

بجوی جوهر خود تا جلا توانی یافت

تحولی است که از رنجها پدید آید

نه قصه ای که به چون و چرا توانی یافت

تو حلقه بردر راز قضا ندانی زد

مگر که ره به حریم رضا توانی یافت

ز قعر چاه توان دید در ستاره و ماه

گر این فنا بپذیری بقا توانی یافت

کمال ذوق و هنر شهریار در معنی است

تو پیش و پس کن لفظی کجا توانی یافت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست

به زندگانی من فرصت جوانی نیست

من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار

خدای شکر که این عمر جاودانی نیست

همه بگریه ابر سیه گشودم چشم

دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست

به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم

دریغ و درد که این انتحار آنی نیست

نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس

به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست

ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند

به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست

ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس

که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

هیچ آفریده ئی به جمال فریده نیست

این لطف و این عفاف به هیچ آفریده نیست

آن سروناز هم که به باغ ارم در است

فرد و فرید هست و لیکن فریده نیست

نرگس دریده چشم به دیدار او ولی

دیدار آفتاب به چشم دریده نیست

در بزم او که خفته فرو پلک چشمها

غیر از دل تپیده و رنگ پریده نیست

هر آهوئی به هر چمنی می چرد ولی

آن آهوئی که در چمن او چریده نیست

زلفش بریده رشته پیوند دل ولی

خود رشته ای که دل دمی از وی بریده نیست

از شهریار غیر گناه مجردی

یک نقطه سیاه دگر در جریده نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست

با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست

کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر

این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست

ماه من نیست در این قافله راهش ندهید

کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست

ما هم از آه دل سوختگان بی خبر است

مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست

تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است

خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست

خواهم اندر عقبش رفت و بیاران عزیز

باری این مژده که چاهی بسر راهش نیست

شهریارا عقب قافله کوی امید

گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست ای دوست

بیا که نوبت انس است و الفتست ای دوست

دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد

ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست

مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت

بیا که صحبت یاران غنیمتست ای دوست

عزیز دار محبت که خارزار جهان

گرش گلی است همانا محبتست ای دوست

به کام دشمن دون دست دوستان بستن

به دوستی که نه شرط مروتست ای دوست

فلک همیشه به کام یکی نمیگردد

که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست

بیا که پرده پاییز خاطرات انگیز

گشوده اند و عجب لوح عبرتست ای دوست

مآل کار جهان و جهانیان خواهی

بیا ببین که خزان طبیعتست ای دوست

گرت به صحبت من روی رغبتی باشد

بیا که با تو مرا حق صحبت است ای دوست

به چشم باز توان شب شناخت راه از چاه

که شهریار چراغ هدایت است ای دوست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

منم که شعر و تغزل پناهگاه من است

چنانکه قول و غزل نیز در پناه من است

صفای گلشن دلها به ابر و باران نیست

که این وظیفه محول به اشک و آه من است

صلای صبح تو دادم به نالهٔ شبگیر

چه روزها که سپید از شب سیاه من است

به عالمی که در او دشمنی به جان بخرند

عجب مدار اگر عاشقی گناه من است

اگر نمانده کس از دوستان من بر جا

وفای عهد مرا دشمنان گواه من است

هر آن گیاه که بر خاک ما دمیده ببوی

اگر که بوی وفا می دهد گیاه من است

کنون که رو به غروب آفتاب مهر و وفاست

هر آنکه شمع دلی برفروخت ماه من است

تو هرکه را که چپ و راست تاخت فرزین گوی

پیاده گر به خط مستقیم شاه من است

نگاه من نتواند جمال جانان جست

جمال اوست که جوینده نگاه من است

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

که دلپسند تو ای دوست دل بخواه من است

چه جای ناله گر آغوشم از سه تار تهی است

که نغمه قلمم شور و چارگاه من است

خطوط دفتر من سیم ساز را ماند

قلم معاینه مضراب سر به راه من است

کلاه فقر بسی هست در جهان لیکن

نگین تاج شهان در پر کلاه من است

شکستن صف من کار بی صفایان نیست

که شهریارم” و صاحبدلان سپاه من است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست

روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست

متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان

حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست

چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم

اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست

نو گل نازنین من تا تو نگاه می کنی

لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست

ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین

قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست

لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن

چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست

غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه

سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند

این هم اگر چه شکوه شحنه به شاه کردنست

عهد تو سایه و صبا گو بشکن که راه من

رو به حریم کعبه لطف اله کردنست

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی

پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست

بوسه تو به کام من کوه نورد تشنه را

کوزه آب زندگی توشه راه کردنست

خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم

بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه تست

همه آفاق پر از نعره مستانه تست

در دکان همه باده ان تخته است

آن که باز است همیشه در میخانه تست

دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز

زیور زلف عروسان سخن شانه تست

ای زیارتگه رندان قلندر برخیز

توشه من همه در گوشه انبانه تست

همت ای پیر که کشکول گدائی در کف

رندم و حاجتم آن همت رندانه تست

ای کلید در گنجینه اسرار ازل

عقل دیوانه گنجی که به ویرانه تست

شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل

هر که توفیق پری یافته پروانه تست

همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست

همه بازش دهن از حیرت دردانه تست

زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد

چشمک نرگس مخمور به افسانه تست

ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان

شهریار آمده دربان در خانه تست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست

آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست

آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید

چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست

آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت

آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست

شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق

پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست

تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم

یک دسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاست

هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا

جائی که کند ناله عاشق اثر اینجاست

مهمان عزیزی که پی دیدن رویش

همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست

ساز خوش و آواز خوش و باده دلکش

آی بیخبر آخر چه نشستی خبر اینجاست

ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام

برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاست

آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود

بازآمده چون فتنه دور قمر اینجاست

ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید

کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

از دوست بهر چیز چرا بایدت آزرد؟

کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد

گر خوار کند مهتر، خواری نکند عیب

چون بازنوازد، شود آن داغ جفا سرد

صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش

گر خار بر اندیشی خرمانتوان خورد

او خشم همی گیرد، تو عذر همی خواه

هر روز به نو یار دگر می‌نتوان کرد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

یاد آن که جز به روی منش دیده وانبود

وان سست عهد جز سری از ماسوا نبود

امروز در میانه کدورت نهاده پای

آن روز در میان من و دوست جانبود

کس دل نمی دهد به حبیبی که بی وفاست

اول حبیب من به خدا بی وفا نبود

دل با امید وصل به جان خواست درد عشق

آن روز درد عشق چنین بی دوا نبود

تا آشنای ما سر بیگانگان نداشت

غم با دل رمیده ما آشنا نبود

از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی

با چون منی بغیر محبت روا نبود

گر نای دل نبود و دم آه سرد ما

بازار شوق و گرمی شور و نوا نبود

سوزی نداشت شعر دل انگیز شهریار

گر همره ترانه ساز صبا نبود


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود

شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود

در کهن گلشن طوفانزده خاطر من

چمن پرسمن تازه بهار آمده بود

سوسنستان که هم آهنگ صبا می رقصید

غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود

آسمان همره سنتور سکوت ابدی

با منش خنده خورشید نثار آمده بود

تیشه کوهکن افسانه شیرین میخواند

هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود

عشق در آینه چشم و دلم چون خورشید

می درخشید بدان مژده که یار آمده بود

سروناز من شیدا که نیامد در بر

دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود

خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر

نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود

لابه ها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت

آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود

چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب

روز پیری به لباس شب تار آمده بود

مرده بودم من و این خاطره عشق و شباب

روح من بود و پریشان به مزار آمده بود

آوخ این عمر فسونکار به جز حسرت نیست

کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود

شهریار این ورق از عمر چو درمی پیچید

چون شکج خم زلفت به فشار آمده بود


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود

عقلی درید پرده که دیوانه تو بود

خم فلک که چون مه و مهرش پیاله هاست

خود جرعه نوش گردش پیمانه تو بود

پیرخرد که منع جوانان کند ز می

تابود خود سبو کش میخانه تو بود

خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر

ته سفره خوار ریزش انبانه تو بود

تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل

هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود

دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو

مرغان باغ را به لب افسانه تو بود

هدهد گرفت رشته صحبت به دلکشی

بازش سخن ز زلف تو و شانه تو بود

برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک

کورا هوای دام تو و دانه تو بود

بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز

هر چند آشنا همه بیگانه تو بود

همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار

تا بانک صبح ناله مستانه تو بود


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تا که از طارم میخانه نشان خواهد بود

طاق ابروی توام قبله جان خواهد بود

سرکشان را چو به صاف سرخم دستی نیست

سر ما خاک در دردکشان خواهد بود

پیش از آنی که پر از خاک شود کاسه چشم

چشم ما در پی خوبان جهان خواهد بود

تا جهان باقی و آئین محبت باقی است

شعر حافظ همه جا ورد زبان خواهد بود

هر که از جوی خرابات نخورد آب حیات

گر گل باغ بهشت است خزان خواهد بود

حافظا چشمه اشراق تو جاویدانی است

تا ابد آب از این چشمه روان خواهد بود

صحبت پیر خرابات تو دریافته ام

روحم از صحبت این پیر جوان خواهد بود

هر کجا زمزمه عشق و همای شوقی است

به هواداری آن سرو روان خواهد بود

تا چراگاه فلک هست و غزالان نجوم

دختر ماه بر این گله شبان خواهد بود

زنده با یاد سر زلف تو جان خواهم کرد

تا نسیم سحری مشک فشان خواهد بود

ای سکندر تو به ظلمات ابد جان بسپار

عمر جاوید نصیب دگران خواهد بود

شهریارا به گدایی در میکده ناز

که دلت محرم اسرار نهان خواهد بود


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند

ز جوی آب بقا هم به چابکی بجهند

جلا و جوهر این بوالعجب گدایان بین

که جلوه گاه جلال و جمال پادشهند

برون رو از خود و آنگه درون میکده آی

که خرقه ها همه اینجا به رهن باده نهند

کلاه بفکن و بر خاک نه سر نخوت

که مهر و ماه بر این در سران بی کلهند

چه چاره ده مه برج شرف به خانه ماست

که از شعاع و شفق رشگ ماه چاردهند

چه فر بخت بلندی است با مه و خورشید

که پاسبان در این بلند بارگهند

تو شهریار دراین هفتخوان تهمتن باش

که دیو نفس حرون است و راهبان نرهند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

روشنانی که به تاریکی شب گردانند

شمع در پرده و پروانه سر گردانند

خود بده درس محبت که ادیبان خرد

همه در مکتب توحید تو شاگردانند

تو به دل هستی و این قوم به گل می جویند

تو به جانستی و این جمع جهانگردانند

عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا

نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند

اهل دردی که زبان دل من داند نیست

دردمندم من و یاران همه بی دردانند

بهر نان بر در ارباب نعیم دنیا

مرو ای مرد که این طایفه نامردانند

آتشی هست که سرگرمی اهل دل ازوست

وینهمه بی خبرانند که خون سردانند

چون مس تافته اکسیر فنا یافته اند

عاشقان زر وجودند که رو زردانند

شهریارا مفشان گوهر طبع علوی

کاین بهائم نه بهای در و گوهردانند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بهار آمد که بازم گل به باغ و بوستان خواند

به گوشم ناله بلبل هزاران داستان خواند

به مرغان بهاری گو که این مرغ خزان دیده

دگر سازش غم انگیز است و آواز خزان خواند

دل وامانده ام بس همرهانش کاروانی شد

اگر خواند به آهنگ درای کاروان خواند

چه ناز آهنگ ساز دل که هم دلها به وجد آرد

اگر از تازه ها گوید و گر از باستان خواند

اگر تار دل و مضراب سوز جادوان داری

به سازی پنجه کن جانا که سیمش جاودان خواند

دلا ما را به خوی خوانده ست دکتر مرتضای شمس

نه آخر شمس ملا را به آذربایجان خواند

به پشت اشتران کن شهریارا بار مولانا

که شمست مرحبا گویان سرود ساربان خواند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

لبت تا در شکفتن لاله سیراب را ماند

دلم در بیقراری چشمه مهتاب را ماند

گهی کز روزن چشمم فرو تابد جمال تو

به شبهای دل تاریک من مهتاب را ماند

خزان خواهیم شد ساقی کنون مستی غنیمت دان

که لاله ساغر و شبنم شراب ناب را ماند

بتا گنجینه حسن و جوانی را وفایی نیست

وفای بی مروت گوهر نایاب را ماند

بدین سیمای آرامم درون دریای طوفانیست

حذر کن از غریق آری که خود غرقاب را ماند

بجز خواب پریشانی نبود این عمر بیحاصل

کی آن آسایش خوابش که گویم خواب را ماند

سخن هرگز بدین شیرینی و لطف و روانی نیست

خدا را شهریار این طبع جوی آب را ماند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند

دلم تحمل بار فراق او نتواند

در آتشم بنشاند چو باکسان بنشیند

کنار من ننشیند که آتشم بنشاند

چه جوی خون که براند ز دیده دل شدگان را

چو ماه نوسفر من سمند ناز براند

به ماه من که رساند پیام من که ز هجران

به لب رسیده مرا جان خودی به من برساند

بسوز سینه من بین که ساز قافیه پرداز

نوای نای گرهگیر دل شکسته نخواند

چه نالی ای دل خونین که آن شکوفه خندان

زبان مرغ حزین شکسته بال نداند

دلم به د پر بدان هوا که نگارین

کتابتی بنوسید کبوتری بپراند

من آفتاب ولا جز غمام هیچ ندانم

مهی که خود همه دان است باید این همه داند

بهر چمن که رسیدی بگو به ابر بهاری

که پیش پای تو اشگی بیاد من بفشاند

به وصل اگر نرهم شهریار از غم هجران

کجاست مرگ که ما را ز زندگی برهاند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شبست و چشم من و شمع اشکبارانند

مگر به ماتم پروانه سوگوارانند

چه می کند بدو چشم شب فراق تو ماه

که این ستاره شماران ستاره بارانند

مرا ز سبز خط و چشم مستش آید یاد

در این بهار که بر سبزه میگسارانند

به رنگ لعل تو ای گل پیاله های شراب

چو لاله بر لب نوشین جویبارانند

بغیر من که بهارم به باغ عارض تست

جهانیان همه سرگرم نوبهارانند

بیا که لاله رخان لاله ها به دامنها

چو گل شکفته به دامان کوهسارانند

نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود

که بلبلان تو در هر چمن هزارانند

پیاده را چه به چوگان عشق و گوی مراد

که مات عرصه حسن تو شهسوارنند

تو چون نسیم گذرکن به عاشقان و ببین

که همچو برگ خزانت چه جان نثارانند

به کشت سوختگان آبی ای سحاب کرم

که تشنگان همه در انتظار بارانند

مرا به وعده دوزخ مساز از او نومید

که کافران به نعیمش امیدوارانند

جمال رحمت او جلوه می دهم به گناه

که جلوه گاه جلالش گناهکارانند

تو بندگی بگزین شهریار بر در دوست

که بندگان در دوست شهریارانههند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد

سیمای شب آغشته به سیماب برآمد

آویخت چراغ فلک از طارم نیلی

قندیل مه آویزه محراب برآمد

دریای فلک دیدم و بس گوهر انجم

یاد از توام ای گوهر نایاب برآمد

چون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شد

تا یادم از آن نوگل سیراب برآمد

ماهم به نظر در دل ابر متلاطم

چون زورقی افتاده به گرداب برآمد

از راز فسونکاری شب پرده برافتاد

هر روز که خورشید جهانتاب برآمد

دیدم به لب جوی جهان گذران را

آفاق همه نقش رخ آب برآمد

در صحبت احباب ز بس روی و ریا بود

جانم به لب از صحبت احباب برآمد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد

خواب دیدم که خیال تو به مهمان آمد

گوئی از نقد شبابم به شب قدر و برات

گنجی از نو به سراغ دل ویران آمد

ماه درویش نواز از پس قرنی بازم

مردمی کرد و بر این روزن زندان آمد

دل همه کوکبه سازی و شب افروزی شد

تا به چشمم همه آفاق چراغان آمد

وعده وصل ابد دادی و دندان به جگر

پا فشردم همه تا عمر به پایان آمد

ایرجا یاد تو شادان که از این بیت تو هم

چه بسا درد که نزدیک به درمان آمد

یاد ایام جوانی جگرم خون میکرد

خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد

شهریارا دل عشاق به یک سلسله اند

عشق از این سلسله خود سلسله جنبان آمد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

صبا به شوق در ایوان شهریار آمد

که خیز و سر به در از دخمه کن بهار آمد

ز زلف زرکش خورشید بند سیم سه تار

که پرده های شب تیره تار و مار آمد

به شهر چند نشینی شکسته دل برخیز

که باغ و بیشه شمران شکوفه زار آمد

به سان دختر چادرنشین صحرائی

عروس لاله به دامان کوهسار آمد

فکند زمزمه گلپونه ئی به برزن وکو

به بام کلبه پرستوی زرنگار آمد

گشود پیر در خم و باغبان در باغ

شراب و شهد به بازار و گل به بارآمد

دگر به حجره نگنجد دماغ سودائی

که با نسیم سحر بوی زلف یار آمد

بزن صبوحی و برگیر زیر خرقه سه تار

غزل بیار که بلبل به شاخسار آمد

برون خرام به گلگشت لاله زار امروز

که لاله زار پر از سرو گل عذار آمد

به دور جام میم داد دل بده ساقی

چهاکه بر سرم از دور روزگار آمد

به پای ساز صبا شعر شهریار ای ترک

بخوان که عیدی عشاق بی قرار آمد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد

ما در این گوشه زندان و بهار آمده باشد

چه گلی گر نخروشد به شبش بلبل شیدا

چه بهاری که گلش همدم خار آمده باشد

نکند بی خبر از ما به در خانه پیشین

به سراغ غزل و زمرمه یار آمده باشد

از دل آن زنگ کدورت زده باشد به کناری

باز با این دل آزرده کنار آمده باشد

یار کو رفته به قهر از سر ماهم ز سر مهر

شرط یاری که به پرسیدن یار آمده باشد

لاله خواهم شدنش در چمن و باغ که روزی

به تماشای من آن لاله عذار آمده باشد

شهریار این سر و سودای تو دانی به چه ماند

روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کاش پیوسته گل و سبزه و صحرا باشد

گلرخان را سر گلگشت و تماشا باشد

زلف دوشیزه گل باشد و غماز نسیم

بلبل شیفته شوریده و شیدا باشد

سر به صحرا نهد آشفته تر از باد بهار

هر که با آن سر زلفش سر سودا باشد

رستخیز چمن و شاهد و ساقی مخمور

چنگ و نی باشد و می باشد و مینا باشد

یار قند غزلش بر لب و آب آینه گون

طوطی جانم از آن پسته شکرخا باشد

لاله افروخته بر سینه مواج چمن

چون چراغ کرجی ها که به دریا باشد

این شکرخواب جوانی است که چون باد گذشت

وای از این عمر که افسانه و رؤیا باشد

گوهر از جنت عقبا طلب ای دل ورنه

خزفست آنچه که در چنته دنیا باشد

شهریاراز رخ احباب نظر باز مگیر

که دگر قسمت دیدار نه پیدا باشد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

رقیبت گر هنر هم د از من من نخواهد شد

به گلخن گر چه گل هم بشکفد گلشن نخواهد شد

مگر با داس سیمین کشت زرین بدروی ورنه

به مشتی خوشه درهم کوفتن خرمن نخواهد شد

حجابی نیست در طور تجلی لیکن اینش هست

که محرم جز شبان وادی ایمن نخواهد شد

برو از هفت خط نوشان پای خم می میپرس

که هر دردی شراب ناب مرد افکن نخواهد شد

به آتشگاه حافظ رونق سوز و گداز ازماست

چراغ جاودانست این و بی روغن نخواهد شد

شبستانی که طوفانش دمید از رخنه و روزن

دو صد شمعش برافروزی یکی روشن نخواهد شد

تو کز گنجینه بیرون تاختی ترسم خرف باشی

که گوهر شاهد بازار یا برزن نخواهد شد

امید زندگی در سینه ها کشتن فغان دارد

امین باشی که هرگز مرگ بی شیون نخواهد شد

دمی چون کوره آتش چرا چون شمع نگدازم

عزیز من دل عاشق که از آهن نخواهد شد

گل از دامن فرو ریز و چو باد از این چمن بگذر

که جز خون دل آخر نقش این دامن نخواهد شد

دلی کو شهریارا دشمن جان دوست تر دارد

دریغ از دوستی با وی که جز دشمن نخواهد شد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آمد آن شاهد دل برده و جان بازآورد

جانم از نو به تن آن جان جهان بازآورد

اشک غم پاک کن ای دیده که در جوی شباب

آب رفته است که آن سرو روان بازآورد

نوجوانی که غم دوری او پیرم کرد

باز پیرانه سرم بخت جوان بازآورد

گل به تاراج خزان رفت و بهارش از نو

تاج سر کرد و علیرغم خزان بازآورد

پرئی را که به صد آینه افسون نشدی

دل دیوانه به فریاد و فغان بازآورد

دست عهدی که زدش بر در دل قفل وفا

درج عفت به همان مهر و نشان بازآورد

تیر صیاد خطا رفت و ز دیوان قضا

پیک راز آمد و طغرای امان بازآورد

شهریارا ز خراسان به ری آوردش باز

آن خدائی که هم او از همدان بازآورد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام

جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود

که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس

خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر

شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به تیره بختی خود کس نه دیدم و نه شنیدم

ز بخت تیره خدایا چه دیدم و چه کشیدم

برای گفتن با دوست شکوه ها به دلم بود

ولی دریغ که در روزگار دوست ندیدم

وگر نگاه امیدی بسوی هیچکسم نیست

چرا که تیر ندامت بدوخت چشم امیدم

رفیق اگر تو رسیدی سلام ما برسانی

که من به اهل وفا و مروتی نرسیدم

منی که شاخه و برگم نصیب برق بلا بود

به کشتزار طبیعت ندانم از چه دمیدم

یکی شکسته نوازی کن ای نسیم عنایت

که در هوای تو لرزنده تر ز شاخه بیدم

ز آب دیده چنان آتشم کشید زبانه

که خاک غم به سرافشان چو گرد باد دویدم

گناه اگر رخ مردم سیه کند من مسکین

به شهر روسیهان شهریار روی سپیدم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم

به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم

نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم

خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم

همه به کاری و من دست شسته از همه کاری

همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم

خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل

در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم

اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری

تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم

چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست

ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم

به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی

اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم

خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم

آن که می خواست برویم در دولت بگشاید

با که گویم که در خانه به رویش نگشودم

آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت

من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم

آنکه می خواست غبار غمم از دل بزداید

آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم

یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا

که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم

ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را

گو به سر می رود از آتش هجران تودودم

جان ی مرا بین که به هیچش نخرد کس

این شد ای مایه امید ز سودای تو سودم

به غزل رام توان کرد غزالان رمیده

شهریارا غزلی هم به سزایش نسرودم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم

چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو

به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر

من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم

فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را

زحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو

سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتم

حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی

من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری

در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها

که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نفسی داشتم و ناله و شیون کردم

بی تو با مرگ عجب کشمکشی من کردم

گرچه بگداختی از آتش حسرت دل من

لیک من هم به صبوری دل از آهن کردم

لاله در دامن کوه آمد و من بی رخ دوست

اشک چون لاله سیراب به دامن کردم

در رخ من مکن ای غنچه ز لبخند دریغ

که من از اشک ترا شاهد گلشن کردم

شبنم از گونه گلبرگ نگون بود که من

گله زلف تو با سنبل و سوسن کردم

دود آهم شد اشک غمم ای چشم و چراغ

شمع عشقی که به امید تو روشن کردم

تا چو مهتاب به زندان غمم بنوازی

تن همه چشم به هم چشمی روزن کردم

آشیانم به سر کنگره افلاک است

گرچه در غمکده خاک نشیمن کردم

شهریارا مگرم جرعه فشاند لب جام

سال هابر در این میکده مسکن کردم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم

حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم

عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران

ساده‌دل من که قسم های تو باور کردم

به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود

زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم

تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار

گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم

زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی

که من از خار و خس بادیه بستر کردم

در و دیوار به حال دل من زار گریست

هر کجا نالهٔ ناکامی خود سر کردم

در غمت داغ پدر دیدم و چون در یتیم

اشک‌ریزان هوس دامن مادر کردم

اشک از آویزهٔ گوش تو حکایت می کرد

پند از این گوش پذیرفتم از آن در کردم

بعد از این گوش فلک نشنود افغان کسی

که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم

ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در

چشم را حلقه‌صفت دوخته بر در کردم

جای می خون جگر ریخت به کامم ساقی

گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم

شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال

آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم

روزی سراغ وقت من آئی که نیستم

در آستان مرگ که زندان زندگیست

تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم

پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل

یک روز خنده کردم و عمری گریستم

طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست

چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم

گوهرشناس نیست در این شهر شهریار

من در صف خزف چه بگویم که چیستم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گر من از عشق غزالی غزلی ساخته ام

شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام

گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه

چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام

شکوه در مذهب درویش حرامست ولی

با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام

ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید

از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام

می چرانم به غزل چشم غزالان وطن

مرتعی سبز به دامان تلی ساخته ام

شهریار از سخن خلق نیابم خللی

که بنای سخن بی خللی ساخته ام


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل

اما چه غم غمی که خدا می دهد به دل

گریان فرشته ایست که در سینه های تنگ

از اشک چشم نشو و نما می دهد به دل

تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن

غم می رسد به وقت و وفا می دهد به دل

دل پیشواز ناله رود ارغنون نواز

نازم غمی که ساز و نوا می دهد به دل

این غم غبار یار و خود از ابر این غبار

سر می کشد چو ماه و صلا می دهد به دل

ای اشک شوق آینه ام پاک کن ولی

زنگ غمم مبر که صفا می دهد به دل

غم صیقل خداست خدا یا ز مامگیر

این جوهر جلی که جلا می دهد به دل

قانع به استخوانم و از سایه تاجبخش

با همتی که بال هما می دهد به دل

تسلیم با قضا و قدر باش شهریار

وز غم جزع مکن که جزا می دهد به دل


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک

که من چو لاله به داغ تو خفته ام در خاک

چو لاله در چمن آمد به پرچمی خونین

شهید عشق چرا خود کفن نسازد چاک

سری به خاک فرو برده ام به داغ جگر

بدان امید که آلاله بردمم از خاک

چو خط به خون شبابت نوشت چین جبین

چو پیریت به سرآرند حاکمی سفاک

بگیر چنگی و راهم بزن به ماهوری

که ساز من همه راه عراق میزد و راک

به ساقیان طرب گو که خواجه فرماید

اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک

ببوس دفتر شعری که دلنشین یابی

که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک

تو شهریار به راحت برو به خواب ابد

که پاکباخته از رهن ندارد باک


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به تودیع توجان میخواهد از تن شد جدا حافظ

به جان کندن وداعت می کنم حافظ خداحافظ

ثنا خوان توام تا زنده ام اما یقین دارم

که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ

من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم

نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ

تو صاحب خرمنی و من گدایی خوشه چین اما

به انعام تو شایستن نه حد هر گدا حافظ

بروی سنگ قبر تو نهادم سینه ای سنگین

دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ

در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی است

تهی کن خرقه ام از تن که جان باید فدا حافظ

تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری

نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ

مگر دل می‌کنم از تو بیا مهمان به راه انداز

که با حسرت وداعت می کنم حافظ خداحافظ


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس

آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس

گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی

آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس

مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا

ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس

سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر

منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس

گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود

آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس

عقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم

که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز

که پلی بسته به سر چشمه حیوان که مپرس

این که پرواز گرفته است همای شوقم

به هواداری سرویست خرامان که مپرس

دفتر عشق که سر خط همه شوق است وامید

آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس

شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر

که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شب است و باغ گلستان خزان رؤیاخیز

بیا که طعنه به شیراز میزند تبریز

به گوشوار دلاویز ماه من نرسد

ستاره گرچه به گوش فلک شود آویز

به باغ یاد تو کردم که باغبان قضا

گشوده پرده پائیز خاطرات انگیز

چنان به ذوق و نشاط آمدم که گوئی باز

بهار عشق و شبابست این شب پائیز

عروس گل که به نازش به حجله آوردند

به عشوه بازدهندش به باد رخت و جهیز

شهید خنجر جلاد باد می غلتند

به خاک و خون همه در انتظار رستاخیز

خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد

بهار سبز کجا وین شراب سحر آمیز

خزان صحیفه پایان دفتر عمر است

باین صحیفه رسید است دفتر تا نیز

به سینمای خزان ماجرای خود دیدم

شباب با چه شتابی به اسب زد مهمیز

هنوز خون به دل از داغ لاله ام ساقی

به غیر خون دلم باده در پیاله مریز

شبی که با تو سرآمد چه دولتی سرمد

دمی که بی تو به سر شد چه قسمتی ناچیز

عزیز من مگر از یاد من توانی رفت

که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز

پری به دیدن دیوانه رام می گردد

پریوشا تو ز دیوانه میکنی پرهیز

نوای باربدی خسروانه کی خیزد

مگر به حجله شیرین گذر کند پرویز

به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک

که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز

تو هم به شعشعه وقتی به شهر تبریز آی

که شهریار ز شوق و طرب کنی لبریز


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

فرخا از تو دلم ساخته با یاد هنوز

خبر از کوی تو می آوردم باد هنوز

در جوانی همه با یاد تو دلخوش بودم

پیرم و از تو همان ساخته با یاد هنوز

دارم آن حجب جوانی که زبانبند منست

لب همه خامشیم دل همه فریاد هنوز

فرخ خاطر من خاطره شهر شماست

خود غم آبادم و خاطر فرح آباد هنوز

دوری از بزم تو عمریست که حرمان منست

زدم و میزنم از دست غمت داد هنوز

با منت سایه کم از گلشن آزادی چیست

می برم شکوه ات ای سرو به شمشاد هنوز

یاد گلچین معانی و نوید و گلشن

نوشخواری بود و نعشه معتاد هنوز

بیست سال است بهار از سرما رفته ولی

من همان ماتمیم در غم استاد هنوز

صید خونین خزیده به شکاف سنگم

که نفس در نفسم با سگ صیاد هنوز

شهریار از تو و هفتاد تو دلشاد ولی

خود به شصت است و ندیده است دل شاد هنوز


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دیدمت دورنمای در و بام ای شیراز

سرم آمد به بر سینه سلام ای شیراز

وامداریم سرافکنده ز خجلت در پیش

که پس انداخته ایم اینهمه وام ای شیراز

توسن بخت نه رام است خدا می داند

ورنه دانی که مرا چیست مرام ای شیراز

نکهت باغ گل و نزهت نارنجستان

از نسیمم بنوازند مشام ای شیراز

نرگسم سوی چمن خواند و سروم سوی باغ

من مردد که دهم دل به کدام ای شیراز

به قیام از بر هر گنبد سبزی سروی

چون عروسان خرامان به خیام ای شیراز

توئی آن کشور افسانه که خشت و گل تست

با من از عهد کهن پیک و پیام ای شیراز

سرورانت مگر از سرو روانت زادند

که در آفاق بلندند و به نام ای شیراز

قرن ها می رود و ذکر جمیل سعدی

همچنان مانده در افواه انام ای شیراز

خواجه بفشرد سخن را و فکندش همه پوست

تا به لب راند همه جان کلام ای شیراز

زان می لعل که خمخانه به حافظ دادی

جرعه ای نیز مرا ریز به جام ای شیراز

زان خرابات که بر مسند آن خواجه مقیم

گوشه ای نیز مرا بخش مقام ای شیراز

ترک جوشی زده ام نیم پز و نامطبوع

تب عشقی که بتابیم تمام ای شیراز

شهسوار سخنم لیک نه با آن شمشیر

که به روی تو برآید ز نیام ای شیراز

شاید از گرد و غبار سفرم نشناسی

شهریارم به در خواجه غلام ای شیراز


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تا دهن بسته ام از نوش لبان میبرم آزار

من اگر روزه بگیرم رطب آید سر بازار

تا بهار است دری از قفس من نگشاید

وقتی این در بگشاید که گلی نیست به گلزار

هرگز این دور گل و لاله نمی خواستم از بخت

که حریفان همه زار از من و من از همه بیزار

هر دم از سینه این خاک دلی زار بنالد

که گلی بودم و بازیچه گلچین دل آزار

گل بجوشید و گلابش همه خیس عرق شرم

که به یک خنده طفلانه چه بود آنهمه آزار

چشم نرگس نگرانست ولی داغ شقایق

چشم خونین شفق بیند و ابر مه آزار

ابر از آن بر سر گلهای چمن زار بگرید

که خزان بیند و آشفتن گلهای چمن زار

شهریارست و همین شیوه شیدایی بلبل

بگذارید بگرید بهوای گل خود زار


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شکفته ام به تماشای چشم شهلائی

که جز به چشم دلش نشکفد تماشائی

جمال پردگی جاودانه ننماید

مگر به آینه پاکان سینه سینائی

رواق چشم که یک انعکاس او آفاق

محیط نه فلکش زورقی به دریائی

دلی که غرق شود در شکوه این دریا

به چشم باز رود در شگفت رؤیائی

به قدر خواستنم نیست تاب سوختنم

به اسم عاشقم و اسم بی مسمائی

سواد زلف تو و سر جاودانه تست

که جلوه می کنداز هر سری به سودائی

به خاکپای تو ای سرو برکشیده من

که سر فرود نیاورده ام به دنیائی

به زیر سایه سروم به خاک بسپارید

که سرسپارده بودم به سرو بالائی

صدای حافظ شیراز بشنوی که رسید

به شهر شیفتگان شهریار شیدائی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

رندم و شهره به شوریدگی و شیدائی

شیوه ام چشم چرانی و قدح پیمائی

عاشقم خواهد و رسوای جهانی چکنم

عاشقانند به هم عاشقی و رسوائی

خط دلبند تو بادا که در اطراف رخت

کار هر بوالهوسی نیست قلم فرسائی

نیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست

ای برازنده به بالای تو بزم آرائی

شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد

یاد پروانه پر سوخته بی پروائی

لعل شاهد نشنیدیم بدین شیرینی

زلف معشوقه ندیدیم بدین زیبائی

کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد

تا ستانم من از او داد شب تنهائی

پیر میخانه که روی تو نماید در جام

از جبین تابدش انوار مبارک رائی

شهریار از هوس قند لبت چون طوطی

شهره شد در همه آفاق به شکرخائی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای ماه شب دریا ای چشمه زیبائی

یک چشمه و صد دریا فری و فریبائی

من زشتم و زندانی اما مه رخشنده

در پرده نه زیبنده است با آنهمه زیبائی

افلاک چراغان کن کآفاق همه چشمند

غوغای شبابست و آشوب تماشائی

سیمای تو در آینه دریاست

ارزانی دریا باد این آینه سیمائی

زرکوب کواکب راخال رخ دریا کن

بنگار چو میناگر این صفحه مینائی

با چنگ خدایان خیز آشفته و شورانگیز

ای زهره شهر آشوب ای شهره به شیدائی

چنگ ابدیت را بر ساز مسیحا زن

گو در نوسان آید ناقوس کلیسائی

چون خواجه تن تنها با سوز تو دمسازم

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کار گل زار شود گر تو به گلزار آئی

نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آئی

ماه در ابر رود چون تو برآئی لب بام

گل کم از خار شود چون تو به گلزار آئی

شانه زد زلف جوانان چمن باد بهار

تا تو پیرانه سر ای دل به سر کار آئی

ای بت لشگری ای شاه من و ماه سپاه

سپر انداخته ام هرچه به پیکار آئی

روز روشن به خود از عشق تو کردم شب تار

به امیدی که توام شمع شب تار آئی

چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده

در دل شب به سراغ من بیدار آئی

مرده ها زنده کنی گر به صلیب سر زلف

عیسی من به دم مسجد سردار آئی

عمری از جان بپرستم شب بیماری را

گر تو یک شب به پرستاری بیمار آئی

ای که اندیشه ات از حال گرفتاران نیست

باری اندیشه از آن کن که گرفتار آئی

با چنین دلکشی ای خاطره یار قدیم

حیفم آید که تو در خاطر اغیار آئی

لاله از خاک جوانان بدرآمد که تو هم

شهریارا به سر تربت شهیار آیی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده

که بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده

سیاهی شب هجر و امید صبح سعادت

سپید کرد مرا دیده تا دمید سپیده

ندیده خیر جوانی غم تو کرد مرا پیر

برو که پیر شوی ای جوان خیر ندیده

به اشک شوق رساندم ترا به این قد و اکنون

به دیگران رسدت میوه ای نهال رسیده

ز ماه شرح ملال تو پرسم ای مه بی مهر

شبی که ماه نماید ملول و رنگ پریده

بهار من تو هم از بلبلی حکایت من پرس

که از خزان گلشن خارها به دیده خلیده

به گردباد هم از من گرفته آتش شوقی

که خاک غم به سر افشان به کوه و دشت دویده

هوای پیرهن چاک آن پری است که ما را

کشد به حلقه دیوانگان جامه دریده

فلک به موی سپید و تن تکیده مرا خواست

که دوک و پنبه برازد به زال پشت خمیده

خبر ز داغ دل شهریار می شوی اما

در آن زمان که ز خاکش هزار لاله دمیده


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه

آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه

دور سر هلهله و هاله شاهین اجل

ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست

کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق

ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه

ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم

کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه

مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار

این قدر پای تعلل بکشانیم که چه

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای آفتاب هاله ای از روی ماه تو

مه برلب افق لبه ای از کلاه تو

لرزنده چون کواکب گاه سپیده دم

شمع شبی سیاهم و چشمم به راه تو

کی میرسی به پرچم خونین چون شفق

خورشید و مه سری به سنان سپاه تو

ای دل فریب جادوی مهتاب شب مخور

زلفش کشیده نقشه روز سیاه تو

شاها به خاکپای تو گل ها شکفته اند

ما هم یکی شکسته و مسکین گیاه تو

من روی دل به کعبه کوی تو داشتم

کآمد ندای غیب که این است راه تو

یک نوک پا به چادر چوپانیم بیا

کز دستچین لاله کنم تکیه گاه تو

آئینه سازمت همه چشمه سارها

وز چشم آهوان بنوازم نگاه تو

بعد از نوای خواجه شیراز شهریار

دل بسته ام به ناله سیم سه گاه تو


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

یادم نکرد و شاد حریفی که یاد از او

یادش بخیر گرچه دلم نیست شاد از او

با حق صحبت من و عهد قدیم خویش

یادم نکرد یار قدیمی که یاد از او

دلشاد باد آن که دلم شاد از اونگشت

وان گل که یاد من نکند یاد باد از او

حال دلم حواله به دیوان خواجه باد

یار آن زمان که خواسته فال مراد از او

من با روان خواجه از او شکوه میکنم

تا داد من مگر بستد اوستاد از او

آن برق آه ماست که پرتو کنند وام

روشنگران کوکبه بامداد از او

یاد آن زمان که گر بدو ابرو زدیی گره

از کار بسته هم گرهی میگشاد از او

شرم از کمند طره او داشت شهریار

روزی که سر به کوه و بیابان نهاد از او


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

باز شد روزنی از گلشن شیراز به من

میکشد نرگس و نارنج سری باز به من

سروناز ارم از دور به من کرد سلام

جای آن را که چنان سرو کند ناز به من

افق طالع من طلعت باباکوهی است

کو فروتابد از آن کوه سرافراز به من

بانی کلک فریدون به قطار از شیراز

بار زد قافله شکر اهواز به من

با سر نامه گشودم در گنجینه راز

که هم از خواجه گشوده است در راز به من

شمعی از شیخ شکفته است شبستان افروز

گر چه پروانه دهد رخصت پرواز به من

شور عشقی که نهفته است در این ساز غزل

عشوه ها می دهد از پرده شهناز به من

دل به کنج قفس از حسرت پروازم سوخت

گو هم آواز چمن کم دهد آواز به من

شهریارا به غزل عشق نگنجد بگذار

شرح این قصه جانسوز دهد ساز به من


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

این همه جلوه و در پرده نهانی گل من

وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من

آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال

و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من

از صلای ازلی تا به سکوت ابدی

یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من

اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه

نیست در کوی توام نامه رسانی گل من

گاه به مهر عروسان بهاری مه من

گاه با قهر عبوسان خزانی گل من

همره همهمه گله و همپای سکوت

همدم زمزمه نای شبانی گل من

دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح

شهسواری و به رنگینه کمانی گل من

گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من

گه به خونم خط و گه خط امانی گل من

سر سوداگریت با سر سودایی ماست

وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من

طرح و تصویر مکانی و به رنگ آمیزی

طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من

شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی

چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تیره گون شد کوکب بخت همایون فال من

واژگون گشت از سپهر واژگون اقبال من

خنده بیگانگان دیدم نگفتم درد دل

آشنایا با تو گویم گریه دارد حال من

با تو بودم ای پری روزی که عقل از من گریخت

گر تو هم از من گریزی وای بر احوال من

روزگار اینسان که خواهد بی کس و تنها مرا

سایه هم ترسم نیاید دیگر از دنبال من

قمری بی آشیانم بر لب بام وفا

دانه و آبم ندادی مشکن آخر بال من

بازگرداندم عنان عمر با خیل خیال

خاطرات کودکی آمد به استقبال من

خرد و زیبا بودی و زلف پریشان تو بود

از کتاب عشق اوراق سیاه فال من

ای صبا گر دیدی آن مجموعه گل را بگو

خوش پراکندی ز هم شیرازه آمال من

کار و کوشش را حوالت گر بود با کارساز

شهریارا حل مشکلها کند حلال من


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کس نیست در این گوشه فراموشتر از من

وز گوشه نشینان توخاموشتر از من

هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست

ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من

می نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق

اما که در این میکده غم نوشتر از من

افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن

افتاده تر از من نه و مدهوشتر از من

بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش

اما شب من هم نه سیه پوشتر از من

گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق

ای نادره گفتار کجا گوشتر از من

بیژن تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک

خونم بفشان کیست سیاوشتر از من

با لعل تو گفتم که علاجم لب نوش است

بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من

آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل

دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نالد به حال زار من امشب سه تار من

این مایه تسلی شب های تار من

ای دل ز دوستان وفادار روزگار

جز ساز من نبود کسی سازگار من

در گوشه غمی که فراموش عالمی است

من غمگسار سازم و او غمگسار من

اشک است جویبار من و ناله سه تار

شب تا سحر ترانه این جویبار من

چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه

یادش به خیر خنجر مژگان یار من

رفت و به اختران سرشکم سپرد جای

ماهی که آسمان بربود از کنار من

آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود

ای مایه قرار دل بیقرار من

در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا

روزی وفا کنی که نیاید به کار من

از چشم خود سیاه دلی وام میکنی

خواهی مگر گرو بری از روزگار من

اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان

بیدار بود دیده شب زنده دار من

من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک

بختش بلند نیست که باشد شکار من

یک عمر در شرار محبت گداختم

تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من

جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر

بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من

زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل

تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من

در بوستان طبع حزینم چو بگذری

پرهیز نیش خار من ای گلعذار من

من شهریار ملک سخن بودم و نبود

جز گوهر سرشک در این شهریار من


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای کعبه دری باز به روی دل ما کن

وی قبله دل و دیده ما قبله نما کن

از سینه ما سوختگان آینه ای ساز

وانگاه یکی جلوه در آئینه ما کن

با زیبق این اشک و به خاکستر این غم

این شیشه دل آینه غیب نما کن

آنجاکه به عشاق دهی درد محبت

دردی هم از این عاشق دلخسته دوا کن

لنگان به قفای جرس افتاده عشقیم

ای قافله سالار نگاهی به قفاکن

چون زخمه به ساز دل این پیر خمیده

چنگی زن و آفاق پر از شور و نوا کن

او در حرم هفت سرا پرده عفت

خواهی تو بدو بنگری ای دیده حیا کن

در گلشن دل آب و هوائی است بهشتی

گل باش و در این آب و هوا نشو و نما کن

از بهر خلائق چه کنی طاعت معبود

باری چو عبادت کنی از بهر خدا کن


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن

یا حریفی نشود رام چه خواهد بودن

حاصل از کشمکش زندگی ای دل نامی است

گو نماند ز من این نام چه خواهد بودن

آفتابی بود این عمر ولی بر لب بام

آفتابی به لب بام چه خواهد بودن

نابهنگام زند نوبت صبح شب وصل

من گرفتم که بهنگام چه خواهد بودن

چند کوشی که به فرمان تو باشد ایام

نه تو باشی و نه ایام چه خواهد بودن

گر دلی داری و پابند تعلق خواهی

خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن

شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

در بهاران سری از خاک برون آوردن

خنده ای کردن و از باد خزان افسردن

همه این است نصیبی که حیاتش نامی

پس دریغ ای گل رعنا غم دنیا خوردن

مشو از باغ شبابت بشکفتن مغرور

کز پیش آفت پیری بود و پژمردن

فکر آن باش که تو جانی وتن مرکب تو

جان دریغست فدا کردن و تن پروردن

گوتن از عاج کن و پیرهن از مروارید

نه که خواهیش به صندوق لحد بسپردن

گر به مردی نشد از غم دلی آزاد کنی

هم به مردی که گناه است دلی آزردن

صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی

شیوه تنگ غروبست گلو بفشردن

پیش پای همه افتاده کلید مقصود

چیست دانی دل افتاده به دست آوردن

بار ما شیشه تقوا و سفر دور و دراز

گر سلامت بتوان بار به منزل بردن

ای خوشا توبه و آویختن از خوبی ها

و ز بدیهای خود اظهار ندامت کردن

صفحه کز لوح ضمیر است و نم از چشمه چشم

می توان هر چه سیاهی به دمی بستردن

از دبستان جهان درس محبت آموز

امتحان است بترس از خطر واخوردن

شهریارا به نصیحت دل یاران دریاب

دست بشکسته مگر نیست وبال گردن


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن

گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن

ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست

عالمی داریم در کنج ملال خویشتن

سایه دولت همه ارزانی نودولتان

من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن

بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین

گر به نقص دیگران دیدی کمال خویشتن

کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل

سفره پنهان می کند نان حلال خویشتن

شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک

او جمال جمع جوید در زوال خویشتن

خاطرم از ماجرای عمر بی حاصل گرفت

پیش بینی کو کز او پرسم مآل خویشتن

آسمان گو از هلال ابرو چه می تابی که ما

رخ نتابیم از مه ابر و هلال خویشتن

همچو عمرم بی وفا بگذشت ما هم سالها

عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن

شاعران مدحت سرای شهریارانند لیک

شهریار ما غزل خوان غزال خویشتن


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

محرم دیر ، خانیم زینب عزاسی

بیزی سسلر حسینین کربلاسی

یولی باغلی قالیب دشمن الینده

داها زوارینین یوق سس- صداسی

( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )

(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )

چاغیر شاه نجف گلسین هرایه

جهادیله آچاق یول کربلایه

علی نین ذوالفقاری داده چاتسین

حسین قربانلاری گلسین منایه

( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )

(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )

جهاد میدانی دیر، ملت دایانسین

مسلمان خواب غفلتدن اویانسین

اوجالسین نعره الله اکبر

گرک کافر جهنم ایچره یانسین

( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )

(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )

گلیب غیرت گونی ، همت زمانی

اوجالداق باشدا آذربایجانی

گئده ک صدام کافرله جهاده

ییخاق بو بی مروت ائو ییخانی

( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )

(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )

حسین زواری نین قورتاردی صبری

قیراق بو قوردلاری ، کافتاری ، بیری

آچاق یول کربلایه ، کاظمینه

چکک آغوشه او شش گوشه قبری

( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )

(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )

گرک دین اولماسا ، دونیانی آتماق

شرف ،عزتلی بیر دونیا یاراتماق

سعادت دیر حسین قربانلاری تک

شهادتله لقاء اللهه چاتماق

( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )

(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )

مسلمان صف چکیب دعوایه گلسین

چاغیر عباسی تاسوعایه گلسین

قیزی زینب أوزی صاحب عزادیر

چاغیر زهرانی عاشورایه گلسین

( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )

(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )

آنا ! اوغلون شهید اولدی مبارک

شهادتله سعید اولدی ، مبارک

امید جنتین تاپدین ، دا سندن

جهنم ناامید اولدی ، مبارک

( بئله طوی کیم گؤروب دنیاده قاسم )

( طویی یاسه دؤنن شهزاده قاسم )


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نه ظریف بیر گلیــــــن عزیزه سنی

منه لایق تــــــــاری یــــاراتمیشدی !

بیر ظریف روحه بیر ظریف جسمی

ازدواج قدرتیـــــــــله قـــــاتمیشدی !!!

عشقیمین بولبولی سنی دوتموش

هرنه دونیـاده گول وار ، آتمیشدی

سانکی دوستاق ایکن من آزاددیم

ائله عشقون منی یاهـــاتمیشدی !

سؤیدوگیم سانکی هم نفس اولالی

قفسیمدن منی چیخـــارتمیشدی

جنّت ائتمیــش منیم جهنّمی می

یانماسین یاخماسین آزاتمیشدی

قــــاراگون قارقاسی قونـاندا منیم

آغ گونوم وارســـادا قــاراتمیشدی

آدی بـــــاتمیش اجل گلنده بیـــزه

من آییم چیخدی گونده باتمیشدی

سارالیب گون شافاخدا قان چناغین

قورخودان تیتره ییب جالاتمیشدی

قارا بایگوش چـالاندا آغ قوشومی

زعفران تک منی ســـاراتمیشدی

کور قضــــا ئوز یولـــون گئدن وقته

چـــاره نین یوللارین داراتمیشدی

نه قدر اوغدوم آچمــادین گؤزیوی

گؤز سکوت ابدله یـــــــاتمیشدی

او آلا گؤز اویـــــانمادی کی منیم

بختیمی مین کره اویـــاتمیشدی

داهــــا کیپریکلرون اولـــوب نشتر

یارامین کؤزمه سین قاناتمیشدی

سن نه یاخشی ائشیتمدون بالالار

آنا وای ناله سین اوجــاتمیشدی

سنی وئردیم بهشت زهــــــرایه

منه مولا الیـــــن اوزاتمیــــشدی

اورگی دوغرانان آنـان مه له دی

دونیـــــا زهرین اونا یالاتمیشدی

سن باهار ائتدیگون چمنده خزان

هرنه گول غونچه وار سوزاتمیشدی

نه یامان یئرده کؤچدی کروانیمیز ؟

نه یئیین یوک یاپین دا چاتمیشدی

قیرخا سن یئتمه دون جاوان گئتدون

من گئدیدیم کی یئتدیم آتمیشدی

قوجا وقتیمده بو قـــــارا بختیـــم

منی قول تک بلایه ساتمیشدی !!!


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بیر اوشاقلیقدا خوش اولدوم اودا یئر گؤی قاچاراق

قوش کیمی داغلار اوچوب ، یئل کیمی باغلار گئچدی

صونرا بیردن قاطار آلتیندا قالیب ، اوستومدن

دئیة بیللم نه قدر سئل کیمی داغلار گئچدی

اورة گیمدن خبر آلسان : « نئجه گئچدی عؤمرون ؟ »

گؤز یاشیملا یازاجاق « من گونوم آغلار گئچدی »


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای صفاسین اونودمایان قافقاز

گلمیشم ذوق آلام مراقیندان

غیرتی جوشغون اولمایان نه بیلیر

کی نه لر چکمیشم فراقیندان

اوخوروق بیز سیزین ترانه لری

یادگار عمرلردن ایللردن

باکینین سوز-سویی حکایه لری

دوشمز ایللر دویونجا دیللردن

سازیمین غملی سیملرینده منیم

باکی نین باشقا بیر ترانه سی وار

سینه مین دار خرابه سینده درین

بو جواهرلرین خزانه سی وار

سن کیمی قارداش اوز قارینداشینی

آتماییب اوزگه کیمسه توتمایاجاق

قوجا تبریزده یوزمین ایل کچسه

باکی قارداشلارین اونوتمایاجاق

گلمیشیک دوغما یوردوموز باکیا

قوی بو تاریخده افتخار اولسون

شهریارداندا بو افقلرده

بو سینیق نغمه یادگار اولسون


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ایسلام اویاتدی خالق باشین قاوزایان قاچیر

شیطان باجارمادی کی , یاتانلار اویانماسین

هر رنگی آت , فقط بویان الله بویاغینا

هر آلدادان بویاقلارا قلبین بویانماسین

خالقین گؤزون اویاردی شاهین میر غضبلری

قوی بیر اویولسون اوز گؤزو تا گؤز اویانماسین

تبلیغ او پایده گرک اولسون کی موددی

بیر نقطه سینده ضعفینه بارماق قویانماسین

الفازی مؤحکم ائتملی معنانی چوخ لطیف

سؤزلر گرک سوغاندیسا , هر کس سویانماسین

.

اما زحمت ایله هوشلانان اولسا , اویانماسین

آغزیندا دادلی سؤزلریوی سن ده (شهریار)

ائیله پیشیر کی , خالق دادیندان دویانماسین


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بار الاها سن بیزه وئر بو شیاطین دن نجات

اینسانین نسلین کسیب ، وئر اینسه بو جین دن نجات

بیزدن آنجاق بیر قالیرسا ، شیطان آرتیب مین دوغوب

هانسی رؤیا ده گؤروم من ، بیر تاپا مین دن نجات

بئش مین ایلدیر بو سلاطینه گرفتار اولموشوق

دین ده گلدی ، تاپمادیق بیز بو سلاطین دن نجات

بیر یالانچی دین ده اولموش شیطانین بیر مهره سی

دوغرو بیر دین وئر بیزه وئر بو یالان دین دن نجات

هر دعا شیطان ائدیر ، دنیا اونا آمین دئییر

قوی دعا قالسین ، بیزه سن وئر بو آمین دن نجات

ارسینی تندیرلرین گوشویلاریندا اویناییر

کیمدی بو گودوشلارا وئرسین بو ارسیندن نجات

یا کرم قیل ، کینلی شیطانین الیندن آل بیزی

یا کی شیطانین اؤزون وئر بیرجه بو کین دن نجات

اؤلدورور خلقی ، سورا ختمین توتوب یاسین اوخور

بار الاها خلقه وئر بو حوققا یاسین دن نجات

دینه قارشی ( بابکی – افشینی ) بیر دکان ائدیب

بارالاها دینه ، بو بابکدن ، افشین دن نجات

( ویس و رامین ) تک بیزی رسوای خاص و عام ائدیب

ویس ده اولساق ، بیزه یارب بو رامین دن نجات

شوروی دن ده نجات اومدوق کی بیر خئیر اولمادی

اولماسا چای صاندیقیندا قوی گله چین دن نجات

من تویوق تک ، اؤز نینیمده دوستاغام ایللر بویو

بیر خوروز یوللا تاپام من بلکی بو نین دن نجات

« شهریارین » دا عزیزیم بیر توتارلی آهی وار

دشمنی اهریمن اولسون ، تاپماز آهین دن نجات

بار خدایا تو ما را از چنگ این شیاطین نجات بده

نسل انسان را بریده : انسان را از چنگ این جن نجات بده

از ما اگر یکی می ماند ، شیطان هزار می زاید و اضافه می شود

در کدام رویا می توانم ببینم ، که یک از چنک هزار نجات یابد

پنج هزار سال است که گرفتار این سلاطین شده ایم

دین هم آمد ، از چنگ سلاطین نجات پیدا نکردیم

یک دین دروغین هم یکی از مهره های شیطان شده است

دینی حقیقی به ما بده ، ما را از این دین دروغین نجات بده

هر دعائی که شیطان می کند ، دنیا آمین می گوید

بگذار دعا بماند ، تو به ما را از چنگ آمین نجات بده

کارد ( تنورشان ) داخل کوزه شان می رقصد

کیست که این کوزه ها را از چنگ کارد تنور نجات دهد

یا کرم کن ، از چنگ شیطان کینه توز نجاتمان بده

یا که خود شیطان را از چنگ این کین نجات بده

مردم را می کشد ، سپس برایش ختم گرفته و یاسین می خواند

بار خدایا خلق را از چنگ این یاسین و حقه نجات بده

در مقابل دین ( بابک و افشین ) را بهانه قرار داده

بار خدایا دین را ، از چنگ ( بهانه ) بابک و افشین نجات بده

مانند ( ویس و رامین ) ما را رسوای خاص و عام کرده است

ویس هم باشیم ، یارب ما را از چنگ رامین نجات بده

امید نجات از شوروی داشتیم که خیری ندیدیم

یکباره بگذار در صندوقچه چای از کشور چین نجات بیاید

من مانند مرغی ، سالهاست که در لانه خود زندانیم

خروسی بفرست تا بلکه از این زندان نجات یابم

عزیز من « شهریار » هم آهی پر اثر دارد

دشمنش اهریمن هم باشد نمی تواند از آه او نجات یابد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ایتیمیز قورد اولالی، بیزده قاییتدیق قویون اولدوق

ایت ایله قول- بویون اولدوق

ایت الیندن قاییدیب، قوردادا بیرزاد بویون اولدوق

ایت ایله قول- بویون اولدوق

قوردوموز دیشلرینی هی قارا داشلاردا ایتیلتدی

قویونون دا ایشی بیتدی

سون، سوخولدی سورویه، بیر سورونی سؤکدی- داغیتدی

اکیلیب، ایت گئدیب ایتدی

بیزده باخدیق ایت ایله قورد آراسیندا اویون اولدوق

ایت ایله قول- بویون اولدوق


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آینایا باخاندا گؤردوم ، ساققالیما دن دوشوبدی

من کی چوخ قوجالمامیشام ، بیلمیرم ندن دوشوبدی

هنر اولسا روح جواندیر ، هله – هله دوشگون اولماز

اونداکی گؤردون دوشوبسه ن ، بو نفیر بدن دوشوبدی

اورایا کی سن گئدیرسن ، قویولار آچیبدی آغزین

شیطانین توری یاماندیر ، هر گلیب گئدن دوشوبدی

نه قدیر باشین سلامت ، ال – آیاقدا باشسیز اولماز

آیاغا دمیر دوشه نده ، باشووا چدن دوشوبدی

قویودان که خلقه قازدین ، چیخا بیلمه سن سلامتپ

آدام اینجیدن بلایه ، آدام اینجیدن دوشوبدی

چابالیر اورک سینه مده ، باشی کسیلمیش تویوق تک

پیلله نی چیخاندا گؤردوم ، سینه نفه دن دوشوبدی

سئرچه دن سیچاندان آرتیق ، توری بیز قوراندا دوشمز

آمما شئر تورون قوراندا ، فیل یا کرگدن دوشوبدی

« شهریار » عدندن آیری ، مرواری یئتیم قالاندا

یمن جنوبی دن ده ، باخاسان عدن دوشوبدی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گوزوم آیدین، گورورم سوگلی قارداشلاریمی

باسمیشام باغریما ئوز دوغما قارینداشلاریمی

آچمیشام قوللاری خلقیمه اوزوک حلقه سی تک

سالمیشام حلقه یه قیمتلی اوزوک قاشلاریمی

فلکین چرخینی سیندیرمیشام اول داشدا

اته گیمده هله ده ساخلامیشام داشلاریمی

آچمیشام قرنمیزین باغلی قالان یوللارینی

تاپمیشام یوز سنه غربتده کی یولداشلاریمی

بو سلیمان دی یانیمدا، گوره سن من اینانیم؟

گاه آچیپ گاه قییرام گوزلریمی، قاشلاریمی

ییغیشین شنلیک ائده ک قرنمیزین بایرامدیر

سیل گوزیمدن بو یوز ایلدن بری گوز یاشلاریمی

یوز باشیم اولسادا، اولسون، یوخ اوزومده قیریشیم

جوانام، کیم نه بیلیر گیزله دیرم یاشلاریمی

قوچی قربانلاریمی کسدی وطن اویناشیمیز

قانیمی خیرات ائدر کن یدی بوزباشلاریمی

آنا اویناشیمی غیرت گوزی گورسه کور اولور

من نه گوزله گوره بیللم وطن اویناشلاریمی

گئده لیم قافقاز اوشاقلارینی تجلیل ائده لیم

شهریاریم، دارا ساققلاریمی، ساشلاریمی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ســـن یاریمین قاصدی سـن

ایلن ســنه چــــای دئمیشم

خـــیالینی گــــوندریب دیــــر

بسکی من آخ ، وای دئمیشم

آخ گئجه لَـــر یاتمـــــامیشام

مــن سنه لای ، لای دئمیشم

ســـن یاتالــی ، مـن گوزومه

اولـــدوزلاری ســـای دئمیشم

هــر کـــس سنه اولدوز دییه

اوزوم ســــــــــنه آی دئمیشم

سننن ســـورا ، حــــیاته من

شـیرین دئسه ، زای دئمیشم

هــر گوزلدن بیــر گـــول آلیب

ســن گـــوزه له پای دئمیشم

سنین گـــون تــک باتماغیوی

آی بـــاتـــانـــا تــــای دئمیشم

اینــدی یــایــا قــــیش دئییرم

ســـابق قیشا ، یای دئمیشم

گــاه تــوییوی یاده ســــالیب

من ده لی ، نای نای دئمیشم

ســونــــرا گئنه یاســه باتیب

آغــــلاری های های دئمیشم

عمـــره ســورن من قره گون

آخ دئــمــیشم ، وای دئمیشم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

جانا گلمیشیک بیز بو جانان الیندن

که نه انس امان تاپدی نه جان الیندن

مسلمانه باخ، دین و ایمان قان آغلیر

بو دین سیز، ایمان سیز مسلمان الیندن

بو شیطاندی، بیز آدمی گویده تولار

قاچا بیلمز آدم بو شیطان الیندن

آلار اول ایمانی، سونداندا جانی

نه ایمان قالار دیبده نه جان الیندن

قاریشقا کیمی دئو نژادی قیمیلدیر

که خاتم چیخیب دیر سلیمان الیندن

بادمجان چوخی بازیلاردا کوچوکلر

دا ترپشمک اولماز بادیمجان الیندن

خوروز تک بیزی دنله ییب قورتایبدیر

چینه قالماییب نو چیکدان الیندن

پناه اولسا بیز خلقه کافر، قوی اولسون

سیخینتی دوشه ک کفره، ایمان الیندن

گئدیب چٶلده کی حیوانا یالواردیق

که گلسین، بیزی آلسین اینسان الیندن

ائله تورشادیب ایرانین عیرانین که

گٶزللر گٶزی یاشدی ایران الیندن

سالیب دیر اله، سانکی موسا عصاسین

قاچیر اژدها لر، بو ثعبان الیندن

نه سلطانلار اولوش الینده اویونجاق

نه گلسین اویونجاقلی سلطان الیندن

بئش- اوچ باش بیله ن ده قالیرسا، اوشاق تک

قاچیب گیزله نیب لر، بوخورتان الیندن

ائویم زندانیم، مٲموریم ٲوز ایچیمده

هاراقاچسین اینسان بو زندانالیندن

بیزاینسان اولاق، یا که حیوان، امان یوق

نه اینسان قوتارمیش، نه حیوان الیندن

نه دئولر که قیطانلا زنجیر له نیب لر

قنف لر قیریلمیش بو قیطان الیندن

سالیب خلقی درمان آدیلن نه درده

که درد آغلاییر بیله درمان الیندن

او بیگ خان یازیقلار نه اینسانیمیشلار

عبث آغلیاردیقاو بیگ خان الیندن

وئرردیک قدیم دیوانا عرضه، ایندی

کیمه عرضه وئرمک بو دیوان الیندن؟

نه طوفانه راست گلمیشیک بیز، مگر نوح

گله قورتارا خلقی طوفان الیندن


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ایل کئچدی، باهار اولدو، خبر یوخ گولوموزدن،

گول آچمادی، قووزانمادی سس بولبولوموزدن.

بایرام گونوموز، یاسلی گؤروشلرله کئچر کن،

شادلیق نه اوماق بیز آییمیزدان ایلیمیزدن

تقویم آلابیلمم اله، گؤردوم منه تقویم،

«گؤزداغ» دیکی (تقویمی) ده گئتدی الیمیزدن.

بیز باغچامیزی بئلیه بیللیک؟ داهاهیهات!

نایمید اجلین بئلداری وورموش بئلیمیزدن

(تقویمی) اولاردان دی کی، یاددان چیخابیلمز،

یاددان نئجه چیخسین، آدی دوشمور دیلیمیزدن

ائل ایچره، باشی بیریئره گاهدان اوییغاردی،

اوگئتدی، ییغینجاق دا ییغیشدی ائلیمیزدن

یولداش سپه لندی، ائله بیل سام یئلی اسدی،

سرسام دی قالان بیزلره، بوسام یئلیمیزدن

دنیا نه یامان تاپماجا دیرباش چخاران یوخ،

بیزباش تاپاق آنجاق، بوقوبول- منقلمیزدن.

(تقویمی) کیمی دوز کیشی؟ هیهات تاپیلماز،

بیر شمع دی کی، کؤچدو بیزیم محفیلیمیزدن

اوچ نازلی بالا، همسر ایله قالدیلا- باشسیز،

یانساق دا اود ال چکمیه جکدیر کولوموزدن.

بیر (کافیه) اوندان باجاری یادگار اولسون

باش یولمادا، بیرتئلدی قالان کاکیلمیزدن

ائل بیرده دئسین: «سئل سارانی قاپدی قاچیرتدی»،

آغلاشدی بولودلاردا بوداشقین سئلیمیزدن

بیر مزرعه دیر (شهریار) ین عومرو، نه حاصل،

سئل، قویمورو بیرچؤپ ده قالا حاصیلیمیزدن


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بیر گون آغیز قالار بوش

بیر گون دُولی داد اُولار

گون وارکی هئچ زاد اولماز

گون وارکی هر زاد اولار

بختین دورا باخارسان

یادیار قوهوم قارداشدی

آمما بختین یاتاندا

قوهوم قارداش یاد اولار

چالیش آدین گلنده

رحمت اوخونسون سنه

دونیادا سندن قالان

آخیردا بیر آد اولار

گُوردون ایشین اَگیلدی

دورما ،اَکیل،گؤزدَن ایت

دوستون گؤره ر داریخار

دوشمن گؤره ر شاد اولار


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

یغدی خیر و برکت سفره سین ، احسانیله گئتدی

امن - امانلیق دا یو باغلادی ، ایمانیله گئتدی

بیک - خان اولمازسا دئیه ردیک اولاجاق کندیمیز آباد

او خاراب کند ده ولاکن ، ائله بیک خانیله گئتدی

( سیلو ) دایر اولالی ، هرنه دگیرمان ییغیشدی

آمما خالص - تمیز اونلاردا ، دگیرمانیله گئتدی

مستبد سلطانی سالدوق ، کی اولا خلقیمیز آزاد

سونرا باخدیق کی آزادلیق دا او سلطانیله گئتدی

بیر ( بلی قربان ) اولوب ایندی بیزه مین بلی قربان

آمما ( خلعت وئرن ) اول بیر بلی قربانیله گئتدی

دوز مسلمانه دئییردیک ، قولاغی توکلودی بدبخت

ایندی باخ ، گؤر کی او دوزلوک ده ، مسلمانیله گئتدی

وئرمه ( صابر) دئدی ، او دولما - فسنجانی ا

آغزیمیزدان داد ، اول دولما - فسنجانیله گئتدی

دئدی انسانیمیز آزدیر ، هامی انسان گرک اولسون

آمما انسانلیقیمیزدا ، او آز انسانیله گئتدی

بو قدر ( دفتر ) و ( استاد) له ، بیر حقه چاتان یوخ

حق وئرنلر ( پیتیگی ) میزا قلمدان یله گئتدی

بیزه بیر دین قالا بیلمیشدی میراث ، بیرده بو ایران

دین گئده نده دئدی : تک گئتمه رم، ایرانیله گئتدی

ایسته دیک قانلا یوواق اؤلکه میزین لکه سین ، آمما

اؤلکه میز خالص اؤزی لکه اولوب قانیله گئتدی

یورقانی اوغری قاپاندا ، دئدی ملانصرالدین

نیله سین چیلپاغیدی ، اوغرو دا یورقانیله گئتدی

هاوا انسانمی بوغور باش - باشا گاز کربنیک اولموش

یئل ده اسمیر ، ائله بیر ، یئل ده سلیمانیله گئتدی

سو ، کرج دن کلور ایله گلی بو پاسلی دمیردن

گؤره سن شاه سوی تک چشمه نه عنوانیله گئتدی؟

ترکی اولموش قدغن ، دیوانیمیزدان دا خبر یوخ

شهریارین دیلی ده وای دئیه ، دیوانیله گئتدی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

یار گونومی گؤی اسگییه توتدو کی دور منی بوشا

جوتچو گؤروبسه ن اؤکوزه اؤکوز قویوب بیزوو قوشا ؟

سن اللینی کئچیب یاشین ، من بیر اوتوز یاشیندا قیز

سؤیله گؤروم اوتوز یاشین نه نیسبتی اللی یاشا ؟

سن یئره قویدون باشیوی من باشیما نه داش سالیم ؟

بلکه من آرتیق یاشادیم نئیله مه لی ؟ دئدیم یاشا

بیرده بلالی باش نچون یانینا سوپورگه باغلاسین؟

بؤرکو باشا قویان گرک بؤره ده بیر یاراشا

بیرده کبین کسیلمه میش سن منه بیر سؤز دئمه دین

یوخسا جهازیمدا گرک گلئیدی بیر حوققا ماشا

دئدیم : قضا گلیب تاپیب ، بیر ایشیدی اولوب کئچیب

قوربانام اول آلا گؤزه ، حئیرانان اول قلم قاشا

منکی اؤزومده بیر گوناه گؤرمه ییرم ، چاره ندیر ؟

پیس بشرین قایداسی دیر ، یاخشی نی گؤرسه دولاشا

دوستا مروت ائتمه لی دوشمه نیله کئچینمه لی

قایدا بودیر ، حئیف دئگیل بشر یولون آشیب چاشا ؟

من ده سنین دای اوغلونام سن ده منیم بی بیم قیزی

گؤنول باخیرسا گونه شه ، گؤزده گرک بیر قاماشا

ایندی بیزیم مارال کیمی ، اوچ بالامیز واردی ، گرک

آتا – آنا ساواشسادا ، بونلارا خاطیر باریشا

هر کیشی یه عیالی دا ، اؤز جانی تک هؤروکلنیب

هدیه ده اولماز ائله سین عیالی قارداش قارداشا

بو دونیا بیر یول کیمی دیر ، بیز آخرت مسافیری

کجاوه ده هاماش گرک اؤز هاماشینان یاناشا

آخیرتی اولانلارین ، دونیاسی غم سیز اولمویوب

سئل دی گله ر آخار کئچر ، آمما گرک آشیب – داشا

مثل دی : « یئر کی برک اولور ، اؤکوز اؤکوزدن اینجییور »

هی دارتیلیر ایپین قیرا ، یولداشیلا بیر ساواشا

بیزیم ده روزیگاریمیز یامان دی ، بیزده عیب یوخ

بلکه وظیفه دیر بشر قونشولاریلان قونوشا

حق حیات یوخ داها بیزلره ، چوخ بؤیوک باشی

زندانیمیزدا حققیمیز ، بیر باجا تاپساق ، تاماشا

آمما اونون شماتتی آللاها خوش گلمیوبن

گئتدی منیم حیاتیمی ووردی داشا چیخدی باشا


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

برق اولمادی ” قیزیم گئجه یاندیردی لاله نی

پروانه نین ” اودم ده باخیر دیم اداسینه

گؤردوم طواف کعبه ده یاندیقجا یالواریر

سؤیلور : دؤزوم نه قدر بو عشقین جفاسینه ؟

یا بو حجاب شیشه نی قالدیرکی صاورولوم

یا سوندوروب بو فتنه نی ” باتما عزاسینه !

باخدیم کی شمع سؤیله دی : ای عشقه مدعی !

عاشق هاچان اولوب یئته اؤز مدعا سینه ؟

بیر یار مه لقادی بیزی بئیله یاندیران

صبر ائیله یاندیران دا چاتار اؤز جزاسینه

اما بو عشقی آتشی عرشیدی ” جاندادیر

قوی یاندیریب خودینی یئتیرسین خداسینه


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

قیشین قره قئییدی آلیب منیم جانیمی

خورتدان دئییب قوجالیق ، کسیب منیم یانیمی

بو سیگاردا زه لی تک ، دوشوب منیم جانیما

دوداق - دوداقه قویوب ، سورور منیم قانیمی

سازاق سازین قوراراق ، قولاقدی سانکی بورور

چکیبدی ایپلیگیمی ، قیریبدی قئیطانیمی

یئنه قیشین قوشونی ، پائیز مارشین چالاراق

کردیمده وارسا بیچیر ، لاله می ریحانیمی

اوشودوم ها اوشودوم، دئییر منیم دردیمی

کورسو تووین ایتیریب ، آختاریر درمانیمی

پاییزلامیش زمی یم، وریان منه نه گرک

دؤنرگه دؤندره جک ، دؤندیکجه وریانیمی

قوی چالخاسین بیزی بو ، زمانه ئهره کیمی

منیم سودوم چورویوب ، تورشاتسین آیرانیمی

هنر دیلین قلمین ایشدن سالان منی ده

ایشدن سالیب ایتیریب پاک ادیمی سانیمی

حیدربابا یولی تک ، یول باغلانیب اوزومه

آوچی فلک آولاییب سررویله جئیرانیمی

نازلی یاریم گئده لی ، سؤنوب منیم چیراغیم

خان وارسادا نه کاری ، ائوین کی یوخ خانیمی

مریم کؤچوب گئدیبن شهرزادینم دا گئدیر

فلک الیمدن آلیر ، درریمی مرجانیمی

یئتیم تک اوز - گؤزومی نیبت باسیب باساجاق

یامان قاریشدیریاجاق ، سلقه می ، سهمانیمی

نه دیز وار کی سورونوم، نه اوز وارکی قاییدیم

نه یوک قالیب نه یابی ، سویوبلا کروانیمی

ائلدن منی قئوجالیق ، آزقین سالیب ، سالاجاق

ایتیردی تبریزیم ، اودوزدو تهرانیمی

بیزیم ده چایخانامیز ، چای تؤکررک قوناغا

دولدوردی زردآب ایله ، منیم ده فنجانیمی

قلیانلا شهریاریم غمی قالدیر باقالیم

من ده خورولدادیرام ، غم باسدی قلیانیمی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

جز آن که مستی عشقست هیچ مستی نیست

همین بلات بسست، ای بهر بلا خرسند

خیال رزم تو گر در دل عدو گردد

ز بیم تیغ تو بندش جدا شود از بند

ز عدل تست به هم باز و صعوه را پرواز

ز حکم تست شب و روز را به هم پیوند

به خوشدلی گذران بعد ازین، که باد اجل

درخت عمر بداندیش را ز پا افگند

همیشه تا که بود از زمانه نام و نشان

مدام تا که بود گردش سپهر بلند

به بزم عیش و طرب باد نیک‌خواه تو شاد

حسود جاه تو بادا ز غصه زار و نژند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دانی که را سزد صفت پاکی:

آنکو وجود پاک نیالاید

در تنگنای پست تن مسکین

جان بلند خویش نفرساید

ند خود پرستی و خودکامی

با این دو فرقه راه نپیماید

تا خلق ازو رسند بسایش

هرگز بعمر خویش نیاساید

آنروز کآسمانش برافرازد

از توسن غرور بزیر آید

تا دیگران گرسنه و مسکینند

بر مال و جاه خویش نیفزاید

در محضری که مفتی و حاکم شد

زر بیند و خلاف نفرماید

تا بر جامه نپوشاند

از بهر خویش بام نیفراید

تا کودکی یتیم همی بیند

اندام طفل خویش نیاراید

مردم بدین صفات اگر یابی

گر نام او فرشته نهی، شاید


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای دوست، حاجب و دربان نمی‌شود

گرگ سیه درون، سگ چوپان نمی‌شود

ویرانهٔ تن از چه ره آباد میکنی

معمورهٔ دلست که ویران نمی‌شود

درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی

کاین جامه جامه‌ایست که خلقان نمی‌شود

دانش چو گوهریست که عمرش بود بها

باید گران که ارزان نمی‌شود

روشندل آنکه بیم پراکندگیش نیست

وز گردش زمانه پریشان نمی‌شود

دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار

دریا تهی ز فتنهٔ طوفان نمی‌شود

دشواری حوادث هستی چو بنگری

جز در نقاب نیستی آسان نمی‌شود

آن مکتبی که اهرمن بد منش گشود

از بهر طفل روح دبستان نمی‌شود

همت کن و به کاری ازین نیکتر گرای

دکان آز بهر تو دکان نمی‌شود

تا زاتش عناد تو گرمست دیگ جهل

هرگز خرد بخوان تو مهمان نمی‌شود

گر شمع صد هزار بود، شمع تن دلست

تن گر هزار جلوه کند جان نمی‌شود

تا دیده‌ات ز پرتو اخلاص روشن است

انوار حق ز چشم تو پنهان نمی‌شود

طمع چو خاتم تدبیر ما ربود

خندید و گفت: دیو سلیمان نمی‌شود

افسانه‌ای که دست هوی مینویسدش

دیباچهٔ رسالهٔ ایمان نمی‌شود

سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است

فرخنده آن امید که حرمان نمی‌شود

هر رهنورد را نبود پای راه شوق

هر دست دست موسی عمران نمی‌شود

کشت دروغ، بار حقیقت نمیدهد

این خشک رود، چشمهٔ حیوان نمی‌شود

جز در نخیل خوشهٔ خرما کسی نیافت

جز بر خلیل، شعله گلستان نمی‌شود

کار آگهی که نور معانیش رهبرست

بازرگان رستهٔ عنوان نمی‌شود

آز و هوی که راه بهر خانه کرد سوخت

از بهر خانهٔ تو نگهبان نمی‌شود

اندرز کرد مورچه فرزند خویشرا

گفت این بدان که مور تن آسان نمی‌شود

آنکس که همنشین خرد شد، ز هر نسیم

چون پر کاه بی سر و سامان نمی‌شود

دین از تو کار خواهد و کار از تو راستی

این درد با مباحثه درمان نمی‌شود

آن کو شناخت کعبهٔ تحقیق را که چیست

در راه خلق خار مغیلان نمی‌شود

ظلمی که عجب کرد و زیانی که تن رساند

جز با صفای روح تو جبران نمی‌شود

ما آدمی نیم، از ایراک آدمی

دردی کش پیالهٔ شیطان نمی‌شود

پروین، خیال عشرت و آرام و خورد و خواب

از بهر عمر گمشده تاوان نمی‌شود


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

سر و عقل گر خدمت جان کنند

بسی کار دشوار ک‌آسان کنند

بکاهند گر دیده و دل ز آز

بسا نرخها را که ارزان کنند

چو اوضاع گیتی خیال است و خواب

چرا خاطرت را پریشان کنند

دل و دیده دریای ملک تنند

رها کن که یک چند طوفان کنند

به داروغه و شحنهٔ جان بگوی

که هوی را بزندان کنند

نکردی نگهبانی خویش، چند

به گنج وجودت نگهبان کنند

چنان کن که جان را بود جامه‌ای

چو از جامه، جسم تو عریان کنند

به تن پرور و کاهل ار بگروی

ترا نیز چون خود تن آسان کنند

فروغی گرت هست ظلمت شود

کمالی گرت هست نقصان کنند

هزار آزمایش بود پیش از آن

که بیرونت از این دبستان کنند

گرت فضل بوده است رتبت دهند

ورت جرم بوده است تاوان کنند

گرت گله گرگ است و گر گوسفند

ترا بر همان گله چوپان کنند

چو آتش برافروزی از بهر خلق

همان آتشت را بدامان کنند

اگر گوهری یا که سنگ سیاه

بدانند چون ره بدین کان کنند

به معمار عقل و خرد تیشه ده

که تا خانهٔ جهل ویران کنند

برآنند خودبینی و جهل و عجب

که عیب تو را از تو پنهان کنند

بزرگان نلغزند در هیچ راه

کاز آغاز تدبیر پایان کنند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند

ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند

روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست

که نکردیم حساب کم و بسیاری چند

زاغکی شامگهی دعوی طاوسی کرد

صبحدم فاش شد این راز ز رفتاری چند

خفتگان با تو نگویند که تو که بود

باید این مسئله پرسید ز بیداری چند

گر که ما دیده ببندیم و بمقصد نرسیم

چه کند راحله و مرکب رهواری چند

دل و جان هر دو بمردند ز رنجوری و ما

داروی درد نهفتیم ز بیماری چند

سودمان عجب و طمع، دکه و سرمایه فساد

آه از آن لحظه که آیند اری چند

چه نصیبت رسد از کشت دوروئی و ریا

چه بود بهره‌ات از کیسهٔ طراری چند

جامهٔ عقل ز بس در گرو حرص بماند

پود پوسید و بهم ریخته شد تاری چند

پایه بشکست و بدیدیم و نکردیم هراس

بام بنشست و نگفتیم بمعماری چند

آز تن گر که نمیبود، بزندان هوی

هر دم افزوده نمیگشت گرفتاری چند

حرص و خودبینی و غفلت ز تو ناهارترند

چه روی از پی نان بر در ناهاری چند

دید چون خامی ما، اهرمن خام فریب

ریخت در دامن ما درهم و دیناری چند

چو ره مخفی ارشاد نمیدانستیم

بنمودند بما خانهٔ خماری چند

دیو را گر نشناسیم ز دیدار نخست

وای بر ما سپس صحبت و دیداری چند

دفع موشان کن از آن پیش که آذوقه برند،

نه در آن لحظه که خالی شود انباری چند

تو گرانسنگی و پاکیزگی آموز، چه باک

گر نپویند براه تو سبکساری چند

به که از خندهٔ ابلیس ترش داری روی

تا نخندند بکار تو نکوکاری چند

چو گشودند بروی تو در طاعت و علم

چه کمند افکنی از جهل به دیواری چند

دل روشن ز سیه کاری نفس ایمن کن

تا نیفتاده بر این آینه زنگاری چند

دفتر روح چه خوانند زبونی و نفاق

کرم نخل چه دانند سپیداری چند

هیچکس تکیه به کار آگهی ما نکند

مستی ما چو بگویند به هشیاری چند

تیغ تدبیر فکندیم به هنگام نبرد

سپر عقل شکستیم ز پیکاری چند

روز روشن نسپردیم ره معنی را

چه توان یافت در این ره بشب تاری چند

بسکه در مزرع جان دانهٔ آز افکندیم

عاقبت رست بباغ دل ما خاری چند

شوره‌زار تن خاکی گل تحقیق نداشت

خرد این تخم پراکند به گلزاری چند

تو بدین کارگه اندر، چو یکی کارگری

هنر و علم بدست تو چو افزاری چند

تو توانا شدی ایدوست که باری بکشی

نه که بر دوش گرانبار نهی باری چند

افسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواه

سر منه تا نزنندت بسر افساری چند

دیبهٔ معرفت و علم چنان باید بافت

که توانیم فرستاد ببازاری چند

گفتهٔ آز چه یک حرف، چه هفتاد کتاب

حاصل عجب، چه یک خوشه، چه خرواری چند

اگرت موعظهٔ عقل بماند در گوش

نبرندت ز ره راست بگفتاری چند

چه کنی پرسش تاریخ حوادث، پروین

ورقی چند سیه گشته ز کرداری چند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد

بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد

ز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار

دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد

ماه چون شب شود، از جای بجائی حیران

پی کیخسرو و دارا و سکندر گردد

این سبک خنگ بی آسایش بی پا تازد

وین گران کشتی بی رهبر و لنگر گردد

من و تو روزی از پای در افتیم، ولیک

تا بود روز و شب، این گنبد اخضر گردد

روز بگذشته خیالست که از نو آید

فرصت رفته محالست که از سر گردد

کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود

پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد

زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش

نیست امید که همواره نفس بر گردد

چرخ بر گرد تو دانی که چسان می‌گردد

همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد

اندرین نیمه ره، این دیو تو را آخر کار

سر بپیچاند و خود بر ره دیگر گردد

خوش مکن دل که نکشتست نسیمت ای شمع

بس نسیم فرح‌انگیز که صرصر گردد

تیره آن چشم که بر ظلمت و پستی بیند

مرده آن روح که فرمانبر پیکر گردد

گر دو صد عمر شود پرده نشین در معدن

خصلت سنگ سیه نیست که گوهر گردد

نه هر آنرا که لقب بوذر و سلمان باشد

راست کردار چو سلمان و چو بوذر گردد

هر نفس کز تو برآید، چو نکو در نگری

آز تو بیشتر و عمر تو کمتر گردد

علم سرمایهٔ هستی است، نه گنج زر و مال

روح باید که از این راه توانگر گردد

نخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر

مگر آنروز که خود مفلس و مضطر گردد

قیمت بحر در آن لحظه بداند ماهی

که بدام ستم انداخته در بر گردد

گاه باشد که دو صد خانه کند خاکستر

خسک خشک چو همصحبت اخگر گردد

کرکسان لاشه خورانند ز بس تیره دلی

طوطیانرا خورش آن به که ز شکر گردد

نه هر آنکو قدمی رفت بمقصد برسید

نه هر آنکو خبری گفت پیمبر گردد

تشنهٔ سوخته در خواب ببیند که همی

به لب دجله و پیرامن کوثر گردد

آنچنان کن که بنیکیت مکافات دهند

چو گه داوری و نوبت کیفر گردد

مرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشد

مشو ایمن چو دلی از تو مکدر گردد

توشهٔ بخل میندوز که دو دست و غبار

سوزن کینه مپرتاب که خنجر گردد

نه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شود

نه هر آن شاخه که بررست صنوبر گردد

ز درازا و ز پهنا چه همی پرسی از آن

که چو پرگار بیک خط مدور گردد

عقل استاد و معلم برود پاک از سر

تا که بی عقل و هشی صاحب مشعر گردد

جور مرغان کشد آن مرز که پر چینه بود

سنگ طفلان خورد آن شاخ که برور گردد

روسبی از کم و بیش آنچه کند گرد، همه

صرف، گلگونه و عطر و زر و زیور گردد

گر که کار آگهی، از بهر دلی کاری کن

تا که کار دل تو نیز میسر گردد

رهنوردی که بامید رهی میپوید

تیره رائی است گر از نیمهٔ ره برگردد

هیچ درزی نپسندد که بدین بیهدگی

دلق را آستر از دیبهٔ ششتر گردد

چرخ گوش تو بپیچاند اگر سر پیچی

خون چو آلوده شود، پاک به نشتر گردد

دیو را بر در دل دیدم و زان میترسم

که ز ما بیخبر این ملک مسخر گردد

دعوت نفس پذیرفتی و رفتی یکبار

بیم آنست که این وعده مکرر گردد

پاکی آموز بچشم و دل خود، گر خواهی

که سراپای وجود تو مطهر گردد

هر که شاگردی سوداگر گیتی نکند

هرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردد

دامن اوست پر از لؤلؤ و مرجان، پروین

که بی اندیشه درین بحر شناور گردد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دل اگر توشه و توانی داشت

در ره عقل کاروانی داشت

دیده گر دفتر قضا میخواند

ز سیه کاریش امانی داشت

رهزن نفس را شناخته بود

گنجهایش نگاهبانی داشت

کشت و زرعی به ملک جان میکرد

بی نیاز از جهان، جهانی داشت

گوش ما موعظت نیوش نبود

ورنه هر ذره‌ای دهانی داشت

ما در این پرتگه چه میکردیم

مرکب آز گر عنانی داشت

با چنین آتش و تف و دم و دود

کاشکی این تنور نانی داشت

آزمند این چنین گرسنه نبود

اگر این سفره میهمانی داشت

همه را زنده می‌نشاید گفت

زندگی نامی و نشانی داشت

داستان گذشتگان پند است

هر که بگذشت داستانی داشت

رازهای زمانه را میگفت

در و دیوار گر زبانی داشت

اشکها انجم سپهر دلند

این زمین نیز آسمانی داشت

تن بدریوزه خوی کرد و ندید

که چو جان گنج شایگانی داشت

خیره گفتند روح گنج تن است

گنج اگر بود، پاسبانی داشت

تن که یک عمر زندهٔ جان بود

هرگز آگه نشد که جانی داشت

آنچنان شو که گل شوی نه گیاه

باغ ایام باغبانی داشت

نیکبخت آن توانگری که بدل

غم مسکین ناتوانی داشت

چاشت را با گرسنگان میخورد

تا که در سفره نیم نانی داشت

زندگانی تجارتی است کاز آن

همه کس غبنی و زیانی داشت

بوریاباف بود جولهٔ دهر

نه پرندی نه پرنیانی داشت

رو به روزگار خواب نکرد

تا که این قلعه ماکیانی داشت

گم شد و کس نیافتش دیگر

گهر عمر، کاش کانی داشت

صید و صیاد هر دو صید شدند

تا قضا تیری و کمانی داشت

دل بحق سجده کرد و نفس بزر

هر کسی سر بر آستانی داشت

ما پراکندگان پنداریم

ورنه هر گله‌ای شبانی داشت

موج و طوفان و سیل و ورطه بسی است

زندگی بحر بی کرانی داشت

خامهٔ دهر بر شکوفه نوشت:

هر بهاری ز پی خزانی داشت

تیره و کند گشت تیغ وجود

کاشکی صیقل و فسانی داشت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای دل، بقا دوام و بقائی چنان نداشت

ایام عمر، فرصت برق جهان نداشت

روشن ضمیر آنکه ازین خوان گونه گون

قسمت همای وار به جز استخوان نداشت

سرمست پر گشود و سبکسار برپرید

مرغی که آشیانه درین خاکدان نداشت

هشیار آنکه انده نیک و بدش نبود

بیدار آنکه دیده بملک جهان نداشت

کو عارفی کز آفت این چار دیو رست

کو سالکی که زحمت این هفتخوان نداشت

گشتیم بی شمار و ندیدیم عاقبت

یک نیکروز کاو گله از آسمان نداشت

آنکس که بود کام طلب، کام دل نیافت

وانکس که کام یافت، دل کامران نداشت

کس در جهان مقیم به جز یک نفس نبود

کس بهره از زمانه به جز یک زمان نداشت

زین کوچگاه، دولت جاوید هر که خواست

الحق خبر ز زندگی جاودان نداشت

دام فریب و کید درین دشت گر نبود

این قصر کهنه، سقف جواهر نشان نداشت

صاحب نظر کسیکه درین پست خاکدان

دست از سر نیاز، سوی این و آن نداشت

صیدی کزین شکسته قفس رخت برنبست

یا بود بال بسته و یا آشیان نداشت

روز جوانی آنکه به مستی تباه کرد

پیرانه سر شناخت که بخت جوان نداشت

آگه چگونه گشت ز سود و زیان خویش

سوداگری که فکرت سود و زیان نداشت

روگوهر هنر طلب از کان معرفت

کاینسان جهانفروز گهر، هیچ کان نداشت

غواص عقل، چون صدف عمر برگشود

دری گرانبهاتر و خوشتر ز جان نداشت

آنکو به کشتزار عمل گندمی نکشت

اندر تنور روشن پرهیز نان نداشت

گر ما نمیشدیم ار رنگ و بوی

دیو هوی برهگذر ما دکان نداشت

هر جا که گسترانده شد این سفرهٔ فساد

جز گرگ و غول و و دغل میهمان نداشت

کاش این شرار دامن هستی نمی‌گرفت

کاش این سموم راه سوی بوستان نداشت

چون زنگ بست آینهٔ دل، تباه شد

چون کند گشت خنجر فرصت، فسان نداشت

آذوقهٔ تو از چه در انبار آز ماند

گنجینهٔ تو از چه سبب پاسبان نداشت

دیوارهای قلعهٔ جان گر بلند بود

روباه دهر چشم بدین ماکیان نداشت

گر در کمان زهد زهی میگذاشتیم

امروز چرخ پیر زه اندر کمان نداشت

دل را بدست نفس نمیبود گر زمام

راه فریب هیچ گهی کاروان نداشت

خوش بود نزهت چمن و دولت بهار

گر بیم ترکتازی باد خزان نداشت

از دام تن بنام و نشانی توان گریخت

دام زمانه بود که نام و نشان نداشت

هشدار ای گرسنه که طباخ روزگار

نامیخته به زهر، نوالی بخوان نداشت

گر بد بعدل سیر فلک، پشهٔ ضعیف

قدرت بگوشمالی پیل دمان نداشت

از دل سفینه باید و از دیده ناخدای

در بحر روزگار، که کنه و کران نداشت

آسوده خاطر این ره بی اعتبار را

پروین، کسی سپرد که بار گران نداشت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

عاقل از کار بزرگی طلبید

تکیه بر بیهده گفتار نداشت

آب نوشید چو نوشابه نیافت

درم آورد چو دینار نداشت

بار تقدیر به آسانی برد

غم سنگینی این بار نداشت

با گرانسنگی و پاکی خو کرد

همنشینان سبکسار نداشت

دانه جز دانهٔ پرهیز نکشت

توشهٔ آز در انبار نداشت

اندرین محکمهٔ پر شر و شور

با کسی دعوی پیکار نداشت

آنکه با خوشه قناعت میکرد

چه غم ار خرمن و خروار نداشت

کار جان را به تن سفله مده

زانکه یک کار سزاوار نداشت

جان پرستاری تن کرد همی

چو خود افتاد، پرستار نداشت

چه عجب ملک دل ار ویران شد

همه دیدیم که معمار نداشت

زهد و امساک تن از توبه نبود

کم از آن خورد که بسیار نداشت

کار خود را همه با دست تو کرد

نفس جز دست تو افزار نداشت

روح چون خانهٔ تن خالی کرد

دگر این خانه نگهدار نداشت

تن در این کارگه پهناور

سالها ماند ولی کار نداشت

به هنر کوش که دیبای هنر

هیچ بافنده ببازار نداشت

هیچ دانی چه کسی گشت استاد

آنکه شاگرد شد و عار نداشت

کار گیتی همه ناهمواریست

این گذرگه ره هموار نداشت

دیده گر دام قضا را میدید

هرگز این دام گرفتار نداشت

چشم ما خفت و فلک هیچ نخفت

خبر این خفته ز بیدار نداشت

گل امید ز آهی پژمرد

آه از این گل که به جز خار نداشت

زینهمه گوهر تابنده که هست

اشک بود آنکه ار نداشت

در میان همه زرهای عیار

زر جان بود که معیار نداشت

دل پاک آینهٔ روی خداست

این چنین آینه زنگار نداشت

تن که بر اسب هوی عمری تاخت

نشد آگاه که افسار نداشت

آنکه جز بید و سپیدار نکشت

ز که پرسد که چرا بار نداشت

دهر جز خانهٔ خمار نبود

زانکه یک مردم هشیار نداشت

اندرین پرتگه بی پایان

هیچکس مرکب رهوار نداشت

قلم دهر نوشت آنچه نوشت

سند و دفتر و طومار نداشت

پردهٔ تن رخ جان پنهان کرد

کاش این پرده برخسار نداشت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

اگر چه در ره هستی هزار دشواریست

چو پر کاه پریدن ز جا سبکساریست

به پات رشته فکندست روزگار و هنوز

نه آگهی تو که این رشتهٔ گرفتاریست

بگرگ مردمی آموزی و نمیدانی

که گرگ را ز ازل پیشه مردم آزاریست

بپرس راه ز علم، این نه جای گمراهیست

بخواه چاره ز عقل، این نه روز ناچاریست

نهفته در پس این لاجورد گون خیمه

هزار شعبده‌بازی، هزار عیاریست

سلام مگیر و متاع دیو مخواه

چرا که دوستی دشمنان ز مکاریست

هر آن مریض که پند طبیب نپذیرد

سزاش تاب و تب روزگار بیماریست

بچشم عقل ببین پرتو حقیقت را

مگوی نور تجلی فسون و طراریست

اگر که در دل شب خون نمیکند گردون

بوقت صبح چرا کوه و دشت گلناریست

بگاهوار تو افعی نهفت دایهٔ دهر

مبرهن است که بیزار ازین پرستاریست

سپرده‌ای دل مفتون خود بمعشوقی

که هر چه در دل او هست، از تو بیزاریست

بدار دست ز کشتی که حاصلش تلخیست

بپوش روی ز آئینه‌ای که زنگاریست

بخیره بار گران زمانه چند کشی

ترا چه مزد بپاداش این گرانباریست

فرشته زان سبب از کید دیو بیخبر است

که اقتضای دل پاک، پاک انگاریست

بلند شاخهٔ این بوستان روح افزای

اگر ز میوه تهی شد، ز پست دیواریست

چو هیچگاه به کار نکو نمیگرویم

شگفت نیست گر آئین ما سیه کاریست

برو که فکرت این سودگر معامله نیست

متاع او همه از بهر گرم بازاریست

بخر ز دکهٔ عقل آنچه روح می‌طلبد

هزار سود نهان اندرین اریست

زمانه گشت چو عطار و خون هر سگ و خوک

فروخت بر همه و گفت مشک تاتاریست

گلش مبو که نه شغلیش غیر گلچینیست

غمش مخور که نه کاریش غیر خونخواریست

قضا چو قصد کند، صعوه‌ای چو ثعبانی است

فلک چو تیغ کشد، زخم سوزنی کاریست

کدام شمع که ایمن ز باد صبحگهی است

کدام نقطه که بیرون ز خط پرگاریست

عمارت تو شد است این چنین خراب ولیک

بخانهٔ دگران پیشهٔ تو معماریست

بدان صفت که تو هستی دهند پاداشت

سزای کار در آخر همان سزاواریست

بهل که عاقبت کار سرنگونت کند

بلندئی که سرانجام آن نگونساریست

گریختن ز کژی و رمیدن از پستی

نخست سنگ بنای بلند مقداریست

ز روشنائی جان، شامها سحر گردد

روان پاک چو خورشید و تن شب تاریست

چراغ ز مخزن پدید شد، پروین

زمان خواب گذشتست، وقت بیداریست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آنکس که چو سیمرغ بی نشانست

از رهزن ایام در امانست

ایمن نشد از جز سبکبار

بر دوش تو این بار بس گرانست

اسبی که تو را میبرد بیک عمر

بنگر که بدست که‌اش عنانست

مردم‌کشی دهر، بی سلاح است

غارتگری چرخ، ناگهانست

خودکامی افلاک آشکار است

از دیدهٔ ما خفتگان نهانست

افسانهٔ گیتی نگفته پیداست

افسونگریش روشن و عیانست

هر غار و شکافی بدامن کوه

با عبرت اگر بنگری دهانست

بازیچهٔ این پرده، سحربازیست

بی باکی این دست، داستانست

دی جغد به ویرانه‌ای بخندید

کاین قصر ز شاهان باستانست

تو از پی گوری دوان چو بهرام

آگه نه که گور از پیت دوانست

شمشیر جهان کند مینماند

تا مستی و خواب تواش فسانست

بس قافلهٔ گم گشته است از آنروز

کاین گمشده، سالار کاروانست

بس آدمیان پای بند دیوند

بسیار سر اینجا بر آستانست

از پای در افتد به نیمهٔ راه

آن رفته که بی توشه و توانست

زین تیره تن، امید روشنی نیست

جانست چراغ وجود، جانست

شادابی شاخ و شکوفه در باغ

هنگام گل از سعی باغبانست

دل را ز چه رو شوره‌زار کردی

خارش بکن ایدوست، بوستانست

خون خورده و رخسار کرده رنگین

این لعل که اندر حصار کانست

آری، سمن و لاله روید از خاک

تا ابر بهاری گهر فشانست

در کیسهٔ خود بین که تا چه داری

گیرم که فلان گنج از فلانست

ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز

بالاتر از اندیشه و گمانست

ای چشمهٔ کوچک بچشم فکرت

بحریست که بی کنه و بی کرانست

اینجا نرسد کشتئی بساحل

گر زانکه هزارانش بادبانست

بر پر که نگردد بلند پرواز

مرغیکه درین پست خاکدانست

گرگ فلک آهوی وقت را خورد

در مطبخ ما مشتی استخوانست

اندیشه کن از باز، ای کبوتر

هر چند تو را عرصه آسمانست

جز گرد نکوئی مگرد هرگز

نیکی است که پاینده در جهانست

گر عمر گذاری به نیکنامی

آنگاه تو را عمر جاودانست

در ملک سلیمان چرا شب و روز

دیوت بسر سفره میهمانست

پیوند کسی جوی کاشنائی است

اندوه کسی خور که مهربانست

مگذار که میرد ز ناشتائی

جان را هنر و علم همچو نانست

فضل است چراغی که دلفروزست

علم است بهاری که بی خزانست

چوگان زن، تا بدستت افتد

این گوی سعادت که در میانست

چون چیره بدین چار دیو گردد

آنکس که چنین بیدل و جبانست

گر پنبه شوی، آتشت زمین است

ور مرغ شوی، روبهت زمانست

بس تیرن را نشانه کردست

این تیر که در چلهٔ کمانست

در لقمهٔ هر کس نهفته سنگی

بر خوان قضا آنکه میزبانست

یکرنگی ناپایدار گردون

کم عمرتر از صرصر و دخانست

فرصت چو یکی قلعه‌ایست ستوار

عقل تو بر این قلعه مرزبانست

کالا مخر از اهرمن ازیراک

هر چند که ارزان بود گرانست

آن زنده که دانست و زندگی کرد

در پیش خردمند، زنده آنست

آن کو بره راست میزند گام

هر جا که برد رخت، کامرانست

بازیچهٔ طفلان خانه گردد

آن مرغ که بی پر چو ماکیانست

آلوده کنی خاطر و ندانی

کالایش دل، پستی روانست

هیزم کش دیوان شدن زبونیست

روزی خور دونان شدن هوانست

ننگ است بخواری طفیل بودن

مانند مگس هر کجا که خوانست

این سیل که با کوه می‌ستیزد

بیغ افکن بسیار خانمانست

بندیش ز دیوی که آدمی روست

بگریز ز نقشی که دلستانست

در نیمهٔ شب، نالهٔ شباویز

کی چون نفس مرغ صبح خوانست

از منقبت و علم، نیم ارزن

ارزنده‌تر از گنج شایگانست

کردار تو را سعی رهنمونست

گفتار تو را عقل ترجمانست

عطار سپهرت زریر بفروخت

بگرفتی و گفتی که زعفرانست

در قیمت جان از تو کار خواهند

این گنج مپندار رایگانست

اطلس نتوان کرد ریسمان را

این پنبه که رشتی تو، ریسمانست

ز اندام خود این تیرگی وی

در جوی تو این آب تا روانست

پژمان نشود ز آفتاب هرگز

تا بر سر این غنچه سایبانست

برزیگری آموختی و کشتی

این دانه زمانی که مهرگانست

مسپار به تن کارهای جان را

این بی هنر از دور پهلوانست

یاری نکند با تو خسرو عقل

تا جهل بملک تو حکمرانست

مزروع تو، گر تلخ یا که شیرین

هنگام درو، حاصلت همانست

هر نکته که دانی بگوی، پروین

تا نیروی گفتار در زبانست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شالودهٔ کاخ جهان بر آبست

تا چشم بهم بر زنی خرابست

ایمن چه نشینی درین سفینه

کاین بحر همیشه در انقلابست

افسونگر چرخ کبود هر شب

در فکرت افسون شیخ و شابست

ای تشنه مرو، کاندرین بیابان

گر یک سر آبست، صد سرابست

سیمرغ که هرگز بدام نیاد

در دام زمانه کم از ذبابست

چشمت بخط و خال دلفریب است

گوشت بنوای دف و ربابست

تو بیخود و ایام در تکاپو است

تو خفته و ره پر ز پیچ و تابست

آبی بکش از چاه زندگانی

همواره نه این دلو را طنابست

بگذشت مه و سال وین عجب نیست

این قافله عمریست در شتابست

بیدار شو، ای بخت خفته چوپان

کاین بادیه راحتگه ذئابست

بر گرد از آنره که دیو گوید

کای راهنورد، این ره صوابست

ز انوار حق از اهرمن چه پرسی

زیراک سئوال تو بی جوابست

با چرخ، تو با حیله کی برآئی

در پشه کجا نیروی عقابست

بر اسب فساد، از چه زین نهادی

پای تو چرا اندرین رکابست

دولت نه به افزونی حطام است

رفعت نه به نیکوئی ثیابست

جز نور خرد، رهنمای مپسند

خودکام مپندار کامیابست

خواندن نتوانیش چون، چه حاصل

در خانه هزارت اگر کتابست

هشدار که توش و توان پیری

سعی و عمل موسم شبابست

بیهوده چه لرزی ز هر نسیمی

مانند چراغی که بی حبابست

گر پای نهد بر تو پیل، دانی

کز پای تو چون مور در عذابست

بی شمع، شب این راه پرخطر را

مسپر بامیدی که ماهتابست

تا چند و کی این تیره جسم خاکی

بر چهرهٔ خورشید جان سحابست

در زمرهٔ پاکیزگان نباشی

تا بر دلت آلودگی حجابست

پروین، چه حصاد و چه کشتکاری

آنجا که نه باران نه آفتابست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست

وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست

فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد

همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست

وقت گذشته را نتوانی باز

م خیره، کاین گهر پاک بی بهاست

گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین

تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست

تو مردمی و دولت مردم فضیلت است

تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست

زان راه باز گرد که از رهروان تهی است

زان آدمی بترس که با دیو آشناست

سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری

عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست

چون معدنست علم و در آن روح کارگر

پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست

خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است

برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست

گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ

زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست

دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:

تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست

جان را بلند دار که این است برتری

پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست

اندر سموم طیبت باد بهار نیست

آن نکهت خوش از نفس خرم صباست

آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است

فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست

آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت

گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست

مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن

کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست

تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است

تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست

بیگانه را بکمین میتوان گرفت

نتوان رهید ز آفت ی که آشناست

بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل

مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست

جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب

کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست

زنگارهاست در دل آلودگان دهر

هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست

ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است

ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست

گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق

بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست

جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای

در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست

ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای

آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست

اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری

آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست

زان گنج شایگان که بکنج قناعت است

مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست

دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش

کار تو همچو غله و ایام آت

سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است

تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست

همنیروی چنار نگشته است شاخکی

کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست

گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش

تلخی بیاد آر که خاصیت دواست

در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای

در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست

چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است

چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست

گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب

ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست

در آسمان علم، عمل برترین پراست

در کشور وجود، هنر بهترین غناست

میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است

میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست

در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست

در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست

قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی

در خاکدان پست جهان برترین بناست

عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است

خرم کسیکه درده امید روستاست

بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست

در حیرتم که نام تو بازارگان چراست

با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار

تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست

زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج

نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست

دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست

از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست

آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او

تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست

گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند

کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست

جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است

دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای عجب! این راه نه راه خداست

زانکه در آن اهرمنی رهنماست

قافله بس رفت از این راه، لیک

کس نشد آگاه که مقصد کجاست

راهروانی که درین معبرند

فکرتشان یکسره آز و هواست

ای رمه، این دره چراگاه نیست

ای بره، این گرگ بسی ناشتاست

تا تو ز بیغوله گذر میکنی

رهزن طرار تو را در قفاست

دیده ببندی و درافتی بچاه

این گنه تست، نه حکم قضاست

لقمهٔ سالوس کرا سیر کرد

چند بر این لقمه تو را اشتهاست

نفس، بسی وام گرفت و نداد

وام تو چون باز دهد؟ بینواست

خانهٔ جان هرچه توانی بساز

هرچه توان ساخت درین یک بناست

کعبهٔ دل مسکن شیطان مکن

پاک کن این خانه که جای خداست

پیرو دیوانه شدن ز ابلهی است

موعظت دیو شنیدن خطاست

تا بودت شمع حقیقت بدست

راه تو هرجا که روی روشناست

تا تو قفس سازی و شکر خری

طوطیک وقت ز دامت رهاست

حمله نیارد بتو ثعبان دهر

تا چو کلیمی تو و دینت عصاست

ای گل نوزاد فسرده مباش

زانکه تو را اول نشو و نماست

طائر جانرا چه کنی لاشخوار

نزد کلاغش چه نشانی؟ هماست

کاهلیت خسته و رنجور کرد

درد تو دردیست که کارش دواست

چاره کن آزردگی آز را

تا که بدکان عمل مومیاست

روی و ریا را مکن آئین خویش

هرچه فساد است ز روی و ریاست

شوخ‌تن و جامه چه شوئی همی

این دل آلوده به کارت گواست

پای تو همواره براه کج است

دست تو هر شام و سحر بر دعاست

چشم تو بر دفتر تحقیق، لیک

گوش تو بر بیهده و ناسزاست

بار خود از دوش برافکنده‌ای

پشت تو از پشتهٔ شیطان دوتاست

نان تو گه سنگ بود گاه خاک

تا به تنور تو هوی نانواست

ورطه و سیلاب نداری به پیش

تا خردت کشتی و جان ناخداست

قصر دل‌افروز روان محکم است

کلبهٔ تن را چه ثبات و بقاست

جان بتو هرچند دهد منعم است

تن ز تو هرچند ستاند گداست

روغن قندیل تو آبست و بس

تیرگی بزم تو بیش از ضیاست

منزل غولان ز چه شد منزلت

گر ره تو از ره ایشان جداست

جهل بلندی نپسندد، چه است

عجب سلامت نپذیرد، بلاست

آنچه که دوران نخرد یکدلیست

آنچه که ایام ندارد وفاست

شد این شحنهٔ بی نام و ننگ

کی از کند بازخواست

نزد تو چون سرد شود؟ آتش است

از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست

وقت گرانمایه و عمر عزیز

طعمهٔ سال و مه و صبح و مساست

از چه همی کاهدمان روز و شب

گر که نه ما گندم و چرخ آت

گر که یمی هست، در آخر نمی‌است

گر که بنائی است، در آخر هباست

ما بره آز و هوی سائلیم

مورچه در خانهٔ خود پادشاست

خیمه ز دستیم و گه رفتن است

غرق شدستیم و زمان شناست

گلبن معنی نتوانی نشاند

تا که درین باغچه خار و گیاست

کشور جان تو چو ویرانه‌ایست

ملک دلت چون ده بی روستاست

شعر من آینهٔ کردار تست

ناید از آئینه به جز حرف راست

روشنی اندوز که دلرا خوشی است

معرفت آموز که جانرا غذاست

پایهٔ قصر هنر و فضل را

عقل نداند ز کجا ابتداست

پردهٔ الوان هوی را بدر

تا بپس پرده ببینی چهاست

به که بجوی و جر دانش چرد

آهوی جانست که اندر چراست

خیره ز هر پویه ز میدان مرو

با فلک پیر ترا کارهاست

اطلس نساج هوی و هوس

چون گه تحقیق رسد بوریاست

بیهده، پروین در دانش مزن

با تو درین خانه چه کس آشناست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است

آب هوی و حرص نه آبست، آذر است

زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود

بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است

در مهد نفس، چند نهی طفل روح را

این گاهواره رادکش و سفله‌پرور است

هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید

آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است

در رزمگاه تیرهٔ آلودگان نفس

روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است

در نار جهل از چه فکندیش، این دلست

در پای دیو از چه نهادیش، این سر است

شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام

خونابه‌هانهفته در این کهنه ساغر است

تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای

در دست آز از پی فصد تو نشتر است

همواره دید و تیره نگشت، این چه دیده‌ایست

پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است

دانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش:

زین راه بازگرد، گرت راه دیگر است

در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت

آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است

مینا چرخ ز مینا هر آنچه ساخت

سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است

از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی

تا بر درخت بارور زندگی بر است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای دل، فلک سفله کجمدار است

صد بیم خزانش بهر بهار است

باغی که در آن آشیانه کردی

منزلگه صیاد جانشکار است

از بدسری روزگار بی باک

غمگین مشو ایدوست، روزگار است

یغماگر افلاک، سخت بازوست

دردی کش ایام، هوشیار است

افسانهٔ نوشیروان و دارا

ورد سحر قمری و هزار است

ز ایوان مدائن هنوز پیدا

بس قصهٔ پنهان و آشکار است

اورنگ شهی بین که پاسبانش

زاغ و زغن و گور و سوسمار است

بیغولهٔ غولان چرا بدینسان

آن کاخ همایون زرنگار است

از نالهٔ نی قصه‌ای فراگیر

بس نکته در آن ناله‌های زار است

در موسم گل، ابر نوبهاری

بر سرو و گل و لاله اشکبار است

آورده ز فصل بهار پیغام

این سبزه که بر طرف جویبار است

در رهگذر سیل، خانه کردن

بیرون شدن از خط اعتبار است

تعویذ بجوی از درستکاری

اهریمن ایام نابکار است

آشفته و مستیم و بر گذرگاه

سنگ و چه و دریا و کوهسار است

دل گرسنه ماندست و روح ناهار

تن را غم تدبیر احتکار است

آن شحنه که کالا ربود است

آن نور که کاشانه سوخت نار است

خوش آنکه ز حصن جهان برونست

شاد آنکه بچشم زمانه خوار است

از قلهٔ این بیمناک کهسار

خونابه روان همچو آبشار است

بار جسد از دوش جان فرو نه

آزاده روان تو زیر بار است

این گوهر یکتای عالم افروز

در خاک بدینگونه خاکسار است

فردا ز تو ناید توان امروز

رو کار کن اکنون که وقت کار است

همت گهر وقت را ترازوست

طاعت شتر نفس را مهار است

در دوک امل ریسمان نگردد

آن پنبه که همسایهٔ شرار است

کالا مبر ای سودگر بهمراه

کاین راه نه ایمن ز گیر و دار است

ای روح سبک بر سپهر برپر

کاین جسم گران عاقبت غبار است

بس کن به فراز و نشیب جستن

این رسم و ره اسب بی فسار است

طوطی نکند میل سوی مردار

این عادت مرغان لاشخوار است

هرچند که ماهر بود فسونگر

فرجام هلاکش ز نیش مار است

عمر گذران را تبه مگردان

بعد از تو مه و هفته بیشمار است

زندانی وقت عزیز، ای دل

همواره در اندیشهٔ فرار است

از جهل مسوزش بروز روشن

ای بیخبر، این شمع شام تار است

کفتار گرسنه چه میشناسد

کهو بره پروار یا نزار است

بیهوده مکوش ای طبیب دیگر

بیمار تو در حال احتضار است

باید که چراغی بدست گیرد

در نیمه‌شب آنکس که رهگذار است

امسال چنان کن که سود یابی

اندوهت اگر از زیان پار است

آسایش صد سال زندگانی

خوشنودی روزی سه و چهار است

بار و بنهٔ مردمی هنر شد

بار تو گهی عیب و گاه عار است

اندیشه کن از فقر و تنگدستی

ای آنکه فقیریت در جوار است

گلچین مشو ایدوست کاندرین باغ

یک غنچه جلیس هزار خار است

بیچاره در افتد، زبون دهد جان

صیدی که در این دامگه دچار است

بیش از همه با خویشتن کند بد

آنکس که بدخلق خواستار است

ای راهنورد ره حقیقت

هشدار که دیوت رکابدار است

ای دوست، مجازات مستی شب

هنگام سحر، سستی خمار است

آنکس که از این چاه ژرف تیره

با سعی و عمل رست، رستگار است

یک گوهر معنی ز کان حکمت

در گوش، چو فرخنده گوشوار است

هرجا که هنرمند رفت گو رو

گر کابل و گر چین و قندهار است

فضل است که سرمایهٔ بزرگی است

علم است که بنیاد افتخار است

کس را نرساند چرا بمنزل

گر توسن افلاک راهوار است

یکدل نشود ای فقیه با کس

آنرا که دل و دیده صد هزار است

چون با دگران نیست سازگاریش

با تو مشو ایمن که سازگار است

از ساحل تن گر کناره گیری

سود تو درین بحر بی کنار است

از بنده جز آلودگی چه خیزد

پاکی صفت آفریدگار است

از خون جگر، نافه پروراندن

تنها هنر آهوی تتار است

ز ابلیس ره خود مپرس گرچه

در بادیهٔ کعبه رهسپار است

پیراهن یوسف چرا نیارند

یعقوب بکنعان در انتظار است

بیدار شو ای گوهری که انکشت

در جایگاه در شاهوار است

گفتار تو همواره از تو، پروین

در صفحهٔ ایام یادگار است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای کنده سیل فتنه ز بنیادت

وی داده باد حادثه بر بادت

در دام روزگار چرا چونان

شد پایبند، خاطر آزادت

تنها نه خفتن است و تن آسانی

مقصود ز آفرینش و ایجادت

نفس تو گمره است و همی ترسم

گمره شوی، چو او کند ارشادت

دل خسرو تن است، چو ویران شد

ویرانه‌ای چسان کند آبادت

غافل بزیر گنبد فیروزه

بگذشت سال عمر ز هفتادت

بس روزگار رفت به پیروزی

با تیرماه و بهمن و خردادت

هر هفته و مهی که به پیش آمد

بر پیشباز مرگ فرستادت

داری سفر به پیش و همی بینم

بی رهنما و راحله و زادت

کرد آرزو پرستی و خود بینی

بیگانه از خدای، چو شدادت

تا از جهان سفله نه‌ای فارغ

هرگز نخواند اهل خرد رادت

این کور دل عجوزهٔ بی شفقت

چون طعمه بهر گرگ اجل زادت

روزیت دوست گشت و شبی دشمن

گاهی نژند کرد و گهی شادت

ای بس ره امید که بربستت

ای بس در فریب که بگشادت

هستی تو چون کبوتر کی مسکین

بازی چنین قوی شده صیادت

پروین، نهفته دیویت آموزد

دیو زمانه، گر شود استادت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی

بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را

اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی

که گردونها و گیتی‌هاست ملک آن جهانی را

چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان

مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را

مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری

به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را

به چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو

که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را

ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی

بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را

دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره

اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را

متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری

من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را

بهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر

سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را

حقیقت را نخواهی دید جز با دیدهٔ معنی

نخواهی یافتن در دفتر دیو این معانی را

بزرگانی که بر شالودهٔ جان ساختند ایوان

اری نکردند این سرای استخوانی را

اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی

نیاموزی ازین بی مهر درس مهربانی را

بمهمانخانهٔ آز و هوی جز لاشه چیزی نیست

برای لاشخواران واگذار این میهمانی را

بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن

دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را

ز شیطان بدگمان بودن نوید نیک فرجامیست

چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را

نهفته نفس سوی مخزن هستی رهی دارد

نهانی شحنه‌ای میباید این نهانی را

چو دیوان هر نشان و نام میپرسند و میجویند

همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را

تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده

اگر در کار می‌بستیم روزی کاردانی را

هزاران دانه افشاندیم و یک گل زانمیان نشکفت

بشورستان تبه کردیم رنج باغبانی را

بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت

رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را

شبان آز را با گلهٔ پرهیز انسی نیست

بگرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را

همه باد بروت است اندرین طبع نکوهیده

بسیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی را

بجای پرده تقوی که عیب جان بپوشاند

ز جسم آویختیم این پرده‌های پرنیانی را

چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی

ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را

بیفشاندیم جان! اما به قربانگاه خودبینی

چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را

چرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدن

چه فرجامی است غیر از اوفتادن بدعنانی را

شراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغر

بپایان میرساندیم این خمار و سرگرانی را

نشان پای روباه است اندر قلعهٔ امکان

بپر چون طائر دولت، رها کن ماکیانی را

تو گه سرگشتهٔ جهلی و گه گم گشتهٔ غفلت

سر و سامان که خواهد داد این بی خانمانی را

ز تیغ حرص، جان هر لحظه‌ای صد بار میمیرد

تو علت گشته‌ای این مرگهای ناگهانی را

رحیل کاروان وقت می‌بینند بیداران

برای خفتگان میزن درای کاروانی را

در آن دیوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد

نخواهد بود بازار و بها چیره‌زبانی را

نباید تاخت بر بیچارگان روز توانائی

بخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را

تو نیز از قصه‌های روزگار باستان گردی

بخوان از بهر عبرت قصه‌های باستانی را

پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد

ز انده تار باید کرد پود شادمانی را

یکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلوا

قضا گوئی نمیدانست رسم میزبانی را

معایب را نمیشوئی، مکارم را نمیجوئی

فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی را

مکن روشن‌روان را خیره انباز سیه‌رائی

که نسبت نیست باتیره‌دلی روشن روانی را

درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی

بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی را

بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین

بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

رهائیت باید، رها کن جهانرا

نگهدار ز آلودگی پاک جانرا

بسر برشو این گنبد آبگون را

بهم بشکن این طبل خالی میانرا

گذشتنگه است این سرای سپنجی

برو باز جو دولت جاودانرا

زهر باد، چون گرد منما بلندی

که پست است همت، بلند آسمانرا

برود اندرون، خانه عاقل نسازد

که ویران کند سیل آن خانمانرا

چه آسان بدامت درافکند گیتی

چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا

ترا پاسبان است چشم تو و من

همی خفته می‌بینم این پاسبانرا

سمند تو زی پرتگاه از چه پوید

ببین تا بدست که دادی عنانرا

ره و رسم بازارگانی چه دانی

تو کز سود نشناختستی زیانرا

یکی کشتی از دانش و عزم باید

چنین بحر پر وحشت بیکرانرا

زمینت چو اژدر بناگه ببلعد

تو باری غنیمت شمار این زمانرا

فروغی ده این دیدهٔ کم ضیا را

توانا کن این خاطر ناتوانرا

تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی

تو ای گمشده، بازجو کاروانرا

مفرسای با تیره‌رائی درون را

میالای با ژاژخائی دهانرا

ز خوان جهان هر که را یک نواله

بدادند و آنگه ربودند خوانرا

به بستان جان تا گلی هست، پروین

تو خود باغبانی کن این بوستانرا


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

مهتران جهان همه مردند

مرگ را سر همه فرو کردند

زیر خاک اندرون شدند آنان

که همه کوشک‌ها برآوردند

از هزاران هزار نعمت و ناز

نه به آخر به جز کفن بردند؟

بود از نعمت آن چه پوشیدند

و آن چه دادند و آن چه را خوردند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

صرصر هجر تو، ای سرو بلند

ریشهٔ عمر من از بیخ بکند

پس چرا بستهٔ اویم همه عمر؟

اگر آن زلف دوتا نیست کمند

به یکی جان نتوان کرد سؤال:

کز لب لعل تو یک بوس به چند؟

بفگند آتش اندر دل حسن

آن چه هجران تو از سینه فگند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی

مخواه از درخت جهان سایبانی

سبکدانه در مزرع خود بیفشان

گر این برزگر میکند سرگرانی

چو کار آگهان کار بایست کردن

چه رسم و رهی بهتر از کاردانی

زمانه به گنج تو تا چشم دارد

نیاموزدت شیوهٔ پاسبانی

سیاه و سفیدند اوراق هستی

یکی انده و آن یکی شادمانی

همه صید صیاد چرخیم روزی

برای که این دام میگسترانی

ندوزد قبای تو این سفله درزی

بگرداندت سر به چیره زبانی

چو شاگردی مکتب دیو کردی

ببایست لوح و کتابش بخوانی

همه دیدنیها و دانستنیها

ببین و بدان تا که روزی بدانی

چرا توبهٔ گرگ را میپذیری

چرا تحفهٔ دیو را میستانی

چو نیروی بازوت هست، ای توانا

بدرماندگان رحم کن تا توانی

درین نیلگون نامه، ثبت است با هم

حساب توانائی و ناتوانی

جوانا، بروز جوانی ز پیری

بیندیش، کز پیر ناید جوانی

روانی که ایزد ترا رایگان داد

بگیرد یکی روز هم رایگانی

چو کار تو ز امروز ماند بفردا

چه کاری کنی چون بفردا نمانی

غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز

بخیره نکردند با هم تبانی

بد ز تو باز دهر این کبوتر

گرش پر ببندی و گر برپرانی

بود خوابهای تو بیگاه و سنگین

بود حمله‌های قضا ناگهانی

زیان را تو برداشتی، سود را چرخ

شگفتی است این گونه بازارگانی

تو خود میروی از پی نفس گمراه

بدین ورطه خود را تو خود میکشانی

ندارد ز کس رهزن آز پروا

ز بام افتد، گرش از در برانی

چه میی از فرصت کار و کوشش

تو خود نیز کالای جهانی

ترازوی کار تو شد چرخ اخضر

ز کردارها گه سبک، گه گرانی

بتدبیر، مار هوی را فسونی

به تمییز، تیغ خرد را فسانی

بسی عیبهای تو پوشیده ماند

اگر پردهٔ جهل را بردرانی

ز گرداب نفس ارتوانی رهیدن

ز گردابها خویش را وارهانی

همی گرگ ایام بر تو بخندد

که چون بره، این گرگ میپرورانی

میان تو و نیستی جز دمی نیست

بسیجی کن اکنون که خود در میانی

ز روز نخستین همین بود گیتی

تو نیز از نخست آنچه بودی همانی

به سرچشمهٔ جان، شکسته سبوئی

به میخانهٔ تن، ز دردی کشانی

بدوک وجود آنچنان کار میکن

که سر رشتهٔ عقل را نگسلانی

دفینه است عقل و تو گنجور عاقل

سفینه است عمر و تواش بادبانی

بصد چشم می‌بیندت چرخ گردان

مپندار کاز چشم گیتی نهانی

درین دائره هر چه هستی پدیدی

درین آینه هر که هستی عیانی

تو چون ذره این باد را در کمندی

تو چو صعوه این مار را در دهانی

شنیدی چو اندرز من، از تو خواهم

که بشنیدهٔ خویش را بشنوانی

ترا سفره آماده و دیو ناهار

بر این سفره بنگر کرا مینشانی

از آن روز برنان گرمی رسیدی

که گر ناشتائیست نانش رسانی

زمانه بسی بیشتر از تو داند

چه خوش میکنی دل که بسیار دانی

کشد کام و ناکام، چرخت بمیدان

کشد گر جبانی و گر پهلوانی

کمان سپهرت بیندازد آخر

تو مانند تیری که اندر کمانی

مه و سال چون کاروانیست خامش

تو یکچند همراه این کاروانی

حکایت کند رشتهٔ کارگاهت

اگر دیبه، گر بوریا، گر کتانی

هنرها گهرهای پاک وجودند

تو یکروز بحری و یکروز کانی

نکو خانه‌ای ساختی ای کبوتر

ندیدی که با باز هم آشیانی

بما جهل زان کرد دستان که هرگز

نکردیم با عقل همداستانی

برآنست دیو هوی تا بسوزی

تو نیز از سیه روزگاری برآنی

در این باغ دلکش که گیتیش نامست

قضا و قدر میکند باغبانی

بگلزار، گل یک نفس بود مهمان

فلک زود رنجید از میزبانی

بیا تا خرامیم سوی گلستان

بنظارهٔ دولت بوستانی

سحر ابر آذاری آمد ز دریا

بطرف چمن کرد گوهر فشانی

زمین از صفای ریاحین الوان

زند طعنه بر نقش ارژنگ مانی

نهاده بسر نرگس از زر کلاهی

ببر کرده پیراهن پرنیانی

ازین کوچکه کوچ بایست کردن

که کردست بر روی پل زندگانی

قفس بشکن ای روح، پرواز میکن

چرا پایبند اندرین خاکدانی

همائی تو و سدره‌ات آشیانست

مکن خیره بر کرکسان میهمانی

دلیران گرفتند اقطار عالم

بشمشیر هندی و تیغ یمانی

از آن نامداران و گردنفرازان

نشانی نماندست جز بی نشانی

ببین تا چه کردست گردون گردان

به جمشید و طهمورث باستانی

گشوده دهان طاق کسری و گوید

چه شد تاج و تخت انوشیروانی

چنین است رسم و ره دهر، پروین

بدینگونه شد گردش آسمانی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

اگر روی طلب زائینهٔ معنی نگردانی

فساد از دل وئی، غبار از جان برافشانی

هنر شد خواسته، تمییز بازار و تو بازرگان

طمع زندان شد و پندار زندانبان، تو زندانی

یکی دیوار ناستوار بی پایه‌ست خود کامی

اگر بادی وزد، ناگه گذارد رو به ویرانی

درین دریا بسی کشتی برفت و گشت ناپیدا

ترا اندیشه باید کرد زین دریای طوفانی

به چشم از معرفت نوری بیفزای، ار نه بیچشمی

به جان از فضل و دانش جامه‌ای پوش، ار نه بیجانی

بکس مپسند رنجی کز برای خویش نپسندی

بدوش کس منه باری که خود بردنش نتوانی

قناعت کن اگر در آرزوی گنج قارونی

گدای خویش باش ار طالب ملک سلیمانی

مترس از جانفشانی گر طریق عشق میپوئی

چو اسمعیل باید سر نهادن روز قربانی

به نرد زندگانی مهره‌های وقت و فرصت را

همه یکباره میبازی، نه میپرسی، نه میدانی

ترا پاک آفرید ایزد، ز خود شرمت نمی‌آید

که روزی پاک بودستی، کنون آلوده دامانی

از آنرو میپذیری ژاژخائیهای شیطان را

که هرگز دفتر پاک حقیقت را نمیخوانی

مخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارت

بداند دیو کز شاگردهای این دبستانی

چه زنگی میتوان از دل ستردن با سیه رائی

چه کاری میتوان از پیش بردن با تن آسانی

درین ره پیشوایان تو دیوانند و گمراهان

سمند خویش را هر جا که میخواهند میرانی

مزن جز خیمهٔ علم و هنر، تا سربرافرازی

مگو جز راستی، تا گوش اهریمن بپیچانی

زبد کاری قبا کردی و از تلبیس پیراهن

بسی زیبنده‌تر بود از قبای ننگ، عریانی

همی کندی در و دیوار بام قلعهٔ جان را

یکی روزش نکردی چون نگهبانان نگهبانی

ز خود بینی سیه کردی دل بیغش، ز خودبینی

ز نادانی در افتادی درین آتش، ز نادانی

چرا در کارگاه مردمی بی مایه و سودی

چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهانی

چه میبافی پرند و پرنیان در دوک نخ ریسی

چه میخواهی درین تاریک شب زین تیه ظلمانی

عصا را اژدها بایست کردن، شعله را گلزار

تو با دعوی گه ابراهیم و گاهی پور عمرانی

چرا تا زر و داروئیت هست از درد بخروشی

چرا تا دست و بازوئیت هست از کار و امانی

چو زرع و خوشه داری، از چه معنی خوشه چینستی

چو اسب و توشه‌داری، از چه اندر راه حیرانی

چه کوشی بهر یک گوهر بکان تیرهٔ هستی

تو خود هم گوهری گر تربیت یابی و هم کانی

تو خواهی دردها درمان کنی، اما به بیدردی

تو خواهی صعبها آسان کنی، اما به آسانی

بیابانیست تن، پر سنگلاخ و ریگ سوزنده

سرابت میفریبد تا مقیم این بیابانی

چو نورت تیرگیها را منور کرد، خورشیدی

چو در دل پرورانیدی گل معنی، گلستانی

خرابیهای جانرا با یکی تغییر معماری

خسارتهای تن را با یکی تدبیر تاوانی

بنور افزای، ناید هیچگاه از نور تاریکی

به نیکی کوش، هرگز ناید از نیکی پشیمانی

تو اندر دکهٔ دانش اری و دلالی

تو اندر مزرع هستی کشاورزی و دهقانی

مکن خود را غبار از صرصر جهل و هوی و کین

درین جمعیت گمره نیابی جز پریشانی

همی مردم بیازاری و جای مردمی خواهی

همی در هم کشی ابروی، چون گویند ثعبانی

چو پتک ار زیر دستانرا بکوبی و نیندیشی

رسد روزی که بینی چرخ پتکست و تو سندانی

چو شمع حق برافروزند و هر پنهان شود پیدا

تو دیگر کی توانی عیب کار خود بپوشانی

عوامت دست میبوسند و تو پابند سالوسی

خواصت شیر میخوانند و تو از گربه ترسانی

ترا فرقان دبیرستان اخلاق و معالی شد

چرا چون طفل کودن زین دبیرستان گریزانی

نگردد با تو تقوی دوست، تا همکاسهٔ آزی

نباشد با تو دین انباز، تا انباز شیطانی

بدانش نیستی نام‌آور و منعم بدیناری

بعمنی نیستی آزاده و عارف بعنوانی

تو تصویر و هوی نقاش و خودکامی نگارستان

از آنرو گه سپیدی، گه سیاهی، گاه الوانی

جز آلایش چه زاید زین زبونی و سیه رائی

جز اهریمن کرا افتد پسند این خوی حیوانی

پلنگ اندر چرا خور، یوز در ره، گرگ در آغل

تو چوپان نیستی، بهر تو عنوانست چوپانی

قماش خود ندانم با چه تار و پود میبافی

نه زربفتی، نه دیبائی، نه کرباسی، نه کتانی

برای شستشوی جان ز شوخ و ریم آلایش

ز علم و تربیت بهتر چه صابونی، چه اشنانی

ز جوی علم، دل را آب ده تا بر لب جوئی

ز خوان عقل، جان را سیر کن تا بر سر خوانی

روان ناشتا را کشت ناهاری و مسکینی

تو گه در پرسش آبی و گه در فکرت نانی

بیا کندند بارت تا نینگاری که بی توشی

گران کردند سنگت تا نپنداری که ارزانی

ز آلایش نداری باک تا عقلست معیارت

سبکساری نبینی تا درین فرخنده میزانی

چرا با هزل و مستی بگذرانی زندگانی را

چرا مستی کنی و هوشیارانرا بخندانی

بغیر از درگه اخلاص، بر هر درگهی خاکی

بغیر از کوچهٔ توفیق، در هر کو بجولانی

بصحرای وجود اندر، بود صد چشمهٔ حیوان

گناه کیست چون هرگز نمینوشی و عطشانی

برای غرق گشتن اندرین دریا نیفتادی

مکن فرصت تبه، غواص مروارید و مرجانی

همی اهریمنان را بدسرشت و پست مینامی

تو با این بد سگالیها کجا بهتر ازیشانی

ندیدی لاشه‌های مطبخ خونین شهرت را

اگر دیدی، چرا بر سفره‌اش هر روز مهمانی

نکو کارت چرا دانند، بدرای و بداندیشی

سبکبارت چرا خوانند، زیر بار عصیانی

بتیغ مردم آزاری چرا دل را بفرسائی

برای پیکر خاکی چرا جان را برنجانی

دبیری و دبیر بی کتاب و خط و املائی

هژبری و هژبر بیدل و چنگال و دندانی

کجا با تند باد زندگی دانی در افتادن

تو مسکین کاز نسیم اندکی چون بید لرزانی

درین گلزار نتوانی نشستن جاودان، پروین

همان به تا که بنشستی، نهالی چند بنشانی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای شده سوختهٔ آتش نفسانی

سالها کرده تباهی و هوسرانی

ایام گرفتست گریبانت

بس کن ای بیخودی و سربگریبانی

صبح رحمت نگشاید همه تاریکی

یوسف مصر نگردد همه زندانی

راه پر خار مغیلان وتو بی موزه

سفره بی توشه و شب تیره و بارانی

ای بخود دیده چو شداد، خدابین شو

جز خدا را نسزد رتبت یزدانی

تو سلیمان شدن آموزی اگر، دیوان

نتوانند زدن لاف سلیمانی

تا بکی کودنی و مستی و خودرائی

تا بکی کودکی و بازی و نادانی

تو درین خاک سیه زر دل افروزی

تو درین دشت و چمن لالهٔ نعمانی

پیش دیوان مبر اندوه دل و مگری

که بخندند چو بینند که گریانی

عقل آموخت بهر کارگری کاری

او چو استاد شد و ما چو دبستانی

خود نمیدانی و از خلق نمیپرسی

فارغ از مشکل و بیگانه ز آسانی

که برد بار تو امروز که مسکینی

که ترا نان دهد امروز که بی نانی

دست تقوی بگشا، پای هوی بربند

تا ببینند که از کرده پشیمانی

گهریهای حقیقت گهر خود را

نند بدین هیچی و ارزانی

دیدهٔ خویش نهان بین کن و بین آنگه

دامهائی که نهادند به پنهانی

حیوان گشتن و تن پروری آسانست

روح پرورده کن از لقمهٔ

با خرد جان خود آن به که بیارائی

با هنر عیب خود آن به که بپوشانی

با خبر باش که بی مصلحت و قصدی

آدمی را نبرد دیو به مهمانی

نفس جو داد که گندم ز تو بستاند

به که هرگز ندهی رشوت و نستانی

دشمنانند ترا زرق و فساد، اما

به گمان تو که در حلقهٔ یارانی

تا زبون طمعی هیچ نمیارزی

تا اسیر هوسی هیچ نمیدانی

خوشتر از دولت جم، دولت درویشی

بهتر از قصر شهی، کلبهٔ دهقانی

خانگی باشد اگر ، بصد تدبیر

نتوان کرد از آن خانه نگهبانی

برو از ماه فراگیر دل افروزی

برو از مهره بیاموز درخشانی

پیش زاغان مفکن گوهر یکدانه

پیش خربنده مبر لعل بدخشانی

گر که همصحبت تو دیو نبودستی

ز که آموختی این شیوهٔ شیطانی

صفتی جوی که گویند نکوکاری

سخنی گوی که گویند سخندانی

بگذر از بحر و ز فرعون هوی مندیش

دهر دریا و تو چون موسی عمرانی

اژدهای طمع و گرگ طبیعت را

گر بترسی، نتوانی که بترسانی

بفکن این لاشهٔ خونین، تو نه ناهاری

برکن این جامهٔ چرکین، تو نه عریانی

گر توانی، به دلی توش و توانی ده

که مبادا رسد آنروز که نتوانی

خون دل چند خوری در دل سنگ، ای لعل

مشتریهاست برای گهر کانی

گر چه یونان وطن بس حکما بودست

نیست آگاه ز حکمت همه یونانی

کلبه‌ای را که نه فرشی و نه کالائیست

بر درش می‌نبود حاجت دربانی

زنده با گفتن پندم نتوانی کرد

که تو خود نیز چو من کشتهٔ عصیانی

کینه می‌ورزی و در دائرهٔ صدقی

رهزنی میکنی و در ره ایمانی

تا کی این خام فریبی، تو نه یاجوجی

چند بلعیدن مردم، تو نه ثعبانی

مقصد عافیت از گمشدگان پرسی

رو که بر گمشدگان خویش تو برهانی

گوسفندان تو ایمن ز تو چون باشند

که شبانگاه تو در مکمن گرگانی

گاه از رنگرزان خم تزویری

گاه بر پشت خر وسوسه پالانی

تشنه خون خورد و تو خودبین به لب جوئی

گرسنه مرد و تو گمره بسر خوانی

دود آهست بنائی که تو میسازی

چاه راهست کتابی که تو میخوانی

دیده بگشای، نه اینست جهان بینی

کفر بس کن، نه چنین است مسلمانی

چو نهالیست روان و تو کشاورزی

چو جهانیست وجود و تو جهانبانی

تو چراغی، ز چه رو همنفس بادی

تو امیدی، ز چه همخانهٔ حرمانی

تو درین بزم، چو افروخته قندیلی

تو درین قصر، چو آراسته ایوانی

تو ز خود رفته و وادی شده پر آفت

تو بخواب اندر و کشتی شده طوفانی

تو رسیدن نتوانی بسبکباران

که برفتار نه مانندهٔ ایشانی

فکر فردا نتوانی که کنی دیگر

مگر امروز که در کشور امکانی

عاقبت کشتهٔ شمشیر مه و سالی

آخر کار شکار دی و آبانی

هوشیاری و شب و روز بمیخانه

همدم درد کشان همسر مستانی

همچو برزیگر آفت زده محصولی

همچو رزم آور و غارت شده خفتانی

مار در لانه، ولی مور بافسونی

گرد در خانه، ولی گرد بمیدانی

دل بیچاره و مسکین مخراش امروز

رسد آنروز که بی ناخن و دندانی

داستانت کند این چرخ کهن، هر چند

نامجوینده‌تر از رستم دستانی

روز بر مسند پاکیزهٔ انصافی

شام در خلوت آلودهٔ دیوانی

دست مسکین نگرفتی و توانائی

میوه‌ای گرد نکردی و به بستانی

ظاهرست این که بد افتی چو شوی بدخواه

روشنست این که برنجی چو برنجانی

دیو بسیار بود در ره دل، پروین

کوش تا سر ز ره راست نپیچانی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

سود خود را چه شماری که زیانکاری

ره نیکان چه سپاری که گرانباری

تو به خوابی، که چنین بیخبری از خود

خفته را آگهی از خود نبود، آری

بال و پر چند زنی خیره، نمی‌بینی

که تو گنجشک صفت در دهن ماری

بر بلندی چو سپیدار چه افزائی

بارور باش، تو نخلی نه سپیداری

چیست این جسم که هر لحظه کشی بارش

چیست این جیفه که چون جانش اری

طینت گرگ بر آن شد که بیازارد

ز گزندش نرهی گرش نیازاری

اهرمن را سخنان تو نترساند

که تو کردار نداری، همه گفتاری

بزبونی گرویدی و زبون گشتی

تو سیه طالع این عادت و هنجاری

دل و دین تو ربودند و ندانستی

دین چه فرمان دهدت؟ بندهٔ دیناری

غم گمراهی و پستی نخوری هرگز

ز ره نفس اگر پای نگهداری

ماند آنکس که بجا نام نکو دارد

تو پس از خویش ز نیکی چه بجا داری

تا که سرگشتهٔ این پست گذرگاهی

هر چه افلاک کند با تو، سزاواری

دامن آلوده مکن، چونکه ز پاکانی

بندهٔ نفس مشو، چونکه ز احراری

جان تو پاک سپردست بتو ایزد

همچنان پاک ببایدش که بسپاری

وقت بس تنگ بود، ای سره بازرگان

کالهٔ خود بخر اکنون که ببازاری

سپرو جوشن عقل از چه تبه کردی

تو بمیدان جهان از پی پیکاری

بود بازوت توانا و نکوشیدی

کاهلی بیخ تو بر کند، نه ناچاری

چرخ دندان تو بشمرد نخستین روز

چه بهیچش نشماری و چه بشماری

کمتری جوی گر افزون طلبی، پروین

که همیشه ز کمی خاسته بسیاری


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گردون نرهد ز تند رفتاری

گیتی ننهد ز سر سیه‌کاری

از گرگ چه آمدست جز گرگی

وز مار چه خاستست جز ماری

بس بی بصری، اگر چه بینائی

بس بیخبری، اگر چه هشیاری

تو غافلی و سپهر گردان را

فارغ ز فسون و فتنه پنداری

تو گندم آسیای گردونی

گر یکمن و گر هزار خرواری

معماری عقل چون نپذرفتی

در ملک تو جهل کرد معماری

سوداگر در شاهوارستی

خر مهره چرا کنی اری

زنهار، مخواه از جهان زنهار

کاین سفله بکس نداد زنهاری

پرگار زمانه بر تو میگردد

چون نقطه تو در حصار پرگاری

یکچند شوی بخواب چون مستان

ناگه برسد زمان بیداری

آید گه در گذشتنت ناچار

خود بگذری، آنچه هست بگذاری

رفتند بچابکی سبکباران

زین مرحله، ای خوشا سبکباری

کردار بد تو گشت ز نگارش

آیینه دل نبود زنگاری

از لقمهٔ تن بکاه تا روزی

بر آتش آز دیگ مگذاری

بشناس زیان ز سود، تا وقتی

سرمایه بدست نسپاری


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تو بلند آوازه بودی، ای روان

با تن دون یار گشتی دون شدی

صحبت تن تا توانست از تو کاست

تو چنان پنداشتی کافزون شدی

بسکه دیگرگونه گشت آئین تن

دیدی آن تغییر و دیگرگون شدی

جای افسون کردن مار هوی

زین فسونسازی تو خود افسون شدی

اندرون دل چو روشن شد ز تو

شمع خود بگرفتی و بیرون شدی

آخر کارت بید آسمان

این کلاغ را صابون شدی

با همه کار آگهی و زیر کی

اندرین سوداگری مغبون شدی

درس آز آموختی و ره زدی

وام تن پذرفتی و مدیون شدی

نور نور بودی، نار پندارت بکشت

پیش از این چون بودی، اکنون چون شدی

گنج امکانی و دل گنجور تست

در تن ویرانه زان مدفون شدی

ملک آزادی چه نقصانت رساند

کامدی در حصن تن مسجون شدی

هر چه بود آئینه روی تو بود

نقش خود را دیدی و مفتون شدی

زورقی بودی بدریای وجود

که ز طوفان قضا وارون شدی

ای دل خرد، از درشتیهای دهر

بسکه خون خوردی، در آخر خون شدی

زندگی خواب و خیالی بیش نیست

بی سبب از اندهش محزون شدی

کنده شد بنیادها ز امواج تو

جویباری بودی و جیحون شدی

بی ار است اشک، ای کان چشم

خیره زین گوهر چرا مشحون شدی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گرت ایدوست بود دیدهٔ روشن بین

بجهان گذران تکیه مکن چندین

نه بقائیست به اسفند مه و بهمن

نه ثباتی است به شهریور و فروردین

پی اعدام تو زین آینه گون ایوان

صبح کافور فشان آید و شب مشکین

فلک ایدوست به شطرنج همی ماند

که زمانیت کند مات و گهی فرزین

دل به سوگند دروغش نتوان بستن

که به هر لحظه دگرگونه کند آئین

به گذرگاه تو ایام بود رهزن

چه همی بار خود از جهل کنی سنگین

بربود است ز دارا و ز اسکندر

مهر سیمین کمر و مه کله زرین

ندهد هیچ کسی نسبت طاوسی

به شغالی که دم زشت کند رنگین

چو کبوتر بچه پرواز مکن فارغ

که به پروازگه تست قضا شاهین

ز کمان قدر آن تیر که بگریزد

کشدت گر چه سراپای شوی روئین

همه خون دل خلق است درین ساغر

که دهد ساقی دهرت چو می نوشین

خاک خوردست بسی گلرخ و نسرین تن

که می روید از آن سرو و گل و نسرین

مرو ای پیشرو قافله زین صحرا

که نیامد خبر از قافلهٔ پیشین

دل خود بینت بیازرد چنان کژدم

تن خاکیت ببلعد چنان تنین

روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر

کاروان رفت، رهی گیر و برو، منشین

به چمنزار دو، ای خوش خط و خال آهو

به سموات شو، ای طایر علیین

بچه امید درین کوه کنی خارا

چو تو کشتست بسی کوهکن این شیرین


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

پردهٔ کس نشد این پردهٔ میناگون

زشتروئی چه کند آینهٔ گردون

نام را ننگ بکشت و تو شدی بدنام

وام را نفس گرفت و تو شدی مدیون

تو درین نیلپری طشت، چو بندیشی

چو یکی جامهٔ شوخی و قضا صابون

گهری کاز صدف آز و هوی بردی

شبهی بود که کردی چو گهر مخزون

چند ای نور، قرینی تو بدین ظلمت

چند ای گنج بخاک سیهی مدفون

کرد ای طائر وحشی که چنین رامت

چون بکنج قفس افکند قضایت، چون

بدر آی از تن خاکی و ببین آنگه

که چه تابنده گهر بود در آن مکنون

مچر آزاده که گرگست درین مکمن

مخور آسوده که زهرست درین معجون

چه شدی دوست برین دشمن بیرحمت

چه شدی خیره برین منظر بوقلمون

بهر سود آمدی اینجا و زیان کردی

کرد سوداگر ایام ترا مغبون

پشتهٔ آز چو خم کرد روان را پشت

به چه کار آیدت این قد خوش موزون

شبروان فلک از پای در آرندت

از گلیم خود اگر پای نهی بیرون

بر حذر باش ازین اژدر بی پروا

که نیندیشد از افسونگر و از افسون

دهر بر جاست، تو ناگاه شوی زان کم

چرخ برپاست، تو یکروز شوی وارون

رفت میباید و زین آمدن و رفتن

نشد آگه نه ارسطو و نه افلاطون

توشه‌ای گیر که بس دور بود منزل

شمعی افروز که بس تیره بود هامون

تو چنین گمره و یاران همه در مقصد

تو چنین غرقه و دریا ز درر مشحون

عامل سودگر نفس مکن خود را

تا که هر دم نشود کار تو دیگرگون

آنچه مقسوم شد از کار گه قسمت

دگر آنرا نتوان کرد کم و افزون

دی و فردات خیالست و هوس، پروین

اگرت فکرت و رائیست، بکوش اکنون


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دگر باره شد از تاراج بهمن

تهی از سبزه و گل راغ و گلشن

پریرویان ز طرف مرغزاران

همه یکباره بر چیدند دامن

خزان کرد آنچنان آشوب بر پای

که هنگام جدل شمشیر قارن

ز بس گردید هر دم تیره ابری

حجاب چهرهٔ خورشیدی روشن

هوا مسموم شد چون نیش کژدم

جهان تاریک شد چون چاه بیژن

بنفشه بر سمن بگرفت ماتم

شقایق در غم گل کرد شیون

سترده شد فروغ روی نسرین

پریشان گشت چین زلف سوسن

بباغ افتاد عالم سوز برقی

بیکدم باغبان را سوخت خرمن

خسک در خانهٔ گل جست راحت

زغن در جای بلبل کرد مسکن

بسختی گشت همچون سنگ خارا

بباغ آن فرش همچون خزاد کن

سیه بادی چو پر آفت سمومی

گرفت اندر چمن ناگه وزیدن

به بیباکی بسان مردم مست

به بدکاری بکردار هریمن

شهان را تاج زر بربود از سر

بتان را پیرهن بدرید بر تن

تو گوئی فتنه‌ای بد روح فرسا

تو گوئی تیشه‌ای بد بیخ بر کن

ز پای افکند بس سرو سهی را

بیک نیرو چو دیو مردم افکن

بهر سوئی، فسرده شاخ و برگی

بپرتابید چون سنگ فلاخن

کسی بر خیره جز گردون گردان

نشد با دوستدار خویش دشمن

به پستی کشت بس همت بلندان

چنان اسفندیار و چون تهمتن

نمود آنقدر خون اندر دل کوه

که تا یاقوت شد سنگی به معدن

در آغوش ز می بنهفت بسیار

سر و بازو و چشم و دست و گردن

در این ناوردگاه آن به که پوشی

ز دانش مغفر و از صبر جوشن

چگونه بر من و تو رام گردد

چو رام کس نگشت این چرخ توسن

مرو فارغ که نبود رفتگان را

دگر باره امید بازگشتن

مشو دلبستهٔ هستی که دوران

هر آنرا زاد، زاد از بهر کشتن

بغیر از گلشن تحقیق، پروین

چه باغی از خزان بودست ایمن


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تو شد این زمانهٔ ریمن

آن به که نگردیش به پیرامن

گر برتریت دهد فروتن شو

ور ایمنیت دهد مشو ایمن

کشته است هماره خنجر گیتی

نه دوست شناختست نه دشمن

امروز گذشت و بگذرد فردا

دی رفته و رفتنی بود بهمن

بی نیش، عسل که خورد ازین کندو

بی خار، که چید گل ازین گلشن

این بیهنر آسیای گردنده

سائیده هزارها سر و گردن

ایام بود چو شبروی چابک

یا همچو یکی سیاه‌دل رهزن

ما را ببرند بی گمان روزی

زین کهنه سرای بی در و روزن

روغن بچراغ جان ز علم افزای

کم نور بود چراغ کم روغن

از گندم و کاه خویش آگه باش

تو خرمنی و سپهر پرویزن

خواهی که نه تلخ باشدت حاصل

در مزرعه تخم تلخ مپراکن

هنگام زراعت آنچه کشتستی

آنت برسد بموسم خرمن

گر سوی تو دیو نفس ره یابد

تاریک نمایدت دل روشن

بی شبهه فرشته اهرمن گردد

چندی چو شود رفیق اهریمن

ابلیس فروخت زرق وبا خود گفت

زین بیش چه میتوان از من

زین باغ که باغبانیش کردی

جز خار ترا چه ماند در دامن

مرغان ترا همی کشد رو به

همیان ترا همی برد رهزن

تا پای بود، راه ادب میرو

تا دست بود، در هنر میزن

یک جامه بخر که روح را شاید

بس دیبه ی و خز ادکن

مرجان خرد ز بحر جان آورد

مینای دل از شراب عقل آکن

بی دست چه زور بود بازو را

بی گاو چه کار کرد گاو آهن

از چاه دروغ و ذل بدنامی

باید به طناب راستی رستن

باید ز سر این غرور را راندن

باید ز دل این غبار را رفتن

کس شمع نسوخت زین فروزینه

کس جامه ندوخت زین نخ و سوزن

خواهی که نیفکنند در دامت

دیوان وجود را به دام افکن

در دفتر نفس درسها خواندی

در مکتب مردمی شدی کودن

گر مست هنوز کورهٔ هستی

سرد از چه زنیم مشت بر آهن

جز باد نبیختیم در غربال

جز آب نکوفتیم در هاون

جان گوهر و جسم معدنست آنرا

روزی ببرند گوهر از معدن

گر کج روشی، براستی بگرای

آئینهٔ راستگوی را مشکن

از پردهٔ عنکبوت عبرت گیر

بر بام و در وجود، تاری تن


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان

عیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهان

وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه

جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان

هیچگه نیست ره و رسم خردمندی

گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان

دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر

چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان

پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه

اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران

موج و طوفان و نهنگست درین دریا

باید اندیشه کند زین همه کشتیبان

هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت

هیچ دیوانه نشد بستهٔ این زندان

ای بسا خرمن امید که در یکدم

کرد خاکسترش این صاعقهٔ سوزان

تکیه بر اختر فیروز مکن چندین

ایمن از فتنهٔ ایام مشو چندان

بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین

بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان

چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر

چو رود سر به چه کاریت خورد سامان

تو خود ار با نگهی پاک بخود بینی

یابی آن گنج که جوئیش درین ویران

چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط

چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان

هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش

هیچ هشیار نساید بزبان سوهان

تا تو چون گوی درین کوی بسر گردی

بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان

گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین

آمد آوای جرس، توشه چه داری هان

رهرو گمشده و راهن در پیش

شب تار و خر لنگ و ره بی پایان

بکش این نفس حقیقت کش خود بین را

این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان

به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد

به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان

خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب

چه رسیدت که چنین کودنی و نادان

تو شدی کاهل و از کاربری گشتی

نه زمستان گنهی داشت نه تابستان

بوستان بود وجود تو گه خلقت

تخم کردار بدش کرد چو شورستان

تو مپندار که عناب دهد علقم

تو مپندار که عزت رسد از خذلان

منشین با همه کس، کاز پی بد کاری

آدمی روی توانند شدن دیوان

گشت ابلیس چو غواص به بحر دل

ماند بر جا شبه و رفت در غلطان

پویه آسوده نکردست کسی زین ره

لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان

گر شوی باد بگردش نرسی هرگز

طائر عمر چو از دام تو شد پران

دی شد امروز، بخیره مخور اندوهش

کز پس مرده خردمند نکرد افغان

خر تو میبرد این غول بیابانی

آخر کار تو میمانی و این پالان

شبرو دهر نگردد همه در یک راه

گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان

کامها تلخ شد از تلخی این حلوا

عهدها سست شد از سستی این پیمان

آنکه نشناخته از هم الف و با را

زو چه داری طمع معرفت قرآن

پرتوی ده، تو نه‌ای دیو درون تیره

کوششی کن، تو نه‌ای کالبد بی جان

به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی

همه از تست، نه از کجروی دوران

نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار

قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان

برو ای قطره در آغوش صدف بنشین

روی بنمای چو گشتی گهر رخشان

یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی

نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان

دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی

معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان

بستهٔ شوق بود از دو جهان آزاد

کشتهٔ عشق بود زندهٔ جاویدان

همه زارع نبرد وقت درو خرمن

همه غواص نیارد گهر از عمان

زیب یابد سر و تن از ادب و دانش

زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان

عقل گنجست، نباید که برد ش

علم نورست، نباید که شود پنهان

هستی از بهر تن آسانی اگر بودی

چه بدی برتری آدمی از حیوان

گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو

خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان

جامهٔ جان تو زیور علم آراست

چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان

سحر باز است فلک، لیک چه خواهد کرد

سحر با آنکه بود چون پسر عمران

چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی

چو شدی نوح، چه اندیشه‌ات از طوفان

برو از تیه بلا گمشده‌ای دریاب

بزن آبی و ز جانی شرری بنشان

به یکی لقمه، دل گرسنه‌ای بنواز

به یکی جامه، تن ‌ای پوشان

بینوا مرد بحسرت ز غم نانی

خواجه دلکوفته گشت از برهٔ بریان

سوخت گر در دل شب خرمن پروانه

شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان

بی هنر گر چه بتن دیبهٔ چین پوشد

به پشیزی نخرندش چو شود عریان

همه یاران تو از چستی و چالاکی

پرنیان باف و تو در کارگه کتان

آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز

سنگ را با در شهوار بیک میزان

ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری

بامید ثمری کشت ترا دهقان

هیچ، آزاده نشد بندهٔ تن، پروین

هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بد منشانند زیر گنبد گردان

از بدشان چهر جان پاک بگردان

پای بسی را شکسته‌اند به نیرنگ

دست بسی را ببسته‌اند به دستان

تا خر لنگی فتاده‌است ز سستی

توسن خود را دوانده‌اند بمیدان

جز بدو نیک تو، چرخ می‌ننویسد

نیک و بد خویش را تو باش نگهبان

گر ستم از بهر خویش می‌نپسندی

عادت کژدم مگیر و پیشهٔ ثعبان

چندکنی همچو گرگ، حمله بمردم

چند دریشان همی بناخن و دندان

دامن خلق خدای را چو بسوزی

آتشت افتد به آستین و به دامان

هر چه دهی دهر را، همان دهدت باز

خواستهٔ بد نمیخرند جز ارزان

خواهی اگر راه راست: راه نکوئی

خواهی اگر شمع راه: دانش و عرفان

کارگران طعنه میزنند به کاهل

اهل هنر خنده میکنند به نادان

از خم صباغ روزگار برآید

هر نفسی صد هزار جامهٔ الوان

غارت عمر تو میکنند به گشتن

دی مه و اردیبهشت و آذر و آبان

جز بفنا چهر جان نبینی، ازیراک

جان تو زندانیست و جسم تو زندان

عالمی و بهره‌ایت نیست ز دانش

رهروی و توشه‌ایت نیست در انبان

تیه خیالت به مقصدی نرساند

راهروان راه برده‌اند به پایان

کشتی اخلاص ما نداشت شراعی

ور نه بدریا نه موج بود و نه طوفان

کعبهٔ نیکی است دل، ببین که براهش

جز طمع و حرص چیست خار مغیلان

بندگی خود مکن که خویش پرستی

کرده بسی پاکدل فریشته، شیطان

تا تو شدی خرد، آز یافت بزرگی

تا تو شدی دیو، دیو گشت سلیمان

راهنمائی چه سود در ره باطل

دیبهٔ چینی چه سود در تن بیجان

نفس تو زنگی شد و سپید نگردد

صد ره اگر شوئیش بچشمهٔ حیوان

راستی از وی مجوی زانکه نروید

هیچگه از شوره‌زار لاله و ریحان

بار لئیمان مکش ز بهر جوی زر

خدمت دونان مکن برای یکی نان

گنج حقیقت بجوی و پیله‌وری کن

اهل هنر باش و پوش جامهٔ خلقان

روز سعادت ز شب چگونه شناسد

آنکه ز خورشید شد چو شبپره پنهان

دور شو از رنگ و بوی بیهده، پروین

از در معنی درای، نز در عنوان


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تا ببازار جهان سوداگریم

گاه سود و گه زیان میوریم

گر نکو بازارگانیم از چه روی

هرگز این سود و زیانرا نشمریم

جان زبون گشته است و در بند تنیم

عقل فرسوده است و در فکر سریم

روح را از ناشتائی میکشیم

سفره‌ها از بهر تن میگستریم

گر چه عقل آئینه کردار ماست

ما در آن آئینه هرگز ننگریم

گر گرانباریم، جرم چرخ چیست

بار کردار بد خود میبریم

چون سیاهی شده بضاعت دهر را

ما سیه کاریم کانرا میخریم

پند نیکان را نمیداریم گوش

اندرین فکرت کازیشان بهتریم

پهلوان اما بکنج خانه‌ایم

آتش اما در دل خاکستریم

کاردانان راه دیگر میروند

ما تبه‌کاران براه دیگریم

گرگ را نشناختستیم از شبان

در چراگاهی که عمری میچریم

بر سپهر معرفت کی بر شویم

تا بپر و بال چوبین میپریم

واعظیم اما نه بهر خویشتن

از برای دیگران بر منبریم

آگه از عیب عیان خود نه‌ایم

پرده‌های عیب مردم میدریم

سفلگیها میکند نفس زبون

ما همی این سفله را میپروریم

بشکنیم از جهل و خود را نشکنیم

بگذریم از جان و از تن نگذریم

بادهٔ تحقیق چون خواهیم خورد؟

ما که مست هر خم و هر ساغریم

چونکه هر برزیگری را حاصلی است

حاصل ما چیست گر برزیگریم

چونکه باری گم شدیم اندر رهی

به که بار دیگر آن ره نسپریم

زان پراکندند اوراق کمال

تا بکوشش جمله را گرد آوریم

تا بیفشانند بر چینندمان

طوطی وقت و زمان را شکریم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم

به کز این پس کندش نطق خرد ابکم

ره پر پیچ و خم آز چو بگرفتی

روی درهم مکش ار کار تو شد درهم

خشک شد زمزم پاکیزهٔ جان ناگه

شستشو کرد هریمن چو درین زمزم

به که از مطبخ وسواس برون آئیم

تا که خود را برهانیم ز دود و دم

کاخ مکر است درین کنگره مینا

چاه مرگ است درین سیرگه خرم

ز بداندیش فلک چند شوی ایمن

ز ستم پیشه جهان چند کشی استم

تو ندیدی مگر این دانهٔ دانا کش

تو ندیدی مگر این دامگه محکم

وارث ملک سلیمان نتوان خواندن

هر کسیرا که در انگشت بود خاتم

آنکه هر لحظه بزخم تو زند زخمی

تو ازو خیره چه داری طمع مرهم

فلک آنگونه به ناورد دلیر آید

که نه از زال اثر ماند و نز رستم

نه ببخشود بموسی خلف عمران

نه وفا کرد به عیسی پسر مریم

تخت جمشید حکایت کند ار پرسی

که چه آمد به فریدون و چه شد بر جم

ز خوشیها چه شوی خوش که درین معبر

به یکی سور قرین است دو صد ماتم

تو به نی بین که ز هر بند چسان نالد

ز زبردستی ایام بزیر و بم

داستان گویدت از بابلیان بابل

عبرت آموزدت از دیلمیان دیلم

فرصتی را که بدستست، غنیمت دان

بهر روزی که گذشتست چه داری غم

زان گل تازه که بشکفت سحرگاهان

نه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم

گر صباحیست، مسائی رسدش از پی

ور بهاریست، خزانی بودش توام

صبحدم اشک بچهر گل از آن بینی

که شبانگه بچمن گریه کند شبنم

اندرین دشت مخوف، ای برهٔ مسکین

بیم جانست، چه شد کز رمه کردی رم

مخور ای کودک بی تجربه زین حلوا

که شد آمیخته با روغن و شهدش سم

دست و پائی بزن ای غرقه، توانی گر

تا مگر باز رهانند تو را زین یم

مشک حیفست که با دوده شود همسر

کبک زشتست که با زاغ شود همدم

برو ای فاخته، با مرغ سحر بنشین

برو ای گل، بصف سرو و سمن بردم

ز چنار آموز، ای دوست گرانسنگی

چه شوی بر صفت بید ز بادی خم

خویش و پیوند هنر باش که تا روزی

نروی از پی نان بر در خال و عم

روح را سیر کن از مائدهٔ حکمت

بیکی نان جوین سیر شود اشکم

جز که آموخت ترا که خواب و خور غفلت

به چه کار آمدت این سفله تن ملحم

خزفست اینکه تو داریش چنو گوهر

رسن است اینکه تو بینیش چو ابریشم

مار خود، هم تو خودی، مار چه افسائی

بخود، ای بیخبر از خویش، فسون میدم

ز تو در هر نفسی کاسته میگردد

غم خود خور، چه خوری انده بیش و کم

بیم آنست که صراف قضا ناگه

زر سرخ تو بگیرد به یکی درهم

کشت یک دانه کسی را ندهد خرمن

بذل یک جوز کسی را نکند حاتم

به پری پر، که عقابان نکنندت سر

به رهی رو، که بزرگان نکنندت ذم

جان چو کان آمد و دانش گهرش، پروین

دل چو خورشید شد و ملک تنش عالم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود

چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود

خدای را بستودم، که کردگار من است

زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود

همه به تنبل و بند است بازگشتن او

شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود

بنفشه‌های طری خیل خیل بر سر کرد

چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود

بیار و هان بده آن آفتاب کش بخوری

ز لب فرو شود و از رخان برآید زود


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای گربه، ترا چه شد که ناگاه

رفتی و نیامدی دگر بار

بس روز گذشت و هفته و ماه

معلوم نشد که چون شد این کار

جای تو شبانگه و سحرگاه

در دامن من تهیست بسیار

در راه تو کند آسمان چاه

کار تو زمانه کرد دشوار

ای گمشدهٔ عزیز، دانی

کز یاد نمیشوی فراموش

برد آنکه ترا بمیهمانی

دستیت کشید بر سر و گوش

بنواخت تو را بمهربانی

بنشاند تو را دمی در آغوش

میگویمت این سخن نهانی

در خانهٔ ما ز آفت موش

آن پنجهٔ تیز در شب تار

کردست گهی شکار ماهی

گشته است بحیله‌ای گرفتار

در چنگ تو مرغ صبحگاهی

افتد گذرت بسوی انبار

بانو دهدت هر آنچه خواهی

در دیگ طمع، سرت دگر بار

آلود بروغن و سیاهی

آنروز تو داشتی سه فرزند

از خندهٔ صبحگاه خوشتر

خفتند نژند روزکی چند

در دامن گربه‌های دیگر

فرزند ز مادرست خرسند

بیگانه کجا و مهر مادر

چون عهد شد و شکست پیوند

گشتند بسان دوک لاغر

از بازی خویش یاد داری

بر بام، شبی که بود مهتاب

گشتی چو ز دست من فراری

افتاد و شکست کوزهٔ آب

ژولید، چو آب گشت جاری

آن موی به از سمور و سنجاب

زان آشتی و ستیزه کاری

ماندی تو ز شبروی، من از خواب

آنجا که طبیب شد بداندیش

افزوده شود به دردمندی

این مار همیشه میزند نیش

زنهار به زخم کس نخندی

هشدار، بسیست در پس و پیش

بیغوله و پستی و بلندی

با حمله قضا نرانی از خویش

با حیله ره فلک نبندی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تا بکی جان کندن اندر آفتاب ای رنجبر

ریختن از بهر نان از چهر آب ای رنجبر

زینهمه خواری که بینی زافتاب و خاک و باد

چیست مزدت جز نکوهش یا عتاب ای رنجبر

از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی

چند میترسی ز هر خان و جناب ای رنجبر

جمله آنان را که چون زالو مکندت خون بریز

وندران خون دست و پائی کن خضاب ای رنجبر

دیو آز و خودپرستی را بگیر و حبس کن

تا شود چهر حقیقت بی حجاب ای رنجبر

حاکم شرعی که بهر رشوه فتوی میدهد

کی دهد عرض فقیران را جواب ای رنجبر

آنکه خود را پاک میداند ز هر آلودگی

میکند مردار خواری چون غراب ای رنجبر

گر که اطفال تو بی شامند شبها باک نیست

خواجه تیهو می‌کند هر شب کباب ای رنجبر

گر چراغت را نبخشیده‌است گردون روشنی

غم مخور، میتابد امشب ماهتاب ای رنجبر

در خور دانش امیرانند و فرزندانشان

تو چه خواهی فهم کردن از کتاب ای رنجبر

مردم آنانند کز حکم و ت آگهند

کارگر کارش غم است و اضطراب ای رنجبر

هر که پوشد جامهٔ نیکو بزرگ و لایق اوست

رو تو صدها وصله داری بر ثیاب ای رنجبر

جامه‌ات شوخ است و رویت تیره رنگ از گرد و خاک

از تو میبایست کردن اجتناب ای رنجبر

هر چه بنویسند حکام اندرین محضر رواست

کس نخواهد خواستن زیشان حساب ای رنجبر


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

با دوک خویش، پیرزنی گفت وقت کار

کاوخ! ز پنبه ریشتنم موی شد سفید

از بس که بر تو خم شدم و چشم دوختم

کم نور گشت دیده‌ام و قامتم خمید

ابر آمد و گرفت سر کلبهٔ مرا

بر من گریست زار که فصل شتا رسید

جز من که دستم از همه چیز جهان تهیست

هر کس که بود، برگ زمستان خود

بی زر، کسی بکس ندهد هیزم و زغال

این آرزوست گر نگری، آن یکی امید

بر بست هر پرنده در آشیان خویش

بگریخت هر خزنده و در گوشه‌ای خزید

نور از کجا به روزن بیچارگان فتد

چون گشت آفتاب جهانتاب ناپدید

از رنج پاره دوختن و زحمت رفو

خونابهٔ دلم ز سر انگشتها چکید

یک جای وصله در همهٔ جامه‌ام نماند

زین روی وصله کردم، از آن رو ز هم درید

دیروز خواستم چو بسوزن کنم نخی

لرزید بند دستم و چشمم دگر ندید

من بس گرسنه خفتم و شبها مشام من

بوی طعام خانهٔ همسایگان شنید

ز اندوه دیر گشتن اندود بام خویش

هر گه که ابر دیدم و باران، دلم طپید

پرویزنست سقف من، از بس شکستگی

در برف و گل چگونه تواند کس آرمید

هنگام صبح در عوض پرده، عنکبوت

بر بام و سقف ریخته‌ام تارها تنید

در باغ دهر بهر تماشای غنچه‌ای

بر پای من بهر قدمی خارها خلید

سیلابهای حادثه بسیار دیده‌ام

سیل سرشک زان سبب از دیده‌ام دوید

دولت چه شد که چهره ز درماندگان بتافت

اقبال از چه راه ز بیچارگان رمید

پروین، توانگران غم مسکین نمیخورند

بیهوده‌اش مکوب که سرد است این حدید


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به نومیدی، سحرگه گفت امید

که کس ناسازگاری چون تو نشنید

بهر سو دست شوقی بود بستی

بهر جا خاطری دیدی شکستی

کشیدی بر در هر دل سپاهی

ز سوزی، ناله‌ای، اشکی و آهی

زبونی هر چه هست و بود از تست

بساط دیده اشک آلود از تست

بس است این کار بی تدبیر کردن

جوانان را بحسرت پیر کردن

بدین تلخی ندیدم زندگانی

بدین بی مایگی بازارگانی

نهی بر پای هر آزاده بندی

رسانی هر وجودی را گزندی

باندوهی بسوزی خرمنی را

کشی از دست مهری دامنی را

غبارت چشم را تاریکی آموخت

شرارت ریشهٔ اندیشه را سوخت

دو صد راه هوس را چاه کردی

هزاران آرزو را آه کردی

ز امواج تو ایمن، ساحلی نیست

ز تاراج تو فارغ، حاصلی نیست

مرا در هر دلی، خوش جایگاهیست

بسوی هر ره تاریک راهیست

دهم آزردگانرا مومیائی

شوم در تیرگیها روشنائی

دلی را شاد دارم با پیامی

نشانم پرتوی را با ظلامی

عروس وقت را آرایش از ماست

بنای عشق را پیدایش از ماست

غمی را ره ببندم با سروری

سلیمانی پدید آرم ز موری

بهر آتش، گلستانی فرستم

بهر سر گشته، سامانی فرستم

خوش آن رمزی که عشقی را نوید است

خوش آن دل کاندران نور امید است

بگفت ایدوست، گردشهای دوران

شما را هم کند چون ما پریشان

مرا با روشنائی نیست کاری

که ماندم در سیاهی روزگاری

نه یکسانند نومیدی و امید

جهان بگریست بر من، بر تو خندید

در آن مدت که من امید بودم

بکردار تو خود را می‌ستودم

مرا هم بود شادیها، هوسها

چمنها، مرغها، گلها، قفسها

مرا دلسردی ایام بگداخت

همان ناسازگاری، کار من ساخت

چراغ شب ز باد صبحگه مرد

گل دوشینه یکشب ماند و پژمرد

سیاهیهای محنت جلوه‌ام برد

درشتی دیدم و گشتم چنین خرد

شبانگه در دلی تنگ آرمیدم

شدم اشکی و از چشمی چکیدم

ندیدم ناله‌ای بودم سحرگاه

شکنجی دیدم و گشتم یکی آه

تو بنشین در دلی کاز غم بود پاک

خوشند آری مرا دلهای غمناک

چو گوی از دست ما بردند فرجام

چه فرق ار اسب توسن بود یا رام

گذشت امید و چون برقی درخشید

هماره کی درخشد برق امید


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بلبل آهسته به گل گفت شبی

که مرا از تو تمنائی هست

من به پیوند تو یک رای شدم

گر ترا نیز چنین رائی هست

گفت فردا به گلستان باز آی

تا ببینی چه تماشائی هست

گر که منظور تو زیبائی ماست

هر طرف چهرهٔ زیبائی هست

پا بهرجا که نهی برگ گلی است

همه جا شاهد رعنائی هست

باغبانان همگی بیدارند

چمن و جوی مصفائی هست

قدح از لاله بگیرد نرگس

همه جا ساغر و صهبائی هست

نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست

نه ز زاغ و زغن آوائی هست

نه ز گلچین حوادث خبری است

نه به گلشن اثر پائی هست

هیچکس را سر بدخوئی نیست

همه را میل مدارائی هست

گفت رازی که نهان است ببین

اگرت دیدهٔ بینائی هست

هم از امروز سخن باید گفت

که خبر داشت که فردائی هست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم

کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست

پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت

این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است

این گرگ سالهاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است

آن پادشا که مال رعیت خورد گداست

بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن

تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود

کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت

سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت

مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود

ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت

آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک

فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت

دانی که نوشداروی سهراب کی رسید

آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت

دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند

بار دگر امید رهائی مگر نداشت

بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد

این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت

پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت

میدید شعله در سر و پروای سر نداشت

بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر

کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت

خرمن نکرده توده کسی موسم درو

در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت

من اشک خویش را چو گهر پرورانده‌ام

دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

مرغی نهاد روی بباغی ز خرمنی

ناگاه دید دانهٔ لعلی به روزنی

پنداشت چینه‌ایست، بچالاکیش ربود

آری، نداشت جز هوس چینه چیدنی

چون دید هیچ نیست فکندش بخاک و رفت

زینسانش آزمود! چه نیک آزمودنی

خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم

روزی باین شکاف فتادم ز گردنی

چون من نکرده جلوه‌گری هیچ شاهدی

چون من نپرورانده گهر هیچ معدنی

ما را فکند حادثه‌ای، ورنه هیچگاه

گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی

با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی

بینی هزار جلوه بنظاره کردنی

در چهره‌ام ببین چه خوشیهاست و تابهاست

افتاده و زبون شدم از اوفتادنی

خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ

بمت اگر بخرد کس، به ارزنی

چون فرق در و دانه تواند شناختن

آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشنی

در دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیک

درس ادیب را چکند طفل کودنی

اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهیست

دیو آدمی نگشت به اندرز گفتنی

آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن

خفاش را بدیده چه دشتی، چه گلشنی

دانا نجست پرتو گوهر ز مهره‌ای

عاقل نخواست پاکی جان خوش از تنی

پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت

آنکس که نخ نکرده بیک عمر سوزنی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بارید ابر بر گل پژمرده‌ای و گفت

کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم

از بهر شستن رخ پاکیزه‌ات ز گرد

بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم

خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا

رخساره‌ای نماند، ز گرما گداختم

ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من

با خاک خوی کردم و با خار ساختم

ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ

هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم

تا خیمهٔ وجود من افراشت بخت گفت

کاز بهر واژگون شدنش برفراختم

دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست

کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم

منظور و مقصدی نشناسد به جز جفا

من با یکی نظاره، جهان را شناختم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای

کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست

ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد

خرم کسیکه همچو تواش طالعی نت

هرگز تو بار زحمت مردم نمیکشی

ما شانه می‌کشیم بهر جا که تار موست

از تیرگی و پیچ و خم راههای ما

در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست

با آنکه ما جفای بتان بیشتر بریم

مشتاق روی تست هر آنکسی که خوبروست

گفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمرد

هر چند دل فریبد و رو خوش کند عدوست

در پیش روی خلق بما جا دهند از انک

ما را هر آنچه از بد و نیکست روبروست

خاری بطعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ

خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست

چون شانه، عیب خلق مکن موبمو عیان

در پشت سر نهند کسی را که عیبجوست

زانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت

دوری گزین که از همه بدنامتر هموست

ز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن

این جامه چون درید، نه شایستهٔ رفوست

از مهر دوستان ریاکار خوشتر است

دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست

آن کیمیا که میطلبی، یار یکدل است

دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست

پروین، نشان دوست درستی و راستی است

هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

از ساحت پاک آشیانی

مرغی بپرید سوی گلزار

در فکرت توشی و توانی

افتاد بسی و جست بسیار

رفت از چمنی به بوستانی

بر هر گل و میوه سود منقار

تا خفت ز خستگی زمانی

یغماگر دهر گشت بیدار

تیری بجهید از کمانی

چون برق جهان ز ابر آذار

چون بال و پرش تپید در خون

از یاد برون شدش پریدن

افتاد ز گیرودار گردون

نومید ز آشیان رسیدن

از پر سر خویش کرد بیرون

نالید ز درد سر کشیدن

دانست که نیست دشت و هامون

شایستهٔ فارغ آرمیدن

شد چهرهٔ زندگی دگرگون

در دیده نماند تاب دیدن

مجروح ز رنج زندگی رست

از قلب بریده گشت شریان

آن بال و پر لطیف بشکست

وان سینهٔ خرد خست پیکان

صیاد سیه دل از کمین جست

تا صید ضعیف گشت بیجان

در پهلوی آن فتاده بنشست

آلوده بخون مرغ دامان

بنهاد به پشتواره و بست

آمد سوی خانه شامگاهان

چون صبح دمید، مرغکی خرد

افتاد ز آشیانه در جر

چون دانه نیافت، خون دل خورد

تقدیر، پرش بکند یکسر

شاهین حوادثش فرو برد

نشنید حدیث مهر مادر

دور فلکش بهیچ نشمرد

نفکند کسیش سایه بر سر

نادیده سپهر زندگی، مرد

پرواز نکرده، سوختش پر

آمد شب و تیره گشت لانه

وان رفته نیامد از سفر باز

کوشید فسونگر زمانه

کاز پرده برون نیفتد این راز

طفلان بخیال آب و دانه

خفتند و نخاست دیگر آواز

از بامک آن بلند خانه

کس روز عمل نکرد پرواز

یکباره برفت از میانه

آن شادی و شوق و نعمت و ناز

آن مسکن خرد پاک ایمن

خالی و خراب ماند فرجام

افتاد گلش ز سقف و روزن

خار و خسکش بریخت از بام

آرامگهی نه بهر خفتن

بامی نه برای سیر و آرام

بر باد شد آن بنای روشن

نابود شد آن نشانه و نام

از گردش روزگار توسن

وز بدسری سپهر و اجرام

شد ساقی چرخ پیر خرسند

پردید ز خون چو ساغری را

دستی سر راه دامی افکند

پیچانید به رشته‌ای سری را

جمعیت ایمنی پراکند

شیرازه درید دفتری را

با تیشهٔ ظلم ریشه‌ای کند

بر بست ز فتنه‌ای دری را

خون ریخت بکام کودکی چند

برچید بساط مادری را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شنیده‌اید که آسایش بزرگان چیست:

برای خاطر بیچارگان نیاسودن

بکاخ دهر که آلایش است بنیادش

مقیم گشتن و دامان خود نیالودن

همی ز عادت و کردار زشت کم کردن

هماره بر صفت و خوی نیک افزودن

ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن

برای خدمت تن، روح را نفرسودن

برون شدن ز خرابات زندگی هشیار

ز خود نرفتن و پیمانه‌ای نپیمودن

رهی که گمرهیش در پی است نسپردن

دریکه فتنه‌اش اندر پس است نگشودن


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

جهاندیده کشاورزی بدشتی

بعمری داشتی زرعی و کشتی

بوقت غله، خرمن توده کردی

دل از تیمار کار آسوده کردی

ستمها میکشید از باد و از خاک

که تا از کاه میشد گندمش پاک

جفا از آب و گل میدید بسیار

که تا یک روز می انباشت انبار

سخنها داشت با هر خاک و بادی

بهنگام شیاری و حصاری

سحرگاهی هوا شد سرد زانسان

که از سرما بخود لرزید دهقان

پدید آورد خاشاکی و خاری

شکست از تاک پیری شاخساری

نهاد آن هیمه را نزدیک خرمن

فروزینه زد، آتش کرد روشن

چو آتش دود کرد و شعله سر داد

بناگه طائری آواز در داد

که ای برداشته سود از یکی شصت

درین خرمن مرا هم حاصلی هست

نشاید کآتش اینجا برفروزی

مبادا خانمانی را بسوزی

بسوزد گر کسی این آشیانرا

چنان دانم که میسوزد جهان را

اگر برقی بما زین آذر افتد

حساب ما برون زین دفتر افتد

بسی جستم بشوق از حلقه و بند

که خواهم داشت روزی مرغکی چند

هنوز آن ساعت فرخنده دور است

هنوز این لانه بی بانگ سرور است

ترا زین شاخ آنکو داد باری

مرا آموخت شوق انتظاری

بهر گامی که پوئی کامجوئیست

نهفته، هر دلی را آرزوئیست

توانی بخش، جان ناتوان را

که بیم ناتوانیهاست جان را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز

بجرئت کرد روزی بال و پر باز

پرید از شاخکی بر شاخساری

گذشت از بامکی بر جو کناری

نمودش بسکه دور آن راه نزدیک

شدش گیتی به پیش چشم تاریک

ز وحشت سست شد بر جای ناگاه

ز رنج خستگی درماند در راه

گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد

گه از تشویش سر در زیر پر کرد

نه فکرش با قضا دمساز گشتن

نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن

نه گفتی کان حوادث را چه نامست

نه راه لانه دانستی کدامست

نه چون هر شب حدیث آب و دانی

نه از خواب خوشی نام و نشانی

فتاد از پای و کرد از عجز فریاد

ز شاخی مادرش آواز در داد

کزینسان است رسم خودپسندی

چنین افتند مستان از بلندی

بدن خردی نیاید از تو کاری

به پشت عقل باید بردباری

ترا پرواز بس زودست و دشوار

ز نو کاران که خواهد کار بسیار

بیاموزندت این جرئت مه و سال

همت نیرو فزایند، هم پر و بال

هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است

هنوز از چرخ، بیم دستبرد است

هنوزت نیست پای برزن و بام

هنوزت نوبت خواب است و آرام

هنوزت انده بند و قفس نیست

بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست

نگردد پخته کس با فکر خامی

نپوید راه هستی را به گامی

ترا توش هنر میباید اندوخت

حدیث زندگی میباید آموخت

بباید هر دو پا محکم نهادن

از آن پس، فکر بر پای ایستادن

پریدن بی پر تدبیر، مستی است

جهان را گه بلندی، گاه پستی است

به پستی در، دچار گیر و داریم

ببالا، چنگ شاهین را شکاریم

من اینجا چون نگهبانم و تو چون گنج

ترا آسودگی باید، مرا رنج

تو هم روزی روی زین خانه بیرون

ببینی سحربازیهای گردون

از این آرامگه وقتی کنی یاد

که آبش برده خاک و باد بنیاد

نه‌ای تا زاشیان امن دلتنگ

نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ

مرا در دامها بسیار بستند

ز بالم کودکان پرها شکستند

گه از دیوار سنگ آمد گه از در

گهم سرپنجه خونین شد گهی سر

نگشت آسایشم یک لحظه دمساز

گهی از گربه ترسیدم، گه از باز

هجوم فتنه‌های آسمانی

مرا آموخت علم زندگانی

نگردد شاخک بی بن برومند

ز تو سعی و عمل باید، ز من پند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن

نیست گشتن، لیک عمر جاودانی داشتن

عقل را دیباچهٔ اوراق هستی ساختن

علم را سرمایهٔ بازارگانی داشتن

کشتن اندر باغ جان هر لحظه‌ای رنگین گلی

وندران فرخنده گلشن باغبانی داشتن

دل برای مهربانی پروراندن لاجرم

جان بتن تنها برای جانفشانی داشتن

ناتوانی را به لطفی خاطر آوردن بدست

یاد عجز روزگار ناتوانی داشتن

در مدائن میهمان جغد گشتن یکشبی

پرسشی از دولت نوشیروانی داشتن

صید بی پر بودن و از روزن بام قفس

گفتگو با طائران بوستانی داشتن


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

زندگانی چه کوته و چه دراز

نه به آخر بمرد باید باز؟

هم به چنبر گذار خواهد بود

این رسن را، اگر چه هست دراز

خواهی اندر عنا و شدت زی

خواهی اندر امان به نعمت و ناز

خواهی اندک‌تر از جهان بپذیر

خواهی از ری بگیر تا به طراز

این همه باد و بود تو خواب است

خواب را حکم نی، مگر به مجاز

این همه روز مرگ یکسانند

نشناسی ز یک دگرشان باز

ناز، اگر خوب را سزاست به شرط

نسزد جز تو را کرشمه و ناز


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

لاله‌ای با نرگس پژمرده گفت

بین که ما رخساره چون افروختیم

گفت ما نیز آن متاع بی بدل

شب یم و سحر بفروختیم

آسمان، روزی بیاموزد ترا

نکته‌هائی را که ما آموختیم

خرمی کردیم وقت خرمی

چون زمان سوختن شد سوختیم

تا سفر کردیم بر ملک وجود

توشهٔ پژمردگی اندوختیم

درزی ایام زان ره میشکافت

آنچه را زین راه، ما میدوختیم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به جغذ گفت شبانگاه طوطی از سر خشم

که چند بایدت اینگونه زیست سرگردان

چرا ز گوشهٔ عزلت، برون نمیئی

چه اوفتاده که از خلق میشوی پنهان

کسی به جز تو، نبستست چشم روشن بین

کسی به جز تو، نکردست در خرابه مکان

اگر بجانب شهرت گذر فتد، بینی

بسی بلند بنا قصر و زرنگار ایوان

چرا ز فکرت باطل، نژند داری دل

چرا بملک سیاهی، سیه کنی وجدان

ز طائران جهان دیده، رسم و راه آموز

ببین چگونه بسر میبرند وقت و زمان

اگر که همچو منت، میل برتری باشد

گهت بدست نشانند و گاه بر دامان

مرا نگر، چه نکو رای و نغز گفتارم

ترا ضمیر، بداندیش و الکنست زبان

بما، هماره شکر داده‌اند، نوبت چاشت

نخورده‌ایم بسان تو هیچگه غم دان

بزیر پر، چو تو سر بی سبب نهان نکنیم

زنیم در چمنی تازه، هر نفس جولان

بهل، که عمر تلف کردنست تنهائی

ندیم سرو و گل و سبزه باش در بستان

بپوش چشم ز بیغوله، نیستی رهزن

بشوی گرد سیاهی ز دل، نه ای شیطان

نه با خبر ز بهاری، نه آگهی ز خریف

چو مرده‌ای بزمستان و فصل تابستان

بکنج غار، مخز همچو گرگ بی چنگال

گرسنه خواب مکن، چون شغال بی دندان

به موش مرده، میالای پنجه و منقار

بزرگ باش و میاموز خصلت دونان

بروزگار جوانیت، ماتم پیری است

سیه دلی چو تو، هرگز نداشت بخت جوان

جهان به خویشتن ایدوست خیره سخت مگیر

که کار سخت، ز کارآگهی شدست آسان

برو به سیر گهی تازه، صبحگاهی خوش

بیا به خانهٔ ما، باش یکشبی مهمان

تو چشم عقل ببستی، که در چه افتادی

تو بد شدی، که شدند از تو خوبتر دگران

فضیلت و هنر، ای بی هنر، نمود مرا

جلیس بزم بزرگان و همسر شاهان

مرا ز عاج و زر و سیم، ساختند قفس

گهم بخانه نگهداشتند و گه به دکان

ز خویش، بی سبب ای تیره دل چه میکاهی

کمال جوی و سعادت، چه خواهی از نقصان

همیشه می نتوان رفت بیخود و فارغ

هماره می‌نتوان زیست غمگن و حیران

ز ناله‌های غم افزای خویش، جان مخراش

ز سوک بیگه خود، خلق را مکن گریان

ز بانگ زشت تو، بس آرزو که گشت تباه

ز فال شوم تو، بس خانمان که شد ویران

چو طوطیان، چه سخن گفتی و شنیدی، هین

چو بلبلان، بکدامین چمن پریدی، هان

جواب داد که بر خیره، شوم خوانندم

ز من بکس نرسیدست هیچگونه زیان

عجب مدار، گرم شوق سیر گلشن نیست

تفاوتیست میان من و دگر مرغان

سمند دولت گیتی که جانب همه تاخت

ز ما گذشت چو برق و نگه نداشت عنان

خوشست نغمهٔ مرغی بساحت چمنی

ولی نه بوم سیه روز، مرغکی خوشخوان

فروغ چهر گل، آن به که بلبلان بینند

برای همچو منی، شوره‌زار شد شایان

هر آنکسی که تو را پیک نیکبختی گشت

نداد دیدهٔ ما را نصیب، جز پیکان

بسوخت خانهٔ ما زاتش حوادث چرخ

نه مردمیست ز همسایه خواستن تاوان

نکرد رهرو عاقل، بهر گذر گه خواب

نچید طائر آگاه، چینه از هر خوان

چه سود صحبت شاهان، چو نیست آزادی

چرا دهیم گرانمایه وقت را ارزان

به رنج گوشه نشینی و فقر، تن دادن

به از پریدن بیگاه و داشتن غم جان

قفس نه جز قفس است، ار چه سیم و زر باشد

که صحن تنگ همانست و بام تنگ همان

در آشیانهٔ ویران خویش خرسندیم

چه خوشدلیست در آباد دیدن زندان

هزار نکته بما گفت شبرو گردون

چه غم، بچشم تو گر بیهشیم یا نادان

بنزد آنکه چو من دوستدار تاریکیست

تفاوتی نکند روز تیره و رخشان

مرا ز صحبت بیگانگان ملال آید

بمیهمانیم ای دوست، هیچگاه مخوان

تو خود، گهی بچمن خسب و گه بسبزه خرام

که بوم را نه ازین خوشدلی بود، نه از آن

بعهد و یکدلی مردم، اعتباری نیست

که همچو دور جهان، سست عهد بود انسان

ز راه تجربه، گر هفته‌ای سکوت کنی

نه خواجه ماند و بانو، نه شکر و انبان

بجوی و جر بکنندت بصد جفا پر و بال

برهگذر بکشندت بصد ستم، طفلان

نه جغد رست و نه طوطی، چو شد قضا شاهین

نه زشت ماند و نه زیبا، چو راز گشت عیان

طبیب دهر نیاموخت جز ستم، پروین

بدرد کشت و حدیثی نگفت از درمان


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نهفتن بعمری غم آشکاری

فکندن بکشت امیدی شراری

بپای نهالی که باری نیارد

جفا دیدن از آب و گل، روزگاری

ببزم فرومایگان ایستادن

نشستن بدریوزه در رهگذاری

ز بیم هژبران، پناهنده گشتن

بگرگی سیه دل، بتاریک غاری

ز سنگین دلی، خواهش لطف کردن

سوی ناکسی، بردن از عجز کاری

بجای گل آرزوئی و شوقی

نشاندن بدل، نوک جانسوز خاری

بدریا درافتادن و غوطه خوردن

نه جستن پناهی، نه دیدن کناری

زبون گشتن از درد و محروم ماندن

بهر جا برون بودن از هر شماری

شنیدن ز هر سفله، حرف درشتی

ز مردم کشی، خواستن زینهاری

بهی، پراکنده گشتن چو کاهی

ز بادی، پریشان شدن چون غباری

بسی خوشتر و نیک‌تر نزد دانا

ز دمسازی یار ناسازگاری


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کبوتری، سحر اندر هوای پروازی

ببام لانه بیاراست پر، ولی نپرید

رسید بر پرش از دور، ناوکی جانسوز

مبرهن است کازان طعنه بر دلش چه رسید

شکسته شد پر و بالی، نزار گشت تنی

گسست رشتهٔ امیدی و رگی بدرید

گذشت بر در آن لانه، شامگه زاغی

طبیب گشت، چه رنجوری کبوتر دید

برفت خار و خس آورد و سایبانی ساخت

برای راحت بیمار خویش، بس کوشید

هزار گونه ستم دید، تا بروزن و بام

ز برگهای درختان سبز پرده کشید

ز جویبار، بمنقار خویش آب ربود

بباغ، کرد ره و میوه‌ای ز شاخه چید

گهی پدر شد و گه مادر و گهی دربان

طعام داد و نوازش نمود و ناله شنید

ببرد آنهمه بار جفا که تا روزی

ز درد و خستگی و رنج، دردمند رهید

بزاغ گفت: چه نسبت سپید را بسیاه

ترا بیاری بیگانگان، چه کس طلبید

بگفت: نیت ما اتفاق و یکرنگی است

تفاوتی نکند خدمت سیاه و سفید

ترا چو من، بدل خرد، مهر و پیوندیست

مرا بسان تو، در تن رگ و پی است و ورید

صفای صحبت و آئین یکدلی باید

چه بیم، گر که قدیم است عهد، یا که جدید

ز نزد سوختگان، بی‌خبر نباید رفت

زمان کار نباید به کنج خانه خزید

غرض، گشودن قفل سعادتست بجهد

چه فرق، گر زر سرخ و گر آهن است کلید


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آن نشنیدید که در شیروان

بود یکی زاهد روشن روان

زنده‌دلی، عالم و فرخ ضمیر

مهر صفت، شهرتش آفاق گیر

نام نکویش علم افراخته

توسن زهدش همه جا تاخته

همقدم تاجوران زمین

همنفس حضرت روح‌الامین

مسئلت آموز دبیران خاک

نیتش آرایش مینوی پاک

پیش نشین همه آزادگان

پشت و پناه همه افتادگان

مرد رهی، خوش روش و حق پرست

روز و شبش، سبحهٔ طاعت بدست

جایگهش، کوه و بیابان شده

طعمه‌اش از بیخ درختان شده

رفته ز چین و ختن و هند و روم

مردم بسیار، بدان مرز و بوم

هر که بدان صومعه بشتافتی

عارضه ناگفته، شفا یافتی

کور در آن بادیه بینا شدی

عاجز بیچاره، توانا شدی

خلق بر او دوخته چشم نیاز

او بسوی دادگر کار ساز

شب، شدی از دیده نهان روز وار

در کمر کوه، بزندان غار

روز، بعزلتگه خود تاختی

با همه کس، نرد کرم باختی

صبحدمی، روی ز مردم نهفت

هر در طاعت که توان سفت، سفت

ریخت ز چشم آب و بسر خاک کرد

گرد ز آئینهٔ دل، پاک کرد

حلقه بدر کوفت زنی بی‌نوا

گفت که رنجورم و خواهم دوا

از چه شد این نور، بظلمت نهان

از چه برنجید ز ما ناگهان

از چه بر این جمع، در خیر بست

اینهمه افتاده بدید و نشست

از چه، دلش میل مدارا نداشت

از چه، سر همسری ما نداشت

ای پدر پیر، ز چین آمدم

از بلد شک، به یقین آمدم

نور تو رهبر شد و ره یافتم

نام تو پرسیدم و بشتافتم

روز، بچشم همه کس روشنست

لیک، شب تیره بچشم منست

گر ز ره لطف، نگاهم کنی

فارغ ازین حال تباهم کنی

ساعتی، ای شیخ، نیاسوده‌ام

باد صفت، بادیه پیموده‌ام

دیده به بی دیده فکندن، خوش است

خار دل سوخته کندن، خوش است

پیر، بدان لابه نداد اعتبار

گریه همی کرد چو ابر بهار

تا که سر از سجدهٔ شکران گرفت

دیو غرورش ز گریبان گرفت

گفت که این سجده و تسبیح چیست

بر تو و کردار تو، باید گریست

رنج تو در کارگه بندگی

گشت تهی دستی و شرمندگی

زان همه سرمایه، ترا سود کو

تار قماشت چه شد و پود کو

نوبت از خلق گسستن نبود

گاه در صومعه بستن نبود

سست شد این پایه و فرصت شتافت

گم شد و دیگر نتوانیش یافت

عجب، سمند تو شد و تاختی

رفتی و بار و بنه انداختی

دامنت از اخگر پندار سوخت

آنهم گل، زاتش یک خار سوخت

رشته نبود آنکه تو میتافتی

جامه نبود آنکه تو میبافتی

سودگر نفس به بازار شد

گوهر پست تو پدیدار شد

راهروانی که بره داشتی

بر در خویش از چه نگهداشتی

آنکه درش، روز کرم بسته بود

قفل در حق نتواند گشود

نفس تو، چون خودسر و محتاله شد

زهد تو، چون کفر دو صد ساله شد

طاعت بی صدق و صفا، هیچ نیست

اینهمه جز روی و ریا، هیچ نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

سخن گفت با خویش، دلوی بنخوت

که بی من، کس از چه ننوشیده آبی

ز سعی من، این مرز گردید گلشن

ز گلبرگ پوشید گلبن ثیابی

نیاسودم از کوشش و کار کردن

نصیب من آمد ایاب و ذهابی

برآشفت بر وی طناب و چنین گفت

به خیره نبستند بر تو طنابی

نه از سعی و رنج تو، کز زحمت ماست

اگر چهر گل را بود رنگ و تابی

شنیدند ناگه درین بحث پنهان

ز دهقان پیر، آشکارا عتابی

که آسان شمردید این رمز مشکل

نکردید نیکو سؤال و جوابی

دبیران خلقت، درین کهنه دفتر

نوشتند هر مبحثی را کتابی

اگر دست و بازو نکوشد، شما را

چه رای خطا و چه فکر صوابی

ز باران تنها، چمن گل نیارد

بباید نسیم خوش و آفتابی

بهر جا چراغی است، روغنش باید

بود کار هر کارگر را حسابی

اگر خون نگردد، نماند وریدی

اگر گل نروید، نباشد گلابی

یکی کشت تاک و یکی چید انگور

یکی ساخت زان سرکه‌ای یا شرابی

بکوه ار نمیتافت خورشید تابان

بمعدن نمیبود لعل خوشابی

نشستند بسیار شب، خار و بلبل

که تا غنچه‌ای در چمن کرد خوابی

برای خوشیهای فصل بهاران

خزان و زمستان کنند انقلابی

ز آهو دل، از مطبخی دست سوزد

که تا گردد آماده، روزی کبابی

بسی کارگر باید و کار، پروین

در آبادی هر زمین خرابی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بشکوه گفت جوانی فقیر با پیری

بروزگار، مرا روی شادمانی نیست

بلای فقر، تنم خسته کرد و روح بکشت

بمرگ قانعم، آن نیز رایگانی نیست

کسی بمثل من اندر نبردگاه جهان

سیاه روز بلاهای ناگهانی نیست

گرسنه بر سر خوان فلک نشستم و گفت

که خیرگی مکن، این بزم میهمانی نیست

به خلق داد سرافرازی و مرا خواری

که در خور تو، ازین به که میستانی نیست

به دهر، هیچکس مهربان نشد با من

مرا خبر ز ره و رسم مهربانی نیست

خوش نیافتم از روزگار سفله دمی

از آن خوشم که سپنجی است، جاودانی نیست

بخنده، پیر خردمند گفت تند مرو

که پرتگاه جهان، جای بدعنانی نیست

چو بنگری، همه سر رشته‌ها بدست قضاست

ره گریز، ز تقدیر آسمانی نیست

ودیعه‌ایست سعادت، که رایگان بخشند

درین معامله، ارزانی و گرانی نیست

دل ضعیف، بگرداب نفس دون مفکن

غریق نفس، غریقی که وارهانی نیست

چو دستگاه جوانیت هست، سودی کن

که هیچ سود، چو سرمایهٔ جوانی نیست

ز بازویت نربودند تا توانائی

زمان خستگی و عجز و ناتوانی نیست

بملک زندگی، ایدوست، رنج باید برد

دلی که مرد، سزاوار زندگانی نیست

من و تو از پی کشف حقیقت آمده‌ایم

ازین مسابقه، مقصود کامرانی نیست

بدفتر گل و طومار غنچه در گلزار

بجز حکایت آشوب مهرگانی نیست

بنای تن، همه بهر خوشی نساخته‌اند

وجود سر، همه از بهر سرگرانی نیست

ز مرگ و هستی ما، چرخ را زیان نرسد

سپهر سنگدل است، این سخن نهانی نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تو چو زری، ای روان تابناک

چند باشی بستهٔ زندان خاک

بحر مواج ازل را گوهری

گوهر تحقیق را سوداگری

واگذار این لاشهٔ ناچیز را

در نورد این راه آفت خیز را

زر کانی را چه نسبت با سفال

شیر جنگی را چه خویشی با شغال

باخرد، صلحی کن و رائی بزن

کژدم تن را بسر، پائی بزن

هیچ پاکی همچو تو پاکیزه نیست

گوش هستی را چنین آویزه نیست

تو یکی تابنده گوهر بوده‌ای

رخ چرا با تیرگی آلوده‌ای

تو چراغ ملک تاریک تنی

در سیاهی‌ها، چو مهر روشنی

از نظر پنهانی، از دل نیستی

کاش میگفتی کجائی، کیستی

محبس تن بشکن و پرواز کن

این نخ پوسیده از پا باز کن

تا ببینی کنچه دید ماسواست

تا بدانی خلوت پاکان جداست

تا بدانی صحبت یاران خوشست

گیر و دار زلف دلداران خوشست

تا ببینی کعبهٔ مقصود را

بر گشائی چشم خواب آلود را

تا نمایندت بهنگام خرام

سیرگاهی خالی از صیاد و دام

تا بیاموزند اسرار حقت

تا کنند از عاشقان مطلقت

تا تو، پنهان از تو، چون و چندهاست

عهدها، میثاقها، پیوندهاست

چند در هر دام، باید گشت صید

چند از هر دیو، باید دید کید

چند از هر تیغ، باید باخت سر

چند از هر سنگ، باید ریخت پر

مرغک اندر بیضه چون گردد پدید

گوید اینجا بس فراخ است و سپید

عاقبت کان حصن سخت از هم شکست

عالمی بیند همه بالا و پست

گه پرد آزاد در کهسارها

گه چمد سر مست در گلزارها

گاه بر چیند ز بامی دانه‌ای

سر کند خوش نغمهٔ مستانه‌ای

جست و خیز طائران بیند همی

فارغ اندر سبزه بنشیند دمی

بینوائی مهره‌ای تابنده داشت

کاز فروغش دیده و دل زنده داشت

خیره شد فرجام زان جلوه‌گری

بردش از شادی بسوی گوهری

گفت این لعلست، از من میخرش

گفت سنگست این، چه خوانی گوهرش

رو، که این ما را نمی‌آید بکار

گر متاعی خوبتر داری بیار

دکهٔ خر مهره، جای دیگر است

تحفهٔ گوهر ان، گوهر است

برتری تنها برنگ و بوی نیست

آینهٔ جان از برای روی نیست

تا نداند دخل و خرجش چند بود

هیچ بازرگان نخواهد برد سود

چشم جانرا، بی نگه دیدارهاست

پای دل را، بی قدم رفتارهاست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ز قلعه، ماکیانی شد به دیوار

بناگه روبهی کردش گرفتار

ز چشمش برد، وحشت روشنائی

بزد بال و پر، از بی دست و پائی

ز روز نیکبختی یادها کرد

در آن درماندگی، فریادها کرد

فضای خانه و باغش هوس بود

چه حاصل، خانه دور از دسترس بود

بیاد آورد زان اقلیم ایمن

ز کاه و خوابگاه و آب و ارزن

نهان با خویشتن بس گفتگو کرد

در آن یکدم، هزاران آرزو کرد

گه تدبیر، احوالی زبون داشت

بجای دل، ببر یکقطره خون داشت

بیاد آورد زان آزاد گشتن

ز صحرا جانب ده بازگشتن

نمودن رهروان خرد را راه

ز هر بیراهه و ره بودن آگاه

ز دنبال نو آموزان دویدن

شدن استاد درس چینه چیدن

گشودن پر ز بهر سایبانی

نخفتن در خیال پاسبانی

بکار، از کودکان پیش اوفتادن

رموز کارشان تعلیم دادن

برو به لابه کرد از عجز، کایدوست

ز من چیزی نیابی، جز پر و پوست

منه در رهگذار چون منی دام

مکن خود را برای هیچ بدنام

گرفتم سینهٔ تنگم فشردی

مرا کشتی و در یک لحظه خوردی

ز مادر بی‌خبر شد کودکی چند

تبه گردید عمر مرغکی چند

یکی را کودک همسایه آزرد

یکی را گربه، آن یک را سگی برد

طمع دیو است، با وی برنیائی

چو خوردی، باز فردا ناشتائی

هوی و حرص و مستی، خواجه تاشند

سیه کارند، در هر جا که باشند

دچار زحمتی تا صید آزی

اگر زین دام رستی، بی‌نیازی

مباش اینگونه بی‌پروا و بدخواه

بسا گردد شکار گرگ، روباه

چه گردی هرزه در هر رهگذاری

دهی هر دم گلوئی را فشاری

بگفت ار تیره‌دل یا هرزه گردیم

درین ره هر چه فرمودند، کردیم

ز روز خردیم، خصلت چنین بود

دلی روئین بزیر پوستین بود

گرم سر پنجه و دندان بود سخت

مرا این مایه بود از کیسهٔ بخت

در آن دفتر که نقش ما نوشتند

یکی زشت و یکی زیبا نوشتند

چو من روباه و صیدم ماکیانست

گذشتن از چنین سودی زیانست

بسی مرغ و خروس از قریه بردم

بگردنها بسی دندان فشردم

حدیث اتحاد مرغ و روباه

بود چون اتفاق آتش و کاه

چه غم گر نیتم بد یا که نیت

همینم اقتضای خلقت و خوست

تو خود دادی بساط خویش بر باد

تو افتادی که کار از دست افتاد

تو مرغ خانگی، روباه طرار

تو خواب آلود و چرخ بیدار

اسیر روبه نفس آن چنانیم

که گوئی پر شکسته ماکیانیم

بهای زندگی زین بیشتر بود

اگر یک دیدهٔ صاحب نظر بود

منه بردست دیو از سادگی دست

کدامین دست را بگرفت و نشکست

مکن بی فکرتی تدبیر کاری

که خواهد هر قماشی پود و تاری

بوقت شخم، گاوت در گرو بود

چو باز آوردیش، وقت درو بود


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

خلید خار درشتی بپای طفلی خرد

بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست

بگفت مادرش این رنج اولین قدم است

ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست

هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر

نخوانده‌ای و بچشم تو راه و چاه، یکیست

ز پای، چون تو در افتاده‌اند بس طفلان

نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست

ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی

خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست

دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند

کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست

ز عهد کودکی، آمادهٔ بزرگی شو

حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قویست

بچشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست

تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست

چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای

چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست

هزار کوه گرت سد ره شوند، برو

هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گفت سوزن با رفوگر وقت شام

شب شد و آخر نشد کارت تمام

روز و شب، بیهوده سوزن میزنی

هر دمی، صد زخم بر من میزنی

من ز خون، رنگین شدم در مشت تو

بسکه خون میریزد از انگشت تو

زینهمه نخهای کوتاه و بلند

گه شدم سرگشته، گاهی پایبند

گه زبون گردیدم و گه ناتوان

گه شکستم، گه خمیدم چون کمان

چون فتادم یا فروماندم ز کار

تو همی راندی به پیشم با فشار

میبری هر جا که میخواهی مرا

میفزائی کار و میکاهی مرا

من بسر، این راه پیمودم همی

خون دل خوردم، نیاسودم دمی

گاهم انگشتانه میکوبد بسر

گاه رویم میکشد، گاه آستر

گر تو زاسایش بری گشتی و دور

بهر من، آسایشی باشد ضرور

گفت در پاسخ رفوگر کای رفیق

نیست هر رهپوی، از اهل طریق

زین جهان و زین فساد و ریو و رنگ

تو چه خواهی دید با این چشم تنگ

روز می‌بینی تو و من روزگار

کار می‌بینی تو و من عیب کار

تو چه میدانی چه پیش آرد قضا

من هدف بودم قضا را سالها

ناله تو از نخ و ابریشم است

من خبردارم که هستی یکدم است

تو چه میدانی چها بر من رسید

موی من شد زین سیهکاری سفید

سوزنی، برتر ز سوزن نیستی

آگهی از جامه، از تن نیستی

من نهان را بینم و تو آشکار

تو یکی میدانی، اما من هزار

من درینجا هر چه سوزن میزنم

سوزنی بر چشم روشن می‌زنم

من چو گردم خسته، فرصت بگذرد

چون گذشت، آنگه که بازش آورد

چونکه تن فرسودنی و بینواست

گر هم از کارش بفرسائی، رواست

چون دل شوریده روزی خون شود

به کاز آن خون، چهره‌ای گلگون شود

دیده را چون عاقبت نادیدن است

به که نیکو بنگرد تا روشن است

از چه وامانم، چو فرصت رفتنی است

چون نگویم، کاین حکایت گفتنی است

خرقه‌ها با سوزنی کردم رفو

سوزنی کن خرقهٔ دل دوخت کو

خون دگر شد، خون دل خوردن دگر

تو ندیدی پارگیهای جگر

پارهٔ هر جامه را سوزن بدوخت

سوزنی صد رنگ پیراهن بدوخت

پارهٔ جان در رگ و بند است و پی

سوزنش کی چاره خواهد کرد، کی

سوزنی باید که در دل نشکند

جای جامه، بخیه اندر جان زند

جهد را بسیار کن، عمر اندکی است

کار را نیکو گزین، فرصت یکی است

کاردانان چون رفو آموختند

پاره‌های وقت بر هم دوختند

عمر را باید رفو با کار کرد

وقت کم را با هنر، بسیار کرد

کار را از وقت، چون کردی جدا

این یکی گردد تباه، آن یک هبا

گر چه اندر دیده و دل نور نیست

تا نفس باقی است، تن معذور نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای که عمریست راه پیمائی

بسوی دیده هم ز دل راهی است

لیک آنگونه ره که قافله‌اش

ساعتی اشکی و دمی آهی است

منزلش آرزوئی و شوقی است

جرسش نالهٔ شبانگاهی است

ای که هر درگهیت سجده گهست

در دل پاک نیز درگاهی است

از پی کاروان آز مرو

که درین ره، بهر قدم چاهی است

سالها رفتی و ندانستی

کانکه راهت نمود، گمراهی است

قصهٔ تلخیش دراز مکن

زندگی، روزگار کوتاهی است

بد و نیک من و تو می‌سنجند

گر که کوهی و گر پر کاهی است

عمر، دهقان شد و قضا غربال

نرخ ما، نرخ گندم و کاهی است

تو عسس باش و خود بشناس

که جهان، هر طرف کمینگاهی است

ماکیان وجود را چه امان

تا که مانند چرخ، روباهی است

چه عجب، گر که سود خود خواهد

همچو ما، نفس نیز خودخواهی است

به رهش هیچ شحنه راه نیافت

ایام، آگاهی است

با شب و روز، عمر میگذرد

چه تفاوت که سال یا ماهی است

بمراد کسی زمانه نگشت

گاهی رفقی و گاه اکراهی است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

در آنساعت که چشم روز میخفت

شنیدم ذره با خفاش میگفت

که ای تاریک رای، این گمرهی چیست

چرا با آفتابت الفتی نیست

اگر ماهیم و گر روشن سهیلیم

تمام، این شمع هستی را طفیلیم

اگر گل رست و گر یاقوت شد سنگ

یکی رونق گرفت از خور، یکی رنگ

چرا باید چنین افسرده بودن

بصبح زندگانی مرده بودن

ببینی، گر برون آئی یکی روز

تجلیهای مهر عالم افروز

فروغ آفتاب صبحگاهی

فرو شوید ز رخسارت سیاهی

نباید ترک عقل و رای گفتن

بشب گشتن، بگاه روز خفتن

بباید دلبری زیبا گزیدن

درو دیدن، جهان یکسر ندیدن

براه عشق، کردن جست و خیزی

بشوق وصل، صلحی یا ستیزی

ز یک نم اوفتادن، غرق گشتن

ز بادی جستن، از دریا گذشتن

مرا همواره با خور گفتگوهاست

بدین خردی دلم را آرزوهاست

چو روشن شد رهم زان چهر رخشان

چه غم گر موج بینم یا که طوفان

ترا گر نیز میل تابناکی است

نظر چون من بپوش از هر چه خاکیست

چه سود از انزوا و ظلمت، ایدوست

بلندی خواه را، پستی نه نیت

بگفت آخر حدیث چشمهٔ نور

چه میگوئی به پیش مردم کور

مرا چشمیست بس تاریک و نمناک

چه خواهم دیدن از خورشید و افلاک

از آن روزم که موش کور شد نام

سیه روزیم، روزی کرد ایام

ترا آنانکه نزد خویش خواندند

مرا بستند چشم، آنگاه راندند

تو از افلاک میگوئی، من از خاک

مرا آلوده کردند و ترا پاک

ز خط شوق، ما را دور کردند

شما را همنشین نور کردند

از آن رو، تیرگی را دوستارم

که چشم روشنی دیدن ندارم

خیال من بود خوردی و خوابی

چه غم گر نیست یا هست آفتابی

ترا افروزد آن چهر فروزان

مرا هم دم زند بر دیده پیکان

چو خور شد دشمن آزادی من

رخ دشمن چه تاریک و چه روشن

شوم گر با خیالش نیز توام

نهم زاندیشه، چشم خویش بر هم

مرا عمری بتاریکی پریدن

به از یک لحظه روی مهر دیدن

شنیدم بیشمارش رنگ و تاب است

ولی من موش کور، او آفتاب است

تو خود روشندل و صاحبنظر باش

چه سود از پند، نابیناست خفاش


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شنیده‌اید که روزی بچشمهٔ خورشید

برفت ذره بشوقی فزون بمهمانی

نرفته نیمرهی، باد سرنگونش کرد

سبک قدم نشده، دید بس گرانجانی

گهی، رونده سحابی گرفت چهرهٔ مهر

گهی، هوا چو یم عشق گشت طوفانی

هزار قطرهٔ باران چکید بر رویش

جفا کشید بس، از رعد و برق نیسانی

هزار گونه بلندی، هزار پستی دید

که تا رسید به آن بزمگاه نورانی

نمود دیر زمانی به آفتاب نگاه

ملول گشت سرانجام زان هوسرانی

سپهر دید و بلندی و پرتو و پاکی

بدوخت دیدهٔ خودبین، ز فرط حیرانی

سئوال کرد ز خورشید کاین چه روشنی است

در این فضا، که ترا میکند نگهبانی

بذره گفت فروزنده مهر، کاین رمزیست

برون ز عالم تدبیر و فکر امکانی

بتخت و تاج سلیمان، چکار مورچه را

بس است ایمنی کشور سلیمانی

من از گذشتن ابری ضعیف، تیره شوم

تو از وزیدن بادی، ز کار درمانی

نه مقصد است، که گردد عیان ز نیمهٔ راه

نه مشکل است، که آسان شود بسانی

هزار سال اگر علم و حکمت آموزی

هزار قرن اگر درس معرفت خوانی

بپوئی ار همهٔ راههای تیره و تار

بدانی ار همهٔ رازهای پنهانی

اگر بعقل و هنر، همسر فلاطونی

وگر بدانش و فضل، اوستاد لقمانی

بسمان حقیقت، بهیچ پر نپری

به خلوت احدیت، رسید نتوانی

در آنزمان که رسی عاقبت بحد کمال

چو نیک در نگری در کمال نقصانی

گشود گوهری عقل گر چه بس کانها

نیافت هیچگه این پاک گوهر کانی

ده جهان اگر ایدوست دهخدای نداشت

که مینمود تحمل به رنج دهقانی

بلند خیز مشو، زانکه حاصلی نبری

بخز فتادن و درماندن و پشیمانی

بکوی شوق، گذاری نمیکنی، پروین

چو ذره نیز ره و رسم را نمیدانی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه‌ای

عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده‌اند

من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای

کاش میپرسید کس، کایشان بچند ارزیده‌اند

دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین

ای عجب! آن سنگها را هم ز من یده‌اند

سنگ میند از دیوانه با این عقل و رای

مبحث فهمیدنیها را چنین فهمیده‌اند

عاقلان با این کیاست، عقل دوراندیش را

در ترازوی چو من دیوانه‌ای سنجیده‌اند

از برای دیدن من، بارها گشتند جمع

عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیده‌اند

جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در

گر بدست، ایشان بدین نامم چرا نامیده‌اند

کرده‌اند از بیهشی بر خواندن من خنده‌ها

خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیده‌اند

من یکی آئینه‌ام کاندر من این دیوانگان

خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده‌اند

آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست

گر چه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیده‌اند

خالی از عقلند، سرهائی که سنگ ما شکست

این گناه از سنگ بود، از من چرا رنجیده‌اند

به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند

غیر ازین زنجیر، گر چیزی بمن بخشیده‌اند

سنگ در دامن نهندم تا در اندازم بخلق

ریسمان خویش را با دست من تابیده‌اند

هیچ پرسش را نخواهم گفت زینساعت جواب

زانکه از من خیره و بیهوده، بس پرسیده‌اند

چوب دستی را نهفتم دوش زیر بوریا

از سحر تا شامگاهان، از پیش گردیده‌اند

ما نمیپوشیم عیب خویش، اما دیگران

عیبها دارند و از ما جمله را پوشیده‌اند

ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان

دفتر و طومار ما را، زان سبب پیچیده‌اند

ما سبکساریم، از لغزیدن ما چاره نیست

عاقلان با این گرانسنگی، چرا لغزیده‌اند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شکایت کرد روزی دیده با دل

که کار من شد از جور تو مشکل

ترا دادست دست شوق بر باد

مرا کندست سیل اشک، بنیاد

ترا گردید جای آتش، مرا آب

تو زاسایش بری گشتی، من از خواب

ز بس کاندیشه‌های خام کردی

مرا و خویش را بدنام کردی

از آنروزی که گردیدی تو مفتون

مرا آرامگه شد چشمهٔ خون

تو اندر کشور تن، پادشاهی

زوال دولت خود، چندخواهی

چرا باید چنین خودکام بودن

اسیر دانهٔ هر دام بودن

شدن همصحبت دیوانه‌ای چند

حقیقت جستن از افسانه‌ای چند

ز بحر عشق، موج فتنه پیداست

هر آنکودم ز جانان زد، ز جان کاست

بگفت ایدوست، تیر طعنه تا چند

من از دست تو افتادم درین بند

تو رفتی و مرا همراه بردی

به زندانخانهٔ عشقم سپردی

مرا کار تو کرد آلوده دامن

تو اول دیدی، آنگه خواستم من

بدست جور کندی پایه‌ای را

در آتش سوختی همسایه‌ای را

مرا در کودکی شوق دگر بود

خیالم زین حوادث بی خبر بود

نه میخوردم غم ننگی و نامی

نه بودم بستهٔ بندی و دامی

نه میپرسیدم از هجر و وصالی

نه آگه بودم از نقص و کمالی

ترا تا آسمان، صاحب نظر کرد

مرا مفتون و مست و بی خبر کرد

شما را قصه دیگرگون نوشتند

حساب کار ما، با خون نوشتند

ز عشق و وصل و هجر و عهد و پیوند

تو حرفی خواندی و من دفتری چند

هر آن گوهر که مژگان تو میسفت

نهان با من، هزاران قصه میگفت

مرا سرمایه بردند و ترا سود

ترا کردند خاکستر، مرا دود

بساط من سیه، شام تو دیجور

مرا نیرو تبه گشت و تو را نور

تو، وارون بخت و حال من دگرگون

ترا روزی سرشک آمد، مرا خون

تو از دیروز گوئی، من از امروز

تو استادی درین ره، من نوآموز

تو گفتی راه عشق از فتنه پاکست

چو دیدم، پرتگاهی خوفناکست

ترا کرد آرزوی وصل، خرسند

مرا هجران گسست از هم، رگ و بند

مرا شمشیر زد گیتی، ترا مشت

ترا رنجور کرد، اما مرا کشت

اگر سنگی ز کوی دلبر آمد

ترا بر پای و ما را بر سر آمد

بتی، گر تیر ز ابروی کمان زد

ترا بر جامه و ما را بجان زد

ترا یک سوز و ما را سوختنهاست

ترا یک نکته و ما را سخنهاست

تو بوسی آستین، ما آستان را

تو بینی ملک تن، ما ملک جان را

ترا فرسود گر روز سیاهی

مرا سوزاند عالم سوز آهی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شبی بمردمک چشم، طعنه زد مژگان

که چند بی سبب از بهر خلق کوشیدن

همیشه بار جفا بردن و نیاسودن

همیشه رنج طلب کردن و نرنجیدن

ز نیک و زشت و گل و خار و مردم و حیوان

تمام دیدن و از خویش هیچ نادیدن

چو کارگر شده‌ای، مزد سعی و رنج تو چیست

بوقت کار، ضروری است کار سنجیدن

ز بزم تیرهٔ خود، روشنی دریغ مدار

که روشنست ازین بزم، رخت برچیدن

جواب داد که آئین کاردانان نیست

بخواب جهل فزودن، ز کار کاهیدن

کنایتی است درین رنج روز خسته شدن

اشارتی است درین کار شب نخوابیدن

مرا حدیثی هوی و هوس مکن تعلیم

هنروران نپسندند خود پسندیدن

نگاهبانی ملک تن است پیشهٔ چشم

چنانکه رسم و ره پاست ره نوردیدن

اگر پی هوس و آز خویش میگشتم

کنون نبود مرا دیده، جای گردیدن

بپای خویش نیفکنده روشنی هرگز

اگر چه کار چراغ است نور بخشیدن

نه آگهیست، ز حکم قضا شدن دلتنگ

نه مردمی است، ز دست زمانه نالیدن

مگو چرا مژه گشتم من و تو مردم چشم

ازین حدیث، کس آگه نشد بپرسیدن

هزار مسئله در دفتر حقیقت بود

ولی دریغ، که دشوار بود فهمیدن

ز دل تپیدن و از دیده روشنی خواهند

ز خون دویدن و از اشک چشم، غلتیدن

ز کوه و کاه گرانسنگی و سبکباری

ز خاک صبر و تواضع، ز باد رقصیدن

سپهر، مردم چشمم نهاد نام از آن

که بود خصلتم، از خویش چشم پوشیدن

هزار قرن ندیدن ز روشنی اثری

هزار مرتبه بهتر ز خویشتن دیدن

هوای نفس چو دیویست تیره دل، پروین

بتر ز دیو پرستی است، خودپرستیدن


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

در آبگیر، سحرگاه بط بماهی گفت

که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست

بساط حلقه و دامست یکسر این صحرا

چنین بساط، دگر جای آرمیدن نیست

ترا همیشه ازین نکته با خبر کردم

ولیک، گوش ترا طاقت شنیدن نیست

هزار مرتبه گفتم که خانهٔ صیاد

مکان ایمنی و خانه برگزیدن نیست

من از میان بروم، چون خطر شود نزدیک

تو چون کنی، که ترا قدرت پریدن نیست

هزار چشمهٔ روشن، هزار برکهٔ پاک

بهای یک رگ و یکقطره خون چکیدن نیست

بگفت منزل مقصود آنچنان دور است

که فکر کوته ما را بدان رسیدن نیست

هزار رشته، برین کارگاه می‌پیچند

ولی چه سود، که هر دیده بهر دیدن نیست

ز خرمن فلک، ایدوست خوشه‌ای نبری

که غنچه و گل این باغ، بهر چیدن نیست

اگر ز آب گریزی، بخشکیت بزنند

ازین حصار، کسی را ره رهیدن نیست

به پرتگاه قضا، مرکب هوی و هوس

سبک مران که مجال عنان کشیدن نیست

بپای گلبن زیبای هستی، این همه خار

برای چیست، اگر از پی خلیدن نیست

چنان نهفته و آهسته می‌نهند این دام

که هیچ فرصت ترسیدن و رمیدن نیست

سموم فتنه، چو باد سحرگهی نسوزد

بجز نشان خرابی، در آن وزیدن نیست

چو من بخاک تپیدم، تو سوختی بشرار

دگر حدیث شنا کردن و چمیدن نیست

براه گرگ حوادث، شبان بخواب رود

چو خفت، گله چه داند گه چریدن نیست

برید و دوخت قبای من و تو درزی چرخ

ز هم شکافتن و طرح نو بریدن نیست

متاع حادثه، روزی بقهر بند

چه غم خورند که ما را سر ن نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کاروان شهید رفت از پیش

وآن ما رفته گیر و می‌اندیش

از شمار دو چشم یک تن کم

وز شمار خرد هزاران بیش

توشهٔ جان خویش ازو بربای

پیش کایدت مرگ پای آگیش

آن چه با رنج یافتیش و به ذل

تو به آسانی از گزافه مدیش

خویش بیگانه گردد از پی سود

خواهی آن روز؟ مزد کمتر دیش

گرگ را کی رسد ملامت شاة

باز را کی رسد نهیب شخیش


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ز دامی دید گنجشگی همائی

همایون طالعی، فرخنده رائی

نه پایش مانده اندر حلقهٔ دام

نه یکشب در قفس بگرفته آرام

نه دیده خواری افتادگان را

نه بندی گشتن آزادگان را

نه فکریش از برای آب و دانه

نه اندوهیش بهر آشیانه

نه غافل گشته هیچ از رسم و رفتار

نه با صیادش افتاده سر و کار

نه تیری بر پر و بالش نشسته

نه سنگ فتنه، اندامش شکسته

بکرد آن صید مسکین، ناله آغاز

که ای اقبال بخش تند پرواز

مرا بین و رها کن خودپرستی

خمار من نگر، بگذار مستی

چنان در بند سختم بسته صیاد

که می‌نتوانم از دل کرد فریاد

چنان تیره است در چشم من این دام

که نشناسم صباح روشن از شام

چنان دلتنگم ازین محبس تنگ

که گوئی بسته‌ام در حصنی از سنگ

نه دارم دست دام از هم گسستن

نه کارآگاهی از دام جستن

مشوش گشته از محنت، خیالم

شده ژولیده ز انده، پر و بالم

غبار آلوده‌ام، از پای تا سر

بخون آغشته‌ام، از پنجه تا پر

ز اوج آسمان، ی فرود آی

بتدبیری ز پایم بند بگشای

بگفت، ای پست طالع، ما همائیم

کجا با تیره‌روزان آشنائیم

سحرگه، چون گذر زان ره فتادش

پریشان صید، باز آواز دادش

که، ای پیرو شده آز و هوی را

درین بیچارگی، دریاب ما را

از آن میترسم، ای یار دلفروز

که گردم کشته تا پایان امروز

مرا هم هست امید رهیدن

بمانند تو، در گردون پریدن

نشستن در درون خانه، خرسند

ز کوی و بام، چیدن دانه‌ای چند

چو کبکان، گر که نتوانم خرامی

توانم جستن از بامی ببامی

ندانم گر چه با شاهین ستیزی

توانم کرد کوته جست و خیزی

توانم خفت بر شاخی به گلزار

توانم برد خاشاکی بمنقار

بگفت اکنون زمان سیر باغ است

نه وقت کار، هنگام فراغ است

چو روزی و شبی بگذشت زین کار

بیامد طائر دولت دگر بار

ه دل برای مهربانی

گشوده پر برای سایبانی

فرامش کرده آن گردن فرازی

شده آماده بهر چاره‌سازی

ز برق آرزو، خاکستری دید

پراکنده بهر سوئی، پری دید

بنای شوق را بنیاد رفته

هوسها جملگی بر باد رفته

رسیده آن سیه‌کاری بانجام

گسسته رشته‌های محکم دام

از آن کشتیت افتادست در آب

که برهانی غریقی را ز غرقاب

از آنت هست چشم دل، فروزان

که بفروزی چراغی تیره‌روزان

بگلشن، سرو از آن بفراشت پایه

که بر گلهای باغ افکند سایه

بپرس از ناتوانان تا توانی

بترس از روزگار ناتوانی

ز مهر، آموز رسم تابناکی

که بخشد نور بر آبی و خاکی

نکوکار آنکه همراهی روا داشت

نوائی داد تا برگ و نوا داشت

خوش آنکو گمرهی را جستجو کرد

به نیکی، پارگیها را رفو کرد

متاب، ای دوست، بر بیچارگان روی

مبادا بر تو گردون تابد ابروی

اگر بر دامن کیوان نشستیم

چو خیر کس نمیخواهیم، پستیم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

زاغی بطرف باغ، بطاوس طعنه زد

کاین مرغ زشت روی، چه خودخواه و خودنماست

این خط و خال را نتوان گفت دلکش است

این زیب و رنگ را نتوان گفت دلرباست

پایش کج است و زشت، ازان کج رود براه

دمش چو دم روبه و رنگش چو کهرباست

نوکش، چو نوک بوم سیه‌کار، منحنی است

پشت سرش برآمده و گردنش دوتاست

از فرط عجب و جهل، گمان میبرد که اوست

تنها پرنده‌ای که در این عرصه و فضاست

این جانور نه لایق باغ است و بوستان

این بی‌هنر، نه در خور این مدحت و ثناست

رسم و رهیش نیست، به جز حرص و خودسری

از پا فتادهٔ هوس و کشتهٔ هوی‌ست

طاوس خنده کرد که رای تو باطل است

هرگز نگفته است بداندیش، حرف راست

مردم همیشه نقش خوش ما ستوده‌اند

هرگز دلیل را نتوان گفت، ادعاست

بدگوئی تو اینهمه، از فرط بددلی است

از قلب پاک، نیت آلوده بر نخاست

ما عیب خود، هنر نشمردیم هیچگاه

در عیب خویش، ننگرد آنکس که خودستاست

گاه خرام و جلوه بنزهتگه چمن

چشمم ز راه شرم و تاسف، بسوی پاست

ما جز نصیب خویش نخوردیم، لیک زاغ

ی کند بهر گذر و باز ناشتاست

در من چه عیب دیده کسی غیر پای زشت

نقص و خرابی و کژی دیگرم کجاست

پیرایه‌ای بعمد، نبستم ببال و پر

آرایش وجود من، ای دوست، بی‌ریاست

ما بهر زیب و رنگ، نکردیم گفتگو

چیزی نخواستیم، فلک داد آنچه خواست

کارآگهی که آب و گل ما بهم سرشت

بر من فزود، آنچه که از خلقت تو کاست

در هر قبیله بیش و کم و خوب و زشت هست

مرغی کلاغ لاشخور و دیگری هماست

صد سال گر بدجله بشویند زاغ را

چون بنگری، همان سیه زشت بینواست

هرگز پر تو را چو پر من نمی‌کنند

مرغی که چون منش پر زیباست مبتلاست

آزادی تو را نگرفت از تو، هیچ کس

ما را همیشه دیدهٔ صیاد در قفاست

فرمانده سپهر، چو حکمی نوشت و داد

کس دم نمیزند که صوابست یا خطاست

ما را برای م، اینجا نخوانده‌اند

از ما و فکر ما، فلک پیر را غناست

احمق، کتاب دید و گمان کرد عالم است

خودبین، بکشتی آمد و پنداشت ناخداست

ما زشت نیستیم، تو صاحب نظر نه‌ای

این خوردگیری، از نظر کوته شماست

طاوس را چه جرم، اگر زاغ زشت روست

این رمزها بدفتر مستوفی قضاست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ببام قلعه‌ای، باز شکاری

نمود از ماکیانی خواستگاری

که من زالایش ایام پاکم

ز تنهائی، بسی اندهناکم

ز بالا، صبحگاهی دیدمت روی

پسند آمد مرا آن خلقت و خوی

چه زیبائی بهنگام چمیدن

چه دانایی بوقت چینه چیدن

پذیره گر شوی، خدمت گذاریم

هوای صحبت و پیوند داریم

مرا انبارها پرتوش و برگ است

ولی این زندگی بیدوست، مرگ است

چه حاصل، زیستن در خار و خاشاک

زدن منقار و جستن ریگ از خاک

ز پر هدهدت پیراهن آرم

اگر کابینت باید، ارزن آرم

من از بازان خاص پادشاهم

تمام روز در نخجیرگاهم

بیا، هم عهد و هم سوگند باشیم

اگر آزاد و گر در بند باشیم

تو از جوی آوری روزی من از جر

تو آگه باشی از بام و من از در

تو فرزندان بزیر پر نشانی

مرا چون پاسبان، بر در نشانی

بروز عجز، دست هم بگیریم

چو گاه مرگ شد، با هم بمیریم

بگفتا، مغز را مگذار در پوست

نشد دشمن بدین افسانه‌ها دوست

خرابیهاست در این سست بنیان

بخون باید نوشت، این عهد و پیمان

مرا تا ضعف عادت شد، ترا زور

نخواهد بود این پیوند، مقدور

ازین معنی سخن گفتن، تباهی است

چنین پیوند را پایان، سیاهی است

مدار از زندگانی باز، ما را

مده سوی عدم پرواز، ما را

چو پر داریم، پیراهن نخواهیم

چو گندم میدهند، ارزن نخواهیم

نه هم خوئیم ما با هم، نه هم راز

نه انجام است این ره را، نه آغاز

کسی کاو رهزنی را ایمنی داد

بدست او طناب رهزنی داد

نه سوگند است، سوگند هریمن

نه دل میسوزدش بر کس، نه دامن

در دل را بروی دیو مگشای

چو بگشودی نداری خویشتن جای

دوروئی، راه شد نفس دو رو را

همان بهتر، نریزیم آبرو را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

سحرگه، غنچه‌ای در طرف گلزار

ز نخوت، بر گلی خندید بسیار

که، ای پژمرده، روز کامرانی است

بهار و باغ را فصل جوانی است

نشاید در چمن، دلتنگ بودن

بدین رنگ و صفا، بی رنگ بودن

نشاط آرد هوای مرغزاران

چو نور صبحگاهی در بهاران

تو نیز آمادهٔ نشو و نما باش

برنگ و جلوه و خوبی، چو ما باش

اگر ما هر دو را یک باغبان کشت

چرا گشتیم ما زیبا، شما زشت

بیفروز از فروغ خود، چمن را

مکاه، ای دوست، قدر خویشتن را

بگفتا، هیچ گل در طرف بستان

نماند جاودان شاداب و خندان

مرا هم بود، روزی رنگ و بوئی

صفائی، جلوه‌ای، پاکیزه‌روئی

سپهر، این باغ بس کردست یغما

من امروزم بدین خواری، تو فردا

چو گل یک لحظه ماند، غنچه یک دم

چه شادی در صف گلشن، چه ماتم

مرا باید دگر ترک چمن گفت

گل پژمرده، دیگر بار نشکفت

ترا خوش باد، با خوبان نشستن

که ما را باید اینک رخت بستن

مزن بیهود چندین طعنه ما را

ببند، ار زیرکی، دست قضا را

چو خواهد چرخ یغماگر زبونت

کند باد حوادث واژگونت

بهر شاخی که روید تازه برگی

شود تاراج بادی یا تگرگی

گل آن خوشتر که جز روزی نماند

چو ماند، هیچکش قدرش نداند

بهستی، خوش بود دامن فشاندن

گلی زیبا شدن، یک لحظه ماندن

گل خوشبوی را گرم است بازار

نماند رنگ و بو، چون رفت رخسار

تبه گردید فرصت خستگان را

برو، هشیار کن نو رستگان را

چه نامی، چون نماند از من نشانی

چه جان بخشی، چو باقی نیست جانی

کسی کش دایهٔ گیتی دهد شیر

شود هم در زمان کودکی پیر

چو این پیمانه را ساقی است گردون

بباید خورد، گر شهد است و گر خون

از آن دفتر که نام ما زدودند

شما را صفحهٔ دیگر گشودند

ازین پژمردگی، ما را غمی نیست

که گل را زندگانی جز دمی نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

عاقلی، دیوانه‌ای را داد پند

کز چه بر خود می‌پسندی این گزند

میزنند اوباش کویت سنگها

میدوانندت ز پی فرسنگها

کودکان، پیراهنت را میدرند

رهروان، کفش و کلاهت میبرند

یاوه میگوئی، چه میگوئی سخن

کینه میجوئی، چو می‌بندی دهن

گر بخندی، ور بگریی زار زار

بر تو میخندند اهل روزگار

نان فرستادیم بهرت وقت شب

نان نخوردی، خاک خوردی، ای عجب

آب دادیمت، فکندی جام آب

آب جوی و برکه خوردی، چون دواب

خوابگاه، اندر سر ره ساختی

بستر آوردند، دور انداختی

برگرفتی زادمی، چون دیو روی

آدمی بودی و گشتی دیو خوی

دوش، طفلان بر سرت گل ریختند

تا تو سر برداشتی، بگریختند

نانوا خاکستر افشاندت بچشم

آن جفا دیدی، نکردی هیچ خشم

رندی، از آتش کف دست تو خست

سوختی، آتش نیفکندی ز دست

چون تو، کس ناخورده می مستی نکرد

خوی با بدبختی و پستی نکرد

مست را، مستی اگر یک ره بود

مستی تو، هر گه و بیگه بود

بس طبیبانند در بازار و کوی

حالت خود، با یکی زایشان بگوی

گفت، من دیوانگی کردم هزار

تا بدیدم جلوهٔ پروردگار

دیده، زین ظلمت به نور انداختم

شمع گشتم، هیمه دور انداختم

تو مرا دیوانه خوانی، ای فلان

لیک من عاقلترم از عاقلان

گر که هر عاقل، چو من دیوانه بود

در جهان، بس عاقل و فرزانه بود

عارفان، کاین مدعا را یافتند

گم شدند از خود، خدا را یافتند

من همی بینم جلال اندر جلال

تو چه می‌بینی، به جز وهم و خیال

من همی بینم بهشت اندر بهشت

تو چه می‌بینی، بغیر از خاک و خشت

چون سرشتم از گل است، از نور نیست

گر گلم ریزند بر سر، دور نیست

گنجها بردم که ناید در حساب

ذره‌ها دیدم که گشته است آفتاب

عشق حق، در من شرار افروخته است

من چه میدانم که دستم سوخته است

چون مرا هجرش بخاکستر نشاند

گو بیفشان، هر که خاکستر فشاند

تو، همی اخلاص را خوانی جنون

چون توانی چاره کرد این درد، چون

از طبیبم گر چه می‌دادی نشان

من نمی‌بینم طبیبی در جهان

من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست

میشناسم یک طبیب، آنهم خداست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تاجری در کشور هندوستان

طوطئی زیبا از دوستان

خواجه شد در دام مهرش پای بند

دل ز کسب و کار خود، یکباره کند

در کنار او نشستی صبح و شام

نه نصیحت گوش کردی، نه پیام

تا شد آن طوطی، برای سودگر

هم رفیق خانه، هم یار سفر

هر زمانش، زیر پا شکر فشاند

گاه بر دوش و گهی بر سر نشاند

بزم، خالی شد شبی از این و آن

خانه ماند و طوطی و بازارگان

گفت سوداگر بطوطی، کای عزیز

خواب از من برده ادراک و تمیز

چونکه امشب خانه از مردم تهی است

خفتن ما هر دو، شرط عقل نیست

نوبت کار است، اهل کار باش

من چو خفتم، ساعتی بیدار باش

دخمه بسیار است، این ویرانه را

پاسبانی کن یک امشب، خانه را

چون نگهبان بهر سو کن نظر

بام کوتاهست، گر بسته است در

طوطیک پر کرد زان گفتار، گوش

شد سراپا از برای کار، هوش

سودگر خفت و ز شب پاسی گذشت

هم قفس، هم خانه، قیراندود گشت

برفکند از گوشه‌ای، ی کمند

شد بزیر آهسته از بام بلند

موش در انبار شد، دهقان کجاست

بیم طوفانست کشتیبان کجاست

هر چه دید و یافت، چون ارزنش چید

غیر انبان شکر، کان را ندید

کرد همیانها تهی، آن جیب بر

زانکه جیب خویش را میخواست پر

، بار خویش بست و شد روان

خانهٔ خالی بماند و پاسبان

صبحدم برخاست بازرگان ز خواب

حجره‌ها را دید، بی فرش و خراب

خواست کز همسایه گیرد کوزه‌ای

گشت یکساعت برای موزه‌ای

کرد از انبار و از مخزن گذر

نه اثر از خشک دید و نه ز تر

چشم طوطی چون ببازرگان فتاد

بانگ زد کای خواجه صبحت خیر باد

گفت آب این غرقه را از سر گذشت

کار من، دیگر ز خیر و شر گذشت

سودم آخر دود شد، سرمایه خاک

خانه مانند کف دست است پاک

فرشها کو، کیسه‌های زر کجاست

گفت خامش کیسهٔ شکر بجاست

گفت دیشب در سرای ما که بود

گفت شخصی آمد اما رفت زود

گفت دستار مرا بر سر نداشت

گفت من دیدم که شکر بر نداشت

گفت مهر و بدره از جیبم که برد

گفت کس یکذره زین شکر نخورد

زانچه گفتی، نکته‌ها آموختم

چشم روشن بین بهر سو دوختم

هر کجا کردم نگاه از پیش و پس

کاله، این انبان شکر بود و بس

پیش ما، ای خواجه، شکر پر بهاست

تا چه چیز ارزنده، در نزد شماست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کودکی کوزه‌ای شکست و گریست

که مرا پای خانه رفتن نیست

چه کنم، اوستاد اگر پرسد

کوزهٔ آب ازوست، از من نیست

زین شکسته شدن، دلم بشکست

کار ایام، جز شکستن نیست

چه کنم، گر طلب کند تاوان

خجلت و شرم، کم ز مردن نیست

گر نکوهش کند که کوزه چه شد

سخنیم از برای گفتن نیست

کاشکی دود آه میدیدم

حیف، دل را شکاف و روزن نیست

چیزها دیده و نخواسته‌ام

دل من هم دل است، آهن نیست

روی مادر ندیده‌ام هرگز

چشم طفل یتیم، روشن نیست

کودکان گریه میکنند و مرا

فرصتی بهر گریه کردن نیست

دامن مادران خوش است، چه شد

که سر من بهیچ دامن نیست

خواندم از شوق، هر که را مادر

گفت با من، که مادر من نیست

از چه، یکدوست بهر من نگذاشت

گر که با من، زمانه دشمن نیست

دیشب از من، خجسته روی بتافت

کاز چه معنیت، دیبه بر تن نیست

من که دیبا نداشتم همه عمر

دیدن، ای دوست، چو شنیدن نیست

طوق خورشید، گر زمرد بود

لعل من هم، به هیچ معدن نیست

لعل من چیست، عقده‌های دلم

عقد خونین، بهیچ مخزن نیست

اشک من، گوهر بناگوشم

اگر گوهری به گردن نیست

کودکان را کلیج هست و مرا

نان خشک از برای خوردن نیست

جامه‌ام را به نیم جو نخرند

این چنین جامه، جای ارزن نیست

ترسم آنگه دهند پیرهنم

که نشانی و نامی از تن نیست

کودکی گفت: مسکن تو کجاست

گفتم: آنجا که هیچ مسکن نیست

رقعه، دانم زدن به جامهٔ خویش

چه کنم، نخ کم است و سوزن نیست

خوشه‌ای چند میتوانم چید

چه توان کرد، وقت خرمن نیست

درسهایم نخوانده ماند تمام

چه کنم، در چراغ روغن نیست

همه گویند پیش ما منشین

هیچ جا، بهر من نشیمن نیست

بر پلاسم نشانده‌اند از آن

که مرا جامه، خز ادکن نیست

نزد استاد فرش رفتم و گفت

در تو فرسوده، فهم این فن نیست

همگنانم قفا زنند همی

که ترا جز زبان الکن نیست

من نرفتم بباغ با طفلان

بهر پژمردگان، شکفتن نیست

گل اگر بود، مادر من بود

چونکه او نیست، گل بگلشن نیست

گل من، خارهای پای من است

گر گل و یاسمین و سوسن نیست

اوستادم نهاد لوح بسر

که چو تو، هیچ طفل کودن نیست

من که هر خط نوشتم و خواندم

بخت با خواندن و نوشتن نیست

پشت سر اوفتادهٔ فلکم

نقص حطی و جرم کلمن نیست

مزد بهمن همی ز من خواهند

آخر این آذر است، بهمن نیست

چرخ، هر سنگ داشت بر من زد

دیگرش سنگ در فلاخن نیست

چه کنم، خانهٔ زمانه خراب

که دلی از جفاش ایمن نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شنیدم بود در دامان راغی

کهن برزیگری را، تازه باغی

بپاکی، چون بساط پاک بازان

به جانبخشی، چو مهر دلنوازان

بچشمه، ماهیان سرمست بازی

بسبزه، طائران در نغمه‌سازی

صفیر قمری و بانگ شباویز

زمانی دلکش و گاهی غم‌انگیز

بتاکستان شده، گنجشک خرسند

ز شیرین خوشه، خورده دانه‌ای چند

شده هر گوشه‌اش نظاره گاهی

ز هر سنگیش، روئیده گیاهی

جداگانه بهر سو رنگ و تابی

بهر کنجی، مهی یا آفتابی

یکی پاکیزه رودی از بیابان

روان گشته بدامان گلستان

فروزنده چنان کز چرخ، انجم

گریزنده چنان کز دیو، مردم

چو جان، ز آلودگیها پاک گشته

به آن پاکی، ندیم خاک گشته

شتابنده چو ایام جوانی

جوانی بخش هستی رایگانی

رونده روز و شب، اما نه‌اش جای

دونده همچنان، اما نه‌اش پای

چو چشم پاسبان، بیخواب مانده

چو گیسوی بتان، در تاب مانده

جهنده همچو برق، اما نه آتش

خروشنده چو رعد، اما نه سرکش

ز کوه آورده در دامن، بسی سنگ

چو یاقوت و زمرد، گونه‌گون رنگ

بهاری ابر، گوهر دانه میکرد

صبا، گیسوی سنبل شانه میکرد

نموده غنچهٔ گل، خنده آهنگ

که در گلشن نشاید بود دلتنگ

گرفته تنگ، خیری نسترن را

که یکدل میتوان کردن دو تن را

بیکسو، ارغوان افروخته روی

ز ژاله بسته، مروارید بر موی

شکفته یاسمین از طیب اسحار

نهفته غنچه زیر برگ، رخسار

همه رنگ و صفا و جلوه و بوی

همه پاکیزه و شاداب نیکوی

سحرگاهی در آن فرخنده گلزار

شد از شوریدگی، مرغی گرفتار

دلش چون حبسگاهش غمگن و تنگ

غم‌انگیزش نوا و سوگ آهنگ

بزندان حوادث، هفته‌ها ماند

ز فصل بینوائی، نکته‌ها خواند

قفس آرامگاهی، تیره‌روزی

به آه آتشین، کاشانه سوزی

پرش پژمرده، از خونابه خوردن

تنش مسکین ز رنج دام بردن

نه هیچش الفتی با دانه و آب

نه هیچش انس با آسایش و خواب

که اندر بند بگرفتست آرام؟

کدامین عاقل آسوده است در دام؟

گران آید به کبکان و هزاران

گرفتاری بهنگام بهاران

بر او خندید مرغ صبحگاهی

که تا کی رخ نهفتن در سیاهی

من، ای شوریده، گشتم هر چمن را

شنیدم قصهٔ هر انجمن را

گرفتم زلف سنبل را در آغوش

فضای لانه را کردم فراموش

سخن‌ها با صبا و ژاله گفتم

حکایت‌ها ز سرو و لاله گفتم

زمردگون شده هم جوی و هم جر

فراوان است آب و میوهٔ تر

ریاحین در گلستان میهمانند

بکوه و دشت، مرغان نغمه خوانند

صلا زن همچو مرغان سحرگاه

که صبح زندگی شام است ناگاه

بگفت، ایدوست، ما را بیم جان است

کجا آسایش آزادگان است

تو سرمستی و ما صید پریشان

تو آزادی و ما در بند فرمان

فراخ این باغ و گل خوش آب و رنگست

گرفتاریم و بر ما عرصه تنگست

تو جز در بوستان، جولان نکردی

نظر چون من، بدین زندان نکردی

اثرهای غم و شادی، یکی نیست

گرفتاری و آزادی، یکی نیست

چه راحت بود در بی‌خانمانی

چه دارو داشت، درد ناتوانی

کی این روز سیه گردد دگرگون

چه تدبیرم برد زین حبس، بیرون

مرا جز اشک حسرت، ژاله‌ای نیست

بجز خونابهٔ دل، لاله‌ای نیست

چه سود از جستن و گردن کشیدن

چمن را از شکاف و رخنه دیدن

کجا خواهم نهادن زین قفس پای

چه خواهم دید زین حصن غم‌افزای

چه خواهم خورد، غیر از دانهٔ دام

چه خواهم بود، جز تیره سرانجام

چه خواهم داشت غیر از ناله و آه

چه خواهم کرد با این عمر کوتاه

چه خواهم خواند، غیر از نغمهٔ غم

چه خواهم گفت با مهتاب و شبنم

چه گرد آورده‌ام، جز محنت و درد

چه خواهم برد، زی یاران ره‌آورد

در و بام قفس، بام و درم شد

پرم کندند و عریانی پرم شد

اگر در طرف گلشن، میهمانی است

برای طائران بوستانی است

کسی کاین خانه را بنیاد بنهاد

مرا بست و شما را کرد آزاد

ترا بگشود پا و با همان دست

پر و بال مرا پیچاند و بشکست

ترا، هم نعمت و هم ناز دادند

مرا سوی قفس پرواز دادند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

غنچه‌ای گفت به پژمرده گلی

که ز ایام، دلت زود آزرد

آب، افزون و بزرگست فضا

ز چه رو، کاستی و گشتی خرد

زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی

نه فتاد و نه شکست و نه فسرد

گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست

نه چنانست که دانند سترد

دی، می هستی ما صافی بود

صاف خوردیم و رسیدیم به درد

خیره نگرفت جهان، رونق من

بگرفتش ز من و بر تو سپرد

تا کند جای برای تو فراخ

باغبان فلکم سخت فشرد

چه توان گفت به یغماگر دهر

چه توان کرد، چو میباید مرد

تو بباغ آمدی و ما رفتیم

آنکه آورد ترا، ما را برد

اندرین دفتر پیروزه، سپهر

آنچه را ما نشمردیم، شمرد

غنچه، تا آب و هوا دید شکفت

چه خبر داشت که خواهد پژمرد

ساقی میکدهٔ دهر، قضاست

همه کس، باده ازین ساغر خورد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

برزگری پند به فرزند داد

کای پسر، این پیشه پس از من تراست

مدت ما جمله به محنت گذشت

نوبت خون خوردن و رنج شماست

کشت کن آنجا که نسیم و نمی است

خرمی مزرعه، ز آب و هواست

دانه، چو طفلی است در آغوش خاک

روز و شب، این طفل به نشو و نماست

میوه دهد شاخ، چو گردد درخت

این هنر دایهٔ باد صباست

دولت نوروز نپاید بسی

حمله و تاراج خزان در قفاست

دور کن از دامن اندیشه دست

از پی مقصود برو تات پاست

هر چه کنی کشت، همان بدروی

کار بد و نیک، چو کوه و صداست

سبزه بهر جای که روید، خوش است

رونق باغ، از گل و برگ و گیاست

راستی آموز، بسی جو

هست در این کوی، که گندم نماست

نان خود از بازوی مردم مخواه

گر که تو را بازوی زور آزماست

سعی کن، ای کودک مهد امید

سعی تو بنا و سعادت بناست

تجربه میبایدت اول، نه کار

صاعقه در موسم خرمن، بلاست

گفت چنین، کای پدر نیک رای

صاعقهٔ ما ستم اغنیاست

پیشهٔ آنان، همه آرام و خواب

قسمت ما، درد و غم و ابتلاست

دولت و آسایش و اقبال و جاه

گر حق آنهاست، حق ما کجاست

قوت، بخوناب جگر میخوریم

روزی ما، در دهن اژدهاست

غله نداریم و گه خرمن است

هیمه نداریم و زمان شتاست

حاصل ما را، دگران می‌برند

زحمت ما زحمت بی مدعاست

از غم باران و گل و برف و سیل

قامت دهقان، بجوانی دوتاست

سفرهٔ ما از خورش و نان، تهی است

در ده ما، بس شکم ناشتاست

گه نبود روغن و گاهی چراغ

خانهٔ ما، کی همه شب روشناست

زین همه گنج و زر و ملک جهان

آنچه که ما راست، همین بوریاست

همچو منی، زادهٔ شاهنشهی است

لیک دو صد وصله، مرا بر قباست

رنجبر، ار شاه بود وقت شام

باز چو شب روز شود، بی‌نواست

خرقهٔ درویش، ز درماندگی

گاه لحاف است و زمانی عباست

از چه، شهان ملک ستانی کنند

از چه، بیک کلبه ترا اکتفاست

پای من از چیست که بی موزه است

در تن تو، جامهٔ خلقان چراست

خرمن امسالهٔ ما را، که سوخت؟

از چه درین دهکده قحط و غلاست

در عوض رنج و سزای عمل

آنچه رعیت شنود، ناسزاست

چند شود بارکش این و آن

زارع بدبخت، مگر چارپاست

کار ضعیفان ز چه بی رونق است

خون فقیران ز چه رو، بی بهاست

عدل، چه افتاد که منسوخ شد

رحمت و انصاف، چرا کیمیاست

آنکه چو ما سوخته از آفتاب

چشم و دلش را، چه فروغ و ضیاست

ز انده این گنبد آئینه‌گون

آینهٔ خاطر ما بی صفاست

آنچه که داریم ز دهر، آرزوست

آنچه که بینیم ز گردون، جفاست

پیر جهاندیده بخندید کاین

قصهٔ زور است، نه کار قضاست

مردمی و عدل و مساوات نیست

زان، ستم و جور و تعدی رواست

گشت حق کارگران پایمال

بر صفت غله که در آت

هیچکسی پاس نگهدار نیست

این لغت از دفتر امکان جداست

پیش که مظلوم برد داوری

فکر بزرگان، همه آز و هوی ست

انجمن آنجا که مجازی بود

گفتهٔ حق را، چه ثبات و بقاست

رشوه نه ما را، که بقاضی دهیم

خدمت این قوم، به روی و ریاست

نبض تهی دست نگیرد طبیب

درد فقیر، ای پسرک، بی دواست

ما فقرا، از همه بیگانه‌ایم

مرد غنی، با همه کس آشناست

بار خود از آب برون میکشد

هر کس، اگر پیرو و گر پیشواست

مردم این محکمه، اهریمنند

دولت حکام، ز غصب و رباست

آنکه سحر، حامی شرع است و دین

اشک یتیمانش، گه شب غذاست

لاشه خورانند و به آلودگی

پنجهٔ آلودهٔ ایشان گواست

خون بسی پیرن خورده‌است

آنکه بچشم من و تو، پارساست

خوابگه آنرا که سمور و خز است

کی غم سرمای زمستان ماست

هر که پشیزی بگدائی دهد

در طلب و نیت عمری دعاست

تیره‌دلان را چه غم از تیرگیست

بی خبران را، چه خبر از خداست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نارونی بود به هندوستان

زاغچه‌ای داشت در آن آشیان

خاطرش از بندگی آزاد بود

جایگهش ایمن و آباد بود

نه غم آب و نه غم دانه داشت

بود گدا، دولت شاهانه داشت

نه گله‌ایش از فلک نیلفام

نه غم صیاد و نه پروای دام

از همه بیگانه و از خویش نه

در دل خردش، غم و تشویش نه

عاقبت، آن مرغک عزلت گزین

گشت بسی خسته و اندوهگین

گفت، بهار است و همه دوستان

رخت کشیدند سوی بوستان

من نه بهار و نه خزان دیده‌ام

خسته و فرسوده و رنجیده‌ام

چند کنم خانه درین نارون

چند برم حسرت باغ و چمن

چند در این لانه، نشیمن کنم

خیزم و پرواز بگلشن کنم

نغمه زنم بر سر دیوار باغ

خوش کنم از بوی ریاحین دماغ

همنفس قمری و بلبل شوم

شانه کش گیسوی سنبل شوم

رفت به گلزار و بشاخی نشست

دید خرامان دو سه طاوس مست

جمله، بسر چتر نگارین زده

طعنه بصورت گری چین زده

زاغچه گردید گرفتارشان

خواست شود پیرو رفتارشان

باغ بکاوید و بهر سو شتافت

تا دو سه دانه پر طاوس یافت

بست دو بر دم، یک دیگر بسر

گفت، مرا کس نشناسد دگر

گشت دمم، چون پرم آراسته

کس نست چنین خواسته

زیور طاوس بسر بسته‌ام

از پر زیباش به پر بسته‌ام

بال بیاراست، پریدن گرفت

همره طاوس، چمیدن گرفت

دید چو طاوس در آن خودپسند

بال و پر عاریتش را بکند

گفت که ای زاغ سیه روزگار

پرتو، خالی است ز نقش و نگار

زیور ما، روی تو نیکو نکرد

ما و تو را همسر و همخو نکرد

گرچه پر ما، همه پیرایه بود

لیک نه بهر تو فرومایه بود

سیر و خرام تو، چه حاصل بباغ

زاغی و طاوس نماند به زاغ

هر چه کنی، هر چه ببندی به پر

گاه روش، تو دگری، ما دگر


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بزندان تاریک، در بند سخت

بخود گفت زندانی تیره‌بخت

که شب گشت و راه نظر بسته شد

برویم دگر باره، در بسته شد

زمین سنگ، در سنگ، دیوار سنگ

فضا و دل و فرصت و کار، تنگ

سرانجام کردار بد، نیک نیست

جز این سهمگین جای تاریک نیست

چنین است فرجام خون ریختن

رسد فتنه، از فتنه انگیختن

در آن لحظه، دیگر نمیدید چشم

بجز خون نبودی به چشمم، ز خشم

نبخشودم، از من چو زنهار خواست

نبخشاید ار چرخ بر من، رواست

پشیمانم از کرده، اما چه سود

چو آتش برافروختم، داد دود

اگر دیده ی گراید بخواب

گهی دار بینم، زمانی طناب

شب، این وحشت و درد و کابوس و رنج

سحرگاه، آن آتش و آن شکنج

چرا خیرگی با جهان میکنم

حدیث عیان را نهان میکنم

نخستین دم، از کردهٔ پست من

خبر داد، خونین شده دست من

مرا بازگشت، اول کار مشت

همی گفت هر قطرهٔ خون، که کشت

من آن تیغ آلوده، کردم بخاک

پدیدار کردش خداوند پاک

نهفتم من و ایزدش باز یافت

چو من بافتم دام، او نیز بافت

همانا که ما را در آن تنگنای

در آن لحظه میدید چشم خدای

نه بر خیره، گردون تباهی کند

سیاهی چو بیند، سیاهی کند

کسانی که بر ما گواهی دهند

سزای تباهی، تباهی دهند

پی کیفر روزگارم برند

بدین پای، تا پای دارم برند

ببندند این چشم بی‌باک را

که آلوده کرد این دل پاک را

بدین دست، دژخیم پیشم کشد

بنزدیکی دست خویشم کشد

بدست از قفا، دست بندم زنند

کشند و بجائی بلندم زنند

بدانم، در آن جایگاه بلند

که بیند گزند، آنکه خواهد گزند

بجز پستی، از آن بلندی نزاد

کسی را چنین سربلندی مباد

بد من که اکنون شریک من است

پس از مرگ هم، مرده ریگ من است

بهر جا نهم پا، درین تیره جای

فتاده است آن کشته‌ام پیش پای

ز وحشت بگردانم ار سر دمی

ز دنبالم آهسته آید همی

شبی، آن تن بی روان جان گرفت

مرا ناگهان از گریبان گرفت

چو دیدم، بلرزیدم از دیدنش

عیان بود آن زخم بر گردنش

نشستم بهر سوی، با من نشست

اشارت همی کرد با چشم و دست

چو راه اوفتادم، براه افتاد

چو باز ایستادم، بجای ایستاد

در بسته را از کجا کرد باز

چو رفت، از کجا باز گردید باز

سرانجام این کار دشوار چیست

درین تیرگی، با منش کار چیست

نگاهش، هزارم سخن گفت دوش

دل آگاه شد، گر چه نشنید گوش

شبی گفت آهسته در گوش من

که چو من، ترا نیز باید کفن

چنین است فرجام بد کارها

چو خاری بکاری، دمد خارها

چنین است مرد سیاه اندرون

خطایش ره و ظلمتش رهنمون

رفیقی چو کردار بد، پست نیست

که جز در بدی، با تو همدست نیست

چنین است مزدوری نفس دون

بریزند خونت، بریزی چو خون

مرو زین ره سخت با پای سست

مکش چونکه خونرا به جز خون نشست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

با بنفشه، لاله گفت ای بیخبر

طرف گلشن را منظم کرده‌اند

از برای جلوه، گلهای چمن

رنگ را با بوی توام کرده‌اند

اندرین بزم طرب، گوئی ترا

غرق در دریای ماتم کرده‌اند

از چه معنی، در شکستی بی سبب

چون بخاکت ریشه محکم کرده‌اند

از چه، رویت در هم و پشتت خم است

از چه رو، کار تو درهم کرده‌اند

از چه، خود را پشت سر می‌افکنی

چون به یارانت مقدم کرده‌اند

در زیان این قبای نیلگون

در تو زشتی را مسلم کرده‌اند

گفت، بهر بردن بار قضا

عاقلان، پشت از ازل خم کرده‌اند

عارفان، از بهر افزودن بجان

از هوی و از هوس، کم کرده‌اند

یاد حق بر یاد خود بگزیده‌اند

کار ابراهیم ادهم کرده‌اند

رهروان این گذرگاه، آگهند

توش راه خود فراهم کرده‌اند

گله‌های معنی، از فرسنگها

گرگ خود را دیده و رم کرده‌اند

چون در آخر، جمله شادیها غم است

هم ز اول، خوی با غم کرده‌اند

تو نمیدانی که از بهر خزان

باغ را شاداب و خرم کرده‌اند

تو نمی‌بینی چه سیلابی نهان

در دل هر قطره شبنم کرده‌اند

هر کسی را با چراغ بینشی

راهی این راه مظلم کرده‌اند

از صبا گوئی تو و ما از سموم

بهر ما، این شهد را سم کرده‌اند

تو، خوشی بینی و ما پژمردگی

هر کجا، نقشی مجسم کرده‌اند

ما بخود، چیزی نکردیم اختیار

کارفرمایان عالم کرده‌اند

کرده‌اند ار پرسشی در کار ما

خلقت و تقدیر، با هم کرده‌اند

درزی و جولاههٔ ما، صنع خویش

در پس این سبز طارم کرده‌اند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

روز شکار، پیرزنی با قباد گفت

کاز آتش فساد تو، جز دود و آه نیست

روزی بیا به کلبهٔ ما از ره شکار

تحقیق حال گوشه‌نشینان گناه نیست

هنگام چاشت، سفرهٔ بی نان ما ببین

تا بنگری که نام و نشان از رفاه نیست

م لحاف برد و شبان گاو پس نداد

دیگر به کشور تو، امان و پناه نیست

از تشنگی، کدوبنم امسال خشک شد

آب قنات بردی و آبی بچاه نیست

سنگینی خراج، بما عرضه تنگ کرد

گندم تراست، حاصل ما غیر کاه نیست

در دامن تو، دیده جز آلودگی ندید

بر عیبهای روشن خویشت، نگاه نیست

حکم دروغ دادی و گفتی حقیقت است

کار تباه کردی و گفتی تباه نیست

صد جور دیدم از سگ و دربان به درگهت

جز سفله و بخیل، درین بارگاه نیست

ویرانه شد ز ظلم تو، هر مسکن و دهی

یغماگر است چون تو کسی، پادشاه نیست

مردی در آنزمان که شدی صید گرگ آز

از بهر مرده، حاجت تخت و کلاه نیست

یکدوست از برای تو نگذاشت دشمنی

یک مرد رزمجوی، ترا در سپاه نیست

جمعی سیاهروز سیهکاری تواند

باور مکن که بهر تو روز سیاه نیست

مزدور خفته را ندهد مزد، هیچکس

میدان همت است جهان، خوابگاه نیست

تقویم عمر ماست جهان، هر چه میکنیم

بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست

سختی کشی ز دهر، چو سختی دهی بخلق

در کیفر فلک، غلط و اشتباه نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نیکنامی نباشد، از ره عجب

خنگ آز و هوس همی راندن

روز دعوی، چو طبل بانگ زدن

وقت کوشش، ز کار واماندن

خستگان را ز طعنه، جان خستن

دل خلق خدای رنجاندن

خود سلیمان شدن به ثروت و جاه

دیگران را ز دیو ترساندن

با درافتادگان، ستم کردن

زهر را جای شهد نوشاندن

اندر امید خوشهٔ هوسی

هر کجا خرمنی است، سوزاندن

گمرهان را رفیق ره بودن

سر ز فرمان عقل پیچاندن

عیب پنهان دیگران گفتن

عیب پیدای خویش پوشاندن

بهر یک مشت آرد، بر سر خلق

آسیا چون زمانه گرداندن

گویمت شرط نیکنامی چیست

زانکه این نکته بایدت خواندن

خاری از پای عاجزی کندن

گردی از دامنی بیفشاندن


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کسان که تلخی زهر طلب نمی‌دانند

ترش شوند و بتابند رو ز اهل سؤال

تو را که می‌شنوی طاقت شنیدن نیست

مرا که می‌طلبم خود چگونه باشد حال؟

شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی

به دور لاله به کف برنهاده به، زیغال


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دریغم آید خواندن گزاف وار دو نام

بزرگوار دو نام از گزاف خواندن عام

یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند

دگر که: عاشق گویند عاشقان را نام

دریغم آید چون مر تو را نکو خوانند

دریغم آید چون بر رهیت عاشق نام

مرا دلیست که از غمگنی چو دور شود

به غمگنان شود و غم فراز گیرد وام


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بلبلی گفت سحر با گل سرخ

کاینهمه خار بگرد تو چراست

گل خشبوی و نکوئی چو ترا

همنشین بودن با خار خطاست

هر که پیوند تو جوید، خوار است

هر که نزدیک تو آید، رسواست

حاجب قصر تو، هر روز خسی است

بسر کوی تو، هر شب غوغاست

ما تو را سیر ندیدیم دمی

خار دیدیم همی از چپ و راست

عاشقان، در همه جا ننشینند

خلوت انس و وثاق تو کجاست

خار، گاهم سر و گه پای بخسب

همنشین تو، عجب بی سر و پاست

گل سرخی و نپرسی که چرا

خار در مهد تو، در نشو و نماست

گفت، زیبائی گل را مستای

زانکه یکره خوش و یکدم زیباست

آن خوشی کز تو گریزد، چه خوشی است

آن صفائی که نماند، چه صفا است

ناگریز است گل از صحبت خار

چمن و باغ، بفرمان قضا است

ما شکفتیم که پژمرده شویم

گل سرخی که دو شب ماند، گیاست

عاقبت، خوارتر از خار شود

این گل تازه که محبوب شماست

رو، گلی جوی که همواره خوش است

باغ تحقیق ازین باغ، جداست

این چنین خواستهٔ بیغش را

ز دکان دگری باید خواست

ما چو رفتیم، گل دیگر هست

ذات حق، بی خلل و بی همتاست

همه را کشتی نسیان، کشتی است

همه را، راه بدریای فناست

چه توان داشت جز این، چشم ز دهر

چه توان کرد، فلک بی‌پرواست

ز ترازوی قضا، شکوه مکن

که ز وزن همه کس، خواهد کاست

ره آن پوی که پیدایش ازوست

لیک با اینهمه، خود ناپیداست

نتوان گفت که خار از چه دمید

خار را نیز درین باغ، بهاست

چرخ، با هر که نشاندت بنشین

هر چه را خواجه روا دید، رواست

بنده، شایستهٔ تنهائی نیست

حق تعالی و تقدس، تنهاست

گهر معدن مقصود، یکی است

وانچه برجاست، شبه یا میناست

خلوتی خواه، کاز اغیار تهی است

دولتی جوی، که بیچون و چراست

هر گلی، علت و عیبی دارد

گل بی علت و بی عیب، خداست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به گربه گفت ز راه عتاب، شیر ژیان

ندیده‌ام چو تو هیچ آفریده، سرگردان

خیال پستی و ی، تو را برد همه روز

بسوی مطبخ شه، یا به کلبهٔ دهقان

گهی ز کاسهٔ بیچارگان، بری گیپا

گهی ز سفرهٔ درماندگان، ربائی نان

ز ترکتازی تو، مانده بیوه‌زن ناهار

ز حیله‌سازی تو، گشته مطبخی نالان

چرا زنی ره خلق، ای سیه دل، از پی هیچ

چه پر کنی شکم، ای خودپرست، چون انبان

برای خوردن کشک، از چه کوزه میشکنی

قضا به پیرزن آنرا فروختست گران

بزخم قلب فقیران، چه کس نهد مرهم

وگر برند خسارت، چه کس دهد تاوان

مکن سیاه، سر و گوش و دم ز تابه و دیگ

سیاهی سر و گوش، از سیهدلیست نشان

نه ماست مانده ز آزت بخانهٔ زارع

نه شیر مانده ز جورت، بکاسهٔ چوپان

گهت ز گوش چکانند خون و گاه از دم

شبی ز سگ رسدت فتنه، روزی از دربان

تو از چه، ملعبهٔ دست کودکان شده‌ای

بچشم من نشود هیچکس ز بیم، عنان

بیا به بیشه و آزاد زندگانی کن

برای خوردن و خوش زیستن، مکش وجدان

شکارگاه، بسی هست و صید خفته بسی

بشرط آنکه کنی تیز، پنجه و دندان

مرا فریب ندادست، هیچ شب گردون

مرا زبون ننمودست، هیچ روز انسان

مرا دلیری و کارآگهی، بزرگی داد

به رای پیر، توانیم داشت بخت جوان

زمانه‌ای نفکندست هیچگاه بدام

نشانه‌ام ننمودست هیچ تیر و کمان

چو راه بینی و رهرو، تو نیز پیشتر آی

چو هست گوی سعادت، تو هم بزن چوگان

شنید گربه نصیحت ز شیر و کرد سفر

نمود در دل غاری تهی و تیره، مکان

گهی چو شیر بغرید و بر زمین زد دم

برای تجربه، گاهی بگوش داد تکان

بخویش گفت، کنون کز نژاد شیرانم

نه شهر، وادی و صحرا بود مرا شایان

برون جهم ز کمینگاه وقت حمله، چنین

فرو برم بتن خصم، چنگ تیز چنان

نبود آگهیم پیش از این، که من چه کسم

بوقت کار، توان کرد این خطا جبران

چو شد ز رنگ شب، آن دشت هولناک سیاه

نمود وحشت و اندیشه، گربه را ترسان

تنش بلرزه فتاد از صدای گرگ و شغال

دلش چو مرغ تپید، از خزیدن ثعبان

گهی درخت در افتاد و گاه سنگ شکست

ز تند باد حوادث، ز فتنهٔ طوفان

ز بیم، چشم زحل خون ناب ریخت بخاک

چو شاخ بلرزید زهرهٔ رخشان

در تنور نهادند و شمع مطبخ مرد

طلوع کرد مه و ماند در فلک حیران

شبان چو خفت، برآمد ببام آغل گرگ

چنین زنند ره خفتگان شب، ان

گذشت قافله‌ای، کرد ناله‌ای جرسی

بدست راهزنی، گشت رهروی عریان

شغال پیر، بامید خوردن انگور

بجست بر سر دیوار کوته بستان

خزید گربهٔ دهقان به پشت خیک پنیر

زدند تا که در انبار، موشکان جولان

ز کنج مطبخ تاریک، خاست غوغائی

مگر که روبهکی برد، مرغکی بریان

پلنگ گرسنه آمد ز کوهسار بزیر

بسوی غار شد اندر هوای طعمه، روان

شنید گربهٔ مسکین صدای پا و ز بیم

ز جای جست که بگریزد و شود پنهان

ز فرط خوف، فراموش کرد گفتهٔ خویش

که کار باید و نیرو، نه دعوی و عنوان

نه ره شناخت، نه‌اش پای رفتن ماند

نه چشم داشت فروغ و نه پنجه داشت توان

نمود آرزوی شهر و در امید فرار

دمی بروزنهٔ سقف غار شد نگران

گذشت گربگی و روزگار شیری شد

ولیک شیر شدن، گربه را نبود آسان

بناگهان ز کمینگاه خویش، جست پلنگ

به ران گربه فرو برد چنگ خون افشان

بزیر پنجهٔ صیاد، صید نالان گفت

بدین طریق بمیرند مردم نادان

بشهر، گربه و در کوهسار شیر شدم

خیال بیهده بین، باختم درین ره جان

ز خودپرستی و آزم چنین شد آخر، کار

بنای سست بریزد، چو سخت شد باران

گرفتم آنکه بصورت بشیر میمانم

ندارم آن دل و نیرو، همین بسم نقصان

بلند شاخه، بدست بلند میوه دهد

چرا که با نظر پست، برتری نتوان

حدیث نور تجلی، بنزد شمع مگوی

نه هر که داشت عصا، بود موسی عمران

بدان خیال که قصری بنا کنی روزی

به تیشه، کلبهٔ آباد خود مکن ویران

چراغ فکر، دهد چشم عقل را پرتو

طبیب عقل ، کند درد آز را درمان

ببین ز دست چکار آیدت، همان میکن

مباش همچو دهل، خودنما و هیچ میان

بهل که کان هوی را نیافت کس گوهر

مرو، که راه هوس را نیافت کس پایان

چگونه رام کنی توسن حوادث را

تو، خویش را نتوانی نگاهداشت عنان

منه، گرت بصری هست، پای در آتش

مزن، گرت خردی هست، مشت بر سندان


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

باغبانی، قطره‌ای بر برگ گل

دید و گفت این چهره جای اشک نیست

گفت، من خندیده‌ام تا زاده‌ام

دوش، بر خندیدنم بلبل گریست

من، همی خندم برسم روزگار

کاین چه ناهمواری و ناراستیست

خندهٔ ما را، حکایت روشن است

گریهٔ بلبل، ندانستم ز چیست

لحظه‌ای خوش بوده‌ایم و رفته‌ایم

آنکه عمر جاودانی داشت، کیست

من اگر یک روزه، تو صد ساله‌ای

رفتنی هستیم، گر یک یا دویست

درس عبرت خواند از اوراق من

هر که سوی من، بفکرت بنگریست

خرمم، با آنکه خارم همسر است

آشنا شد با حوادث، هر که زیست

نیست گل را، فرصت بیم و امید

زانکه هست امروز و دیگر روز نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

پیرمردی، مفلس و برگشته بخت

روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود

هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا میخواستی، آن یک پزشک

این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل میخواست، آن یک شوربا

این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها میرفت بر بازار و کوی

نان طلب میکرد و میبرد آبروی

دست بر هر خودپرستی میگشود

تا پشیزی بر پشیزی میفزود

هر امیری را، روان میشد ز پی

تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، بسوی خانه میمد زبون

قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیمار دار

روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم

کس ندادش نه پشیز و نه درم

از دری میرفت حیران بر دری

رهنورد، اما نه پائی، نه سری

ناشمرده، برزن و کوئی نماند

دیگرش پای تکاپوئی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت

ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام

گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر

شد روان و گفت کای حی قدیر

گر تو پیش آری بفضل خویش دست

برگشائی هر گره کایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا

من علیل و کودکانم ناشتا

می این گندم ار یک جای کس

هم عسل زان میم، هم عدس

آن عدس، در شوربا میریختم

وان عسل، با آب می‌آمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی است

جان فدای آنکه درد او یکی است

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل

این گره را نیز بگشا، ای جلیل

این دعا میکرد و می‌پیمود راه

ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته

وان گره بگشوده، گندم ریخته

بانگ بر زد، کای خدای دادگر

چون تو دانائی، نمیداند مگر

سالها نرد خدائی باختی

این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است، ای خدای شهر و ده

فرقها بود این گره را زان گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای

کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را

ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی

هم عسل، هم شوربا را ریختی

من ترا کی گفتم، ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای

گر توانی این گره را برگشای

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت، دیگر چه بود

من خداوندی ندیدم زین نمط

یک گره بگشودی و آنهم غلط

الغرض، برگشت مسکین دردناک

تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر

دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت کای رب ودود

من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است

هر که را فقری دهی، آن دولتی است

تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای

هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

زان بتاریکی گذاری بنده را

تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند

تا که با لطف تو، پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب

هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود

خود نمیدانست و مهمان تو بود

رزق زان معنی ندادندم خسان

تا ترا دانم پناه بیکسان

ناتوانی زان دهی بر تندرست

تا بداند کآنچه دارد زان تست

زان به درها بردی این درویش را

تا که بشناسد خدای خویش را

اندرین پستی، قضایم زان فکند

تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز

گرچه روز و شب در حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال

تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

بر در دونان، چو افتادم ز پای

هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

گندمم را ریختی، تا زر دهی

رشته‌ام بردی، تا که گوهر دهی

در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش

ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شنیدستم یکی چوپان نادان

بخفتی وقت گشت گوسفندان

در آن همسایگی، گرگی سیه کار

شدی همواره زان خفتن، خبردار

گرامی وقت را، فرصت شمردی

گهی از گله کشتی، گاه بردی

دراز آن خواب و عمر گله کوتاه

ز خون هر روز، رنگین آن چراگاه

ز پا افتادی، از زخم و گزندی

زمانی بره‌ای، گه گوسفندی

بغفلت رفت زینسان روزگاری

نشد در کار، تدبیر و شماری

شبان را دیو خواب افکنده در دام

بدام افتند مستان، کام ناکام

ز آغل گله را تا دشت بردی

بچنگ حیلهٔ گرگش سپردی

نه آگه بود از رسم شبانی

نه میدانست شرط پاسبانی

چو عمری گرگ بد دل، گله راند

دگر زان گله، چوپان را چه ماند

چو گرگ از گله هر شام و سحر کاست

شبان از خواب بی هنگام برخاست

بکردار عسس، کوشید یک چند

فکند آن را، یکروز در بند

چنانش کوفت سخت و سخت بر بست

که پشت و گردن و پهلوش بشکست

بوقت کار، باید کرد تدبیر

چه تدبیری، چو وقت کار شد دیر

بگفت، ای تیره روز آزمندی

تو گرگ بس شبان و گوسفندی

بدینسان داد پاسخ، گرگ نالان

نه چوپانی تو، نام تست چوپان

نشاید وقت بیداری غنودن

شبان بودن، ز گرگ آگه نبودن

شبانی باید، ای مسکین، شبان را

توان شب نخفتن، پاسبان را

نه هر کو گله‌ای راند، شبان است

نه هر کو چشم دارد، پاسبان است

تو، عیب کار خویش از خود نهفتی

بهنگام چرای گله، خفتی

شدی پست، این نه آئین بزرگی است

ندانستی که کار گرگ، گرگی است

تو خفتی، کار از آن گردید دشوار

نشاید کرد با یکدست، ده کار

چرا امروز پشت من شکستی

کجا بود آن زمان این چوبدستی

شبانان نیستند از گرگ، ایمن

تو وارون بخت، ایمن بودی از من

نخسبد هیچ صاحب خانه آرام

چو در نامحکم و کوته بود بام

شبانان، آنقدر پرسند و پویند

که تا گمگشته‌ای را، باز جویند

من از تدبیر و رای خانمانسوز

در آغلها بسی شب کرده‌ام روز

چه غم گر شد مرا هنگام مردن

پس از صد گوسفند و بره خوردن

مرا چنگال، روزی خون بسی ریخت

به گردنها و شریانها در آویخت

بعمری شد ز خون آشامیم رنگ

بطرف مرغزاران، سبزه و سنگ

بسی گوساله را پهلو فشردم

بسی بزغاله را از گله بردم

اگر صد سال در زنجیر مانم

نخستین روز آزادی، همانم

شبان فارغ از گرگ بداندیش

بود فرجام، گرگ گلهٔ خویش

کنون دیگر نه وقت انتقام است

که کار گله و چوپان، تمام است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بطرف گلشنی، در نوبهاری

گلی خودرو، دمید از جو کناری

درخشنده، چو اندر درج گوهر

فروزنده، چو بر افلاک اختر

بدو گل گفت، کای شوخ سبکسار

بجوی و جر، گل خودروست بسیار

تو در هر جا که بنشینی، گیاهی

بهر راهی که روئی، خار راهی

در اینجا، نکته‌دانان بی شمارند

شما را در شمار ما نیارند

بسوی چون توئی، خوبان نبینند

وگر روزی ببینندت، نچینند

شود گر باغبان، آگاه ازین کار

کند کار ترا ایام، دشوار

شرار کیفرت، دامن بگیرد

وبال هستیت، گردن بگیرد

ز گلشن بر کنندت، خواه ناخواه

کنندت پایمال، اندر گذرگاه

بدین بی رنگی و پستی و زشتی

چرا اندر ردیف ما نشستی

بگفتا نام هر کس در شماری است

مرا نیز اندرین ملک، اعتباری است

کس کاین نقش بر گل مینگارد

حساب خار و خس را نیز دارد

ترا گر باغبانی بود چالاک

مرا هم باغبانی کرد افلاک

ترا گر کرد استاد آبیاری

مرا هم آب داد ابر بهاری

شما را گر چه رونق بیشتر بود

سوی ما نیز، گردون را نظر بود

چه ترسانی ز آسیب شرارم

چه کردم تا بسوزد روزگارم

چه بودستیم جز خواب و خیالی

که گیرد گردن ما را وبالی

مرا در باغ، محکم ریشه‌ای نیست

ز داس و تیشه‌ام، اندیشه‌ای نیست

بگامی میتوان بنیاد ما کند

بهی میتوان از هم پراکند

جمال هر گلی، در جلوه و پوست

چه فرق، ار نو گلی پاکیزه، خودروست

چه دانستی که ما را رنگ و بو نیست

که میگوید گل خودرو، نیست

دمیدم تا بدانیدم که هستم

فتادم تا نگوئی خودپرستم

مپنداری که کار دهر، بازیست

مرا این اوفتادن، سرفرازیست

بهر مهدم که خواباندند خفتم

ز هر مرزی که گفتندم، شکفتم

نشستم، تا رخم شبنم بشوید

نسیم صبحگاهانم ببوید

درین بی رنگ و بوئی، رنگ و بوهاست

درین دفتر، ز خلقت گفتگوهاست

سزد گر سرو و گل، بر ما بخندند

که ما افتاده‌ایم، ایشان بلندند

بیاد من، کسی تخمی نیفشاند

کشاورز سپهرم با تو بنشاند

مرا با گل، خیال همسری نیست

هوای نخوت و نام‌آوری نیست

اگر چه گلشن ما، دشت و صحراست

ز هر جا رسته‌ایم، آنجا مصفاست

ز من، زین بیش کس خوبی نخواهد

گل خودرو، ز قدر گل نکاهد

گرفتم جلوه و رنگی و تابی

ز بارانی و باد و آفتابی

گلی زیبا شدم در باغ ایام

چه میدانم، چه خواهم شد سرانجام


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نهفت چهره گلی زیر برگ و بلبل گفت

مپوش روی، بروی تو شادمان شده‌ایم

مسوز زاتش هجران، هزار دستان را

بکوی عشق تو عمری است داستان شده‌ایم

جواب داد، کازین گوشه‌گیری و پرهیز

عجب مدار، که از چشم تو بد نهان شده‌ایم

ز دستبرد حوادث، وجود ایمن نیست

نشسته‌ایم و بر این گنج، پاسبان شده‌ایم

تو گریه می‌کنی و خنده میکند گلزار

ازین گریستن و خنده، بد گمان شده‌ایم

مجال بستن عهدی بما نداد سپهر

سحر، شکفته و هنگام شب خزان شده‌ایم

مباش فتنهٔ زیبائی و لطافت ما

چرا که نامزد باد مهرگان شده‌ایم

نسیم صبحگهی، تا نقاب ما بدرید

برای شکوه ز گیتی، همه دهان شده‌ایم

بکاست آنکه سبکسار شد، ز قیمت خویش

ازین معامله ترسیده و گران شده‌ایم

دو روزه بود، هوسرانی نظربازان

همین بس است، که منظور باغبان شده‌ایم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

صبحدم، صاحبدلی در گلشنی

شد روان بهر نظاره کردنی

دید گلهای سپید و سرخ و زرد

یاسمین و خیری و ریحان و ورد

بر لب جوها، دمیده لاله‌ها

بر گل و سوسن، چکیده ژاله‌ها

هر تنی، روشنتر از جانی شده

هر گل سرخی، گلستانی شده

برگ گل، شاداب و شبنم تابناک

هر دو از آلایش پندار، پاک

گوئی آن صاحبنظر، رائی نداشت

فکرت و شوق تماشائی نداشت

نه سوی زیبا رخی میکرد روی

نه گلی، نه غنچه‌ای میکرد بوی

هر طرف گل بود، آنجا وقت گشت

جمله را میدید، اما میگذشت

در صف گلها، بدید او ناگهان

که گل پژمرده‌ای گشته نهان

دور افتاده ز بزم یارها

خوی کرده با جفای خارها

یکنفس بشکفته، یک دم زیسته

صبحدم، شبنم بر او بگریسته

رونقش بشکسته چرخ کوژ پشت

زشت گشته، بر نکویان کرده پشت

الغرض، صاحبدل روشن روان

آن گل پژمرده چید و شد روان

جمله خندیدند گلهای دگر

که نبودی عارف و صاحب‌نظر

زین همه زیبائی و جلوه‌گری

یک گل پژمرده با خود میبری

این معما را ندانستیم چیست

وینکه بر ما برتری دادیش کیست

گفت، گل در بوستان بسیار بود

لیک، ما را نکته‌ای در کار بود

ما از آن معنیش چیدیم، ای فتی

که نچیند کس، گل پژمرده را

کردم این افتاده زان ره جستجوی

که بگردانند از افتاده، روی

زان ببردیم این گل بی آب و رنگ

که زمانه عرصه بر وی تنگ

وقت این گل میرود حالی ز دست

دیگران را تا شبانگه وقت هست

من ببوئیدنش، زان کردم هوس

کاین چنین گل را نبوید هیچ کس

دی شکفت از گلبن و امروز شد

ای عجب، امروزها دیروز شد

عمر، چون اوراق بی شیرازه بود

این گل پژمرده، دیشب تازه بود

چون اران، گرفتیمش بدست

زانکه چرخ پیر، بازارش شکست

چونکه گلهای دگر زیباترند

هم نظربازان بر آن بگذرند

خلق را باشد هوای رنگ و بو

کس نپرسد، کان گل پژمرده کو


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

صبحدم، تازه گلی خودبین گفت

کاز چه خاک سیهم در پهلوست

خاک خندید که منظوری هست

خیره با هم ننشستیم، ای دوست

مقصد این ره ناپیدا را

ز کسی پرس که پیدایش ازوست

همه از دولت خاک سیه است

که چمن خرم و گلشن خوشبوست

همه طفلان دبستان منند

هر گل و سبزه که اندر لب جوست

پوستین بودمت ایام شتا

چو شدی مغز، رها کردی پوست

جز تواضع نبود رسم و رهم

گر چه گلزار ز من چون مینوست

نکنم پیروی عجب و هوی

زانکه افتادگیم خصلت و خوست

تو، بدلجوئی خود مغروری

نشنیدی که فلک، عربده‌جوست

من اگر تیره و گر ناچیزم

هر چه را خواجه پسندد، نیت

گل بی خاک نخواهد روئید

خاک، هر سوی بود، گل زانسوست

خلقت از بهر تنی تنها نیست

چشم گر چشم شد، ابرو ابروست

همگی خاک شویم آخر کار

همچو آن خاک که در برزن و ت

برگ گل یا بر گلرخساری است

خاک و خشتی که ببرج و باروست

تکیه بر دوستی دهر، مکن

که گهی دوست، دگر گاه عدوست

مشو ایمن که گل صد برگم

که تو صد برگی و گیتی صد روست

گرچه گرد است بدیدن گردو

نه هر آن گرد که دیدی، گردوست

گوی چوگان فلک شد سرما

زانکه چوگان فلک، اینش گوست

همه، ناگاه گلوگیر شوند

همه را، لقمهٔ گیتی به گلوست

کشتی بحر قضا، تسلیم است

اندرین بحر، نه کشتی، نه کروست

کوش تا جامهٔ فرصت ندری

درزی دهر، نه آگه ز رفوست

تا تو آبی به تکلف بخوری

نه سبوئی و نه آبی به سبوست

غافل از خویش مشو، یک سر موی

عمر، آویخته از یک سر موست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

در باغ، وقت صبح چنین گفت گل به خار

کز خویش، هیچ نایدت ای زشت روی عار

گلزار، خانهٔ گل و ریحان و سوسن است

آن به که خار، جای گزیند به شوره‌زار

پژمرده خاطر است و سرافکنده و نژند

در باغ، هر که را نبود رنگ و بو و بار

با من ترا چه دعوی مهر است و همسری

ناچیزی توام، همه جا کرد شرمسار

در صحبت تو، پاک مرا تار و پود سوخت

شاد آن گلی، که خار و خسش نیست در جوار

گه دست میخراشی و گه جامه میدری

با چون توئی، چگونه توان بود سازگار

پاکی و تاب چهرهٔ من، در تو نیست هیچ

با آنکه باغبان منت بوده آبیار

شبنم، هماره بر ورقم بوسه می‌زند

ابرم بسر، همیشه گهر میکند نثار

در زیر پا نهند ترا رهروان ولیک

ما را بسر زنند، عروسان گلعذار

دل گر نمیگدازی و نیش ار نمیزنی

بی‌موجبی، چرا ز تو هر کس کند فرار

خندید خار و گفت، تو سختی ندیده‌ای

آری، هر آنکه روز سیه دید، شد نزار

ما را فکنده‌اند، نه خویش اوفتاده‌ایم

گر عاقلی، مخند بافتاده، زینهار

گردون، بسوی گوشه‌نشینان نظر نکرد

بیهوده بود زحمت امید و انتظار

یکروز آرزو و هوس بیشمار بود

دردا، مرا زمانه نیاورد در شمار

با آنکه هیچ کار نمی‌آیدم ز دست

بس روزها، که با منت افتاده است کار

از خود نبودت آگهی، از ضعف کودکی

آنساعتی که چهره گشودی، عروس وار

تا درزی بهار، باری تو جامه دوخت

بس جامه را گسیختم، ای دوست، پود و تار

هنگام خفتن تو، نخفتم برای آنک

گلچین بسی نهفته درین سبزه مرغزار

از پاسبان خویشتنت، عار بهر چیست

نشنیده‌ای حکایت گنج و حدیث مار

آنکو ترا فروغ و صاف و جمال داد

در حیرتم که از چه مرا کرد خاکسار

بی رونقیم و بیخود و ناچیز، زان سبب

از ما دریغ داشت خوشی، دور روزگار

ما را غمی ز فتنهٔ باد سموم نیست

در پیش خار و خس چه زمستان، چه نوبهار

با جور و طعن خارکن و تیشه ساختن

بهتر ز رنج طعنه شنیدن، هزار بار

این سست مهر دایه، درین گاهوار تنگ

از بهر راحت تو، مرا داده بس فشار

آئین کینه‌توزی گیتی، کهن نشد

پرورد گر یکی، دگری را بکشت‌زار

ما را بسر فکند و ترا برفراشت سر

ما را فشرد گوش و ترا داد گوشوار

آن پرتوی که چهره تو را جلوه‌گر نمود

تا نزد ما رسید، بناگاه شد شرار

مشاطهٔ سپهر نیاراست روی من

با من مگوی، کازچه مرا نیست خواستار

خواری سزای خار و خوشی در خور گل است

از تاب خویش و خیرگی من، عجب مدار

شادابی تو، دولت یک هفته بیش نیست

بر عهد چرخ و وعدهٔ گیتی، چه اعتبار

آنان کازین کبود قدح، باده میدهند

خودخواه را بسی نگذارند هوشیار

گر خار یا گلیم، سرانجام نیستی است

در باغ دهر، هیچ گلی نیست پایدار

گلبن، بسی فتاده ز سیل قضا بخاک

گلبرگ، بس شدست ز باد خزان غبار

بس گل شکفت صبحدم و شامگه فسرد

ترسم، تو نیز دیر نمانی بشاخسار

خلق زمانه، با تو بروز خوشی خوشند

تا رنگ باختی، فکنندت برهگذار

روزی که هیچ نام و نشانی نداشتی

جز من، ترا که بود هواخواه و دوستدار

پروین، ستم نمیکند ار باغبان دهر

گل را چراست عزت و خار از چه روست خوار


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گل سرخ، روزی ز گرما فسرد

فروزنده خورشید، رنگش ببرد

در آن دم که پژمرد و بیمار گشت

یکی ابر خرد، از سرش میگذشت

چو گل دید آن ابر را رهسپار

برآورد فریاد و شد بی‌قرار

که، ای روح بخشنده، ی درنگ

مرا برد بی آبی از چهر، رنگ

مرا بود دشمن، فروزنده مهر

وگر نه چرا کاست رنگم ز چهر

همه زیورم را بیکبار برد

بجورم ز دامان گلزار برد

همان جامه‌ای را که دیروز دوخت

در آتش درافکند امروز و سوخت

چرا رشتهٔ هستیم را گسست

چرا ساقه‌ام را ز گلبن شکست

گسست و ندانست این رشته چیست

بکشت و نپرسید این کشته کیست

جهان بود خوشبوی از بوی من

گلستان، همه روشن از روی من

مرا دوش، مهتاب بوئید و رفت

فرشته، سحرگاه بوسید و رفت

صبا همچو طفلم در آغوش کرد

ز ژاله، مرا گوهر گوش کرد

همان بلبل، آن دوستدار عزیز

که بودش بدامان من، خفت و خیز

چو محبوب خود را سیه روز دید

ز گلشن، بیکبارگی پا کشید

مرا بود دیهیم سرخی بسر

ز پیرایهٔ صبح، پاکیزه‌تر

بدینگونه چون تیره شد بخت من

ربودند آرایش تخت من

نمیسوختم گر، ز گرما و رنج

نمیدادم، ای دوست، از دست گنج

مرا روح بخش چمن بود نام

ندیده خوشی، فرصتم شد تمام

گرم پرتو و رنگ، بر جای بود

مرا چهره‌ای بس دلارای بود

چو تاجم عروسان بسر میزدند

چو پیرایه‌ام، بر کمر میزدند

بیکباره از دوستداران من

زمانه تهی کرد این انجمن

ازان راهم، امروز کس دوست نیست

که کاهیده شد مغز و جز پوست نیست

چو برتافت روی از تو، چرخ دنی

همه دوستیها شود دشمنی

توانا توئی، قطره‌ای جود کن

مرا نیز شاداب و خشنود کن

که تا بار دیگر، جوانی کنم

ز غم وارهم، شادمانی کنم

بدو گفت ابر، ای خداوند ناز

بکن کوته، این داستان دراز

همین لحظه باز آیم از مرغزار

نثارت کنم لؤلؤ شاهوار

گر این یک نفس را شکیبا شوی

دگر باره شاداب و زیبا شوی

دهم گوشوارت ز در خوشاب

روان سازم از هر طرف، جوی آب

بگیرد خوشی، جای پژمردگی

نه اندیشه ماند، نه افسردگی

کنم خاطرت را ز تشویش، پاک

فرو شویم از چهر زیبات خاک

ز من هر نمی، چشمهٔ زندگی است

سیاهیم بهر فروزندگی است

نشاط جوانی ز سر بخشمت

صفا و فروغ دگر بخشمت

شود بلبل آگاه زین داستان

دگر ره، نهد سر بر این آستان

در اقلیم خود، باز شاهی کنی

بجلوه‌گری، هر چه خواهی کنی

بدین گونه چون داد پند و نوید

شد از صفحهٔ بوستان ناپدید

همی تافت بر گل خور تابناک

نشانیدش آخر بدامان خاک

سیه گشت آن چهره از آفتاب

نه شبنم رسید و نه یک قطره آب

چنانش سر و ساق، در هم فشرد

که یکباره بشکست و افتاد و مرد

ز رخساره‌اش رونق و رنگ رفت

بگیتی بخندید و دلتنگ رفت

ره و رسم گردون، دل آزردنست

شکفته شدن، بهر پژمردنست

چو باز آمد آن ابر گوهرفشان

ازان گمشده، جست نام و نشان

شکسته گلی دید بی رنگ و بوی

همه انتظار و همه آرزوی

همی شست رویش، بروشن سرشک

چه دارو دهد مردگان را پزشک

بسی ریخت در کام آن تشنه آب

بسی قصه گفت و نیامد جواب

نخندید زان گریهٔ زار زار

نیاویخت از گوش، آن گوشوار

ننوشید یک قطره زان آب پاک

نگشت آن تن سوخته، تابناک

ز امیدها، جز خیالی نماند

ز اندیشه‌ها جز ملالی نماند

چو اندر سبوی تو، باقی است آب

بشکرانه، از تشنگان رخ متاب

بزردگان، مومیائی فرست

گه تیرگی، روشنائی فرست

چو رنجور بینی، دوائیش ده

چو بی توشه یابی، نوائیش ده

همیشه تو را توش این راه نیست

برو، تا که تاریک و بیگاه نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نهاد کودک خردی بسر، ز گل تاجی

بخنده گفت، شهان را چنین کلاهی نیست

چو سرخ جامهٔ من، هیچ طفل جامه نداشت

بسی مقایسه کردیم و اشتباهی نیست

خلیقه گفت که استاد یافت بهبودی

نشاط بازی ما، بیشتر ز ماهی نیست

ز سنگریزه، جواهر بسی بتاج زدم

هزار حیف که تختی و بارگاهی نیست

برو گذشت حکیمی و گفت، کای فرزند

مبرهن است که مثل تو پادشاهی نیست

هنوز روح تو ز الایش بدن پاکست

هنوز قلب تو را نیت تباهی نیست

بغیر نقش خوش کودکی نمی‌بینی

بنقش نیک و بد هستیت، نگاهی نیست

ترا بس است همین برتری، که بر در تو

بساط ظلمی و فریاد دادخواهی نیست

تو، مال خلق خدا را نکرده‌ای تاراج

غذا و آتشت، از خون و اشک و آهی نیست

هنوز گنج تو، ایمن بود ز رخنهٔ دیو

هنوز روی و ریا را سوی تو، راهی نیست

کسی جواهر تاج تو را نخواهد برد

ولیک تاج شهی، گاه هست و گاهی نیست

نه باژبان فسادی، نه وامدار هوی

ز خرمن دگران، با تو پر کاهی نیست

نرفته‌ای به دبستان عجب و خودبینی

بموکبت ز غرور و هوی، سپاهی نیست

ترا فرشته بود رهنمون و شاهانرا

بغیر اهرمن نفس، پیر راهی نیست

طلا خدا و طمع مسلک و طریقت شر

جز آستانهٔ پندار، سجده‌گاهی نیست

قنات مال یتیم است و باغ، ملک صغیر

تمام حاصل ظلم است، مال و جاهی نیست

شهود محکمهٔ پادشاه، دیوانند

ولی بمحضر تو غیر حق، گواهی نیست

تو، در گذر گه خلق خدای نکندی چاه

به رهگذار حیات تو، بیم چاهی نیست

تو، نقد عمر گرانمایه را نباخته‌ای

درین جریدهٔ نو، صفحهٔ سیاهی نیست

به پیش پای تو، گر خاک و گر زر است، چه فرق

بچشم بی طمعت، کوه پر کاهی نیست

در آن سفیه که آز و هوی‌ست کشتیبان

غریق حادثه را، ساحل و پناهی نیست

کسیکه دایهٔ حرصش بگاهواره نهاد

بخواب رفت و ندانست کانتباهی نیست

ز جد و جهد، غرض کیمیای مقصود است

وگر نه بر صفت کیمیا گیاهی نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گفت گرگی با سگی، دور از رمه

که سگان خویشند با گرگان، همه

از چه گشتستیم ما از هم بری

خوی کردستیم با خیره‌سری

از چه معنی، خویشی ما ننگ شد

کار ما تزویر و ریو و رنگ شد

نگذری تو هیچگاه از کوی ما

ننگری جز خشمگین، بر روی ما

اولین فرض است خویشاوند را

که بجوید گمشده پیوند را

هفته‌ها، خون خوردم از زخم گلو

نه عیادت کردی و نه جستجو

ماهها نالیدم از تب، زار زار

هیچ دانستی چه بود آن روزگار

بارها از پیری افتادم ز پا

هیچ از دستم گرفتی، ای فتی

روزها صیاد، ناهارم گذاشت

هیچ پرسیدی چه خوردم شام و چاشت

این چه رفتار است، ای یار قدیم

تو ظنین از ما و ما در رنج و بیم

از پی یک بره، از شب تا سحر

بس دوانیدی مرا در جوی و جر

از برای دنبه یک گوسفند

بارها ما را رسانیدی گزند

آفت گرگان شدی در شهر و ده

غیر، صد راه از تو خویشاوند به

گفت، این خویشان وبال گردنند

دشمنان دوست، ما را دشمنند

گر ز خویشان تو خوانم خویش را

کشته باشم هم بز و هم میش را

ما سگ مسکین بازاری نه‌ایم

کاهل از سستی و بیکاری نه‌ایم

ما بکندیم از خیانتکار، پوست

خواه دشمن بود خائن، خواه دوست

با سخن، خود را نمیبایست باخت

خلق را از کارشان باید شناخت

غیر، تا همراه و خیراندیش تست

صد ره ار بیگانه باشد، خویش تست

خویش بد خواهی، که غیر از بد نخواست

از تو بیگانه است، پس خویشی کجاست

رو، که این خویشی نمی‌آید بکار

گله از ده رفت، ما را واگذار


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گلی، خندید در باغی سحرگاه

که کس را نیست چون من عمر کوتاه

ندادند ایمنی از دستبردم

شکفتم روز و وقت شب فسردم

ندیدندم به جز برگ و گیا، روی

نکردندم به جز صبح و صبا، بوی

در آغوش چمن، یکدم نشستم

زمان دلربائی، دیده بستم

ز چهرم برد گرما، رونق و تاب

نکرده جلوه، رنگم شد چو مهتاب

نه صحبت داشتم با آشنائی

نه بلبل در وثاقم زد صلائی

اگر دارای سود و مای بودم

عروس عشق را پیرایه بودم

اگر بر چهره‌ام تابی فزودند

بدین تردستی از دستم ربودند

ز من، فردا دگر نام و نشان نیست

حساب رنگ و بوئی، در میان نیست

کسی کو تکیه بر عهد جهان کرد

درین سوداگری، چون من زیان کرد

فروزان شبنمی، کرد این سخن گوش

بخندید و ببوسیدش بناگوش

بگفت، ای بی‌خبر، ما رهگذاریم

بر این دیوار، نقشی می‌نگاریم

من آگه بودم از پایان این کار

ترا آگاه کردن بود دشوار

ندانستی که در مهد گلستان

سحر خندید گل، شب گشت پژمان

تو ماندی یک شبی شاداب و خرم

نمیماند به جز یک لحظه شبنم

چه خوش بود ار صفای ژاله میماند

جمال یاسمین و لاله میماند

جهان، یغما گر بس آب و رنگ است

مرا هم چون تو وقت، ایدوست، تنگ است

من از افتادن خود، خنده کردم

رخ گلبرگ را تابنده کردم

چو اشک، از چشم گردون افتادم

به رخسار خوش گل، بوسه دادم

به گل، زین بیشتر زیور چه بخشد

بشبنم، کار ازین بهتر چه بخشد

اگر چه عمر کوتاهم، دمی بود

خوشم کاین قطره، روزی شبنمی بود

چو بر برگ گلی، یکدم نشستم

ز گیتی خوشدلم، هر جا که هستم

اگر چه سوی من، کسرا نظر نیست

کسی را، خوبی از من بیشتر نیست

نرنجیدم ز سیر چرخ گردان

درونم پاک بود و روی، رخشان

چو گفتندم بیارام، آرمیدم

چو فرمودند پنهان شو، پریدم

درخشیدم چو نور اندر سیاهی

برفتم با نسیم صبحگاهی

نه خندیدم به بازیهای تقدیر

نه دانستم چه بود این رمز و تفسیر

اگر چه یک نفس بودیم و مردیم

چه باک، آن یک نفس را غم نخوردیم

بما دادند کالای وجودی

که برداریم ازین سرمایه سودی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آن نشنیدید که یک قطره اشک

صبحدم از چشم یتیمی چکید

برد بسی رنج نشیب و فراز

گاه در افتاد و زمانی دوید

گاه درخشید و گهی تیره ماند

گاه نهان گشت و گهی شد پدید

عاقبت افتاد بدامان خاک

سرخ نگینی بسر راه دید

گفت، که ای، پیشه و نام تو چیست

گفت مرا با تو چه گفت و شنید

من گهر ناب و تو یک قطره آب

من ز ازل پاک، تو پست و پلید

دوست نگردند فقیر و غنی

یار نباشند شقی و سعید

اشک بخندید که رخ بر متاب

بی سبب، از خلق نباید رمید

داد بهر یک، هنر و پرتوی

آنکه در و گوهر و اشک آفرید

من گهر روشن گنج دلم

فارغم از زحمت قفل و کلید

پرده‌نشین بودم ازین پیشتر

دور جهان، پرده ز کارم کشید

برد مرا باد حوادث نوا

داد تو را، پیک سعادت نوید

من سفر دیده ز دل کرده‌ام

کس نتوانست چنین ره برید

آتش آهیم، چنین آب کرد

آب شنیدید کز آتش جهید

من بنظر قطره، بمعنی یمم

دیده ز موجم نتواند رهید

همنفسم گشت شبی آرزو

همسفرم بود، صباحی امید

تیرگی ملک تنم، رنجه کرد

رنگم از آن روی، بدینسان پرید

تاب من، از تاب تو افزونتر است

گر چه تو سرخی بنظر، من سپید

چهر من از چهرهٔ جان، یافت رنگ

نور من، از روشنی دل رسید

نکته درینجاست، که ما را فروخت

گوهری دهر و شما را

کاش قضایم، چو تو برمیفراشت

کاش سپهرم، چو تو برمیگزید


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

عیاری، بفکر دستبرد

گاه ره میزد، گهی ره میسپرد

در کمین رهنوردان مینشست

هم کله میبرد و هم سر میشکست

روز، میگردید از کوئی بکوی

شب، بسوی خانه‌ها میکرد روی

از طمع بودش بدست اندر، کمند

بر همه دیوار و بامش میفکند

قفل از صندوق آهن میگشود

خفته را پیراهن از تن می‌ربود

یک شبی آن سفلهٔ بی ننگ و نام

جست ناگاه از یکی کوتاه بام

باز در آن راه کج بنهاد پای

رفت با اهریمن ناخوب رای

این چنین رفتن، بچاه افتادن است

سرنگون از پرتگاه افتادن است

اندرین ره، گرگها حیران شدند

شیرها بی ناخن و دندان شدند

نفس یغماگر، چنان یغما کند

که ترا در یک نفس، بی پا کند

هر که شاگرد طمع شد، شد

این چنین مزدور، اینش مزد شد

شد روان از کوچه‌ای، تاریک و تنگ

تا کند با حیله، دستی چند رنگ

دید اندر ره، دری را نیمه‌باز

شد درون و کرد آن در را فراز

شمع روشن کرد و رفت آهسته پیش

در عجب شد گربه از آهستگیش

خانه‌ای ویرانتر از ویرانه دید

فقر را در خانه، صاحبخانه دید

وصلها را جانشین گشته فراق

بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق

قصه‌ای جز عجز و استیصال نه

نامی از هستی به جز اطلاق نه

در شکسته، حجره و ایوان سیاه

نه چراغ و نه بساط و نه رفاه

پایه و دیوار، از هم ریخته

بام ویران گشته، سقف آویخته

در کناری، رفته درویشی بخواب

شب لحافش سایه و روز آفتاب

بر کشیده فوطه‌ای پاره بسر

هم ز و هم ز خانه بی‌خبر

خواب ایمن، لیک بالین خشت و خاک

روح در تن، لیک از پندار پاک

جسم خاکی بی‌نوا، جان بی‌نیاز

راه دل روشن، در تحقیق باز

خاطرش خالی ز چون و چندها

فارغ از آلایش پیوندها

نه سبوئی و نه آبی در سبو

این چنین کس از چه میترسد، بگو

حرص را در زیر پای افکنده بود

کشتهٔ آزند خلق، او زنده بود

الغرض، آن چون چیزی نیافت

فوطهٔ درویش بگرفت و شتافت

پا بدر بنهاد و بر دیوار شد

در فتاد و خفته زان بیدار شد

مشتها بر سر زد و برداشت بانگ

که نماند از هستی من، نیم دانگ

آمد، خانه‌ام تاراج کرد

تو بر آر از جانش، ای خلاق، گرد

مایه را ید و نانم شد فطیر

جای نان، سنگش ده، ای رب قدیر

هر چه عمری گرد کردم، برد

کارگر من بودم و او مزد برد

هیچ شد، هم پرنیان و هم پلاس

مرده بود امشب عسس، هنگام پاس

ای خدا، بردند فرش و بسترم

موزه از پا، بالش از زیر سرم

لعل و مروارید دامن دامنم

سیم از صندوقهای آهنم

راه من بست، آن سیه کار لیم

راه او بر بند، ای حی قدیم

ای دریغا طاقهٔ کشمیریم

برگ و ساز روزگار پیریم

ای دریغ آن خرقهٔ خز و سمور

که ز من فرسنگها گردید دور

ای دریغا آن کلاه و پوستین

ای دریغا آن کمربند و نگین

سر بگردید از غم و دل شد تباه

ای خدا، با سر دراندازش بچاه

آنچه از من برد، ای حق مجیب

میستان از او به دارو و طبیب

شد زان بوالفضولی خشمگین

بازگشت و فوطه را زد بر زمین

گفت بس کن فتنه، ای زشت عنود

آنچه بردیم از تو، این یک فوطه بود

تو چه داری غیر ادبار، ای دغل

ما چه پنهان کرده‌ایم اندر بغل

چند میگوئی ز جاه و مال و گنج

تو نداری هیچ، نه در شش نه پنج

تر هستی تو از من، ای دنی

رهزن صد ساله را، ره میزنی

بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو

آبرویم بردی، ای بی‌آبرو

ای دروغ و شر و تهمت، دین تو

بر تو برمی‌گردد، این نفرین تو

فقر میبارد همی زین سقف و بام

نه حلال است اندر اینجا، نه حرام

گردون، پرده بردست از درت

بخت، بنشاندست بر خاکسترت

من چه بردم، زین سرای آه و سوز

تو چه داری، ای گدای تیره‌روز

گفت در ویرانهٔ دهر سپنج

گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج

گر که خلقان است، گر بیرنگ و رو

ما همین داریم از زشت و نکو

کشت ما را حاصل، این یک خوشه بود

عالم ما، اندرین یک گوشه بود

هر چه هست، اینست در انبان ما

گوی ازین بهتر نزد چوگان ما

از قباهائی که اینجا دوختند

غیر ازین، چیزی بما نفروختند

داده زین یک فوطه ما را، روزگار

هم ضیاغ و هم حطام و هم عقار

ساعتی فرش و زمانی بوریاست

شب لحافست و سحرگاهان رداست

گاه گردد ابره و گاه آستر

گه ز بام آویزمش، گاهی ز در

پوستینش میکنم فصل شتا

سفره‌ام این است، هر صبح و مسا

روزها، چون جبه‌اش در بر کنم

شب ز اشکش غرق در گوهر کنم

از برای ما، درین بحر عمیق

غیر ازین کشتی ندادند، ای رفیق

هر گهر خواهی، درین یک معدنست

خرقه و پاتابه و پیراهن است

ثروت من بود این خلقان، از آن

اینهمه بر سر زدم، کردم فغان

در ره ما گمرهان بی‌نوا

هر زمان، ره میزند هوی

گر که نور خویش را افزون کنی

تیرگی را از جهان بیرون کنی

کار دیو نفس، دیگر گون شود

زین بساط روشنی، بیرون شود

گر سیاهی را کنی با خود شریک

هم سیاهی از تو ماند مرده ریگ

کوش کاندر زیر چرخ نیلگون

نور تو باشد ز هر ظلمت فزون

آز است و ربودن کار اوست

چیره‌دستی، رونق بازار اوست

او نشست آسوده و خفتیم ما

او نهفت اندیشه و گفتیم ما

آخر این طوفان، کروی جان برد

آنچه در کیسه است در دامان برد

آخر، این بیباک کهنه‌کار

از تو آن د، که بیش آید بکار

نفس جان د، نه گاو و گوسفند

جز ببام دل، نیندازد کمند

تا نیفتادی، درین ظلمت ز پای

روشنی خواه از چراغ عقل و رای

آدمیخوار است، حرص خودپرست

دست او بر بند، تا دستیت هست

گرگ راه است، این سیه دل رهنمای

بشکنش سر، تا ترا نشکسته پای

هر که با اهریمنان دمساز شد

در همه کردارشان انباز شد

این پلنگ آنگه بیوبارد ترا

که تن خاکی زبون دارد ترا


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

با مرغکان خویش، چنین گفت ماکیان

کای کودکان خرد، گه کارکردن است

روزی طلب کنید، که هر مرغ خرد را

اول وظیفه، رسم و ره دانه چیدن است

بی رنج نوک و پا، نتوان چینه جست و خورد

گر آب و دانه‌ایست، بخونابه خوردن است

درمانده نیستید، شما را بقدر خویش

هم نیروی نشستن و هم راه رفتن است

پنهان، ز خوشه‌ای بربائید دانه‌ای

در قریه گفتگوست، که هنگام خرمن است

فریاد شوق و بازی طفلانه، هفته‌ایست

گر بشنوید، وقت نصیحت شنیدن است

گیتی، دمی که رو بسیاهی نهد، شب است

چشم، آنزمان که خسته شود، گاه خفتن است

بی من ز لانه دور نگردید هیچ یک

تنها، چه اعتبار در این کوی و برزن است

از چشم طائران شکاری، نهان شوید

گویند با قبیلهٔ ما، باز دشمن است

جز بانگ فتنه، هیچ بگوشم نمیرسد

یا حرف سر بریدن و یا پوست کندن است

نخجیرگاهها و کانها و تیرهاست

سیمرغ را، نه بیهده در قاف مسکن است

با طعمه‌ای ز جوی و جری، اکتفا کنید

آسیب آدمی است، هر آنجا که ارزان است

هر جا که سوگ و سور بود، مرغ خانگی

رانش بسیخ و سینه بدیگ مسمن است

از خون صدهزار چو ما طائر ضعیف

هر صبح و شام، دامن گیتی ملون است

از آب و دان خانهٔ بیگانگان چه سود

هر کس که منزوی است زاندیشه ایمن است

پیدا هزار دام ز هر بام کوتهی است

پنهان هزار چشم بسوراخ و روزن است

زینسان که حمله میکند این گنبد کبود

افتد، نرفته نیمرهی، گر تهمتن است

هر نقطه را، بدیدهٔ تحقیق بنگرید

صیاد را علامت خونین بدامن است

از لانه، هیچگاه نگردید تنگ دل

کاینخانه بس فراخ و بسی پاک و روشن است

با مرغ خانه، مرغ هوا را تفاوتی است

بال و پر شما، نه برای پریدن است

ما را به یک دقیقه توانند بست و کشت

پرواز و سیر و جلوه، ز مرغان گلشن است

گر به دام حیلهٔ مردم فتاده‌ایم

ایام هم، چو وقت رسد، مردم افکن است

تلخست زخم خوردن و دین جفای سنگ

گر زانکه سنگ کودک و گر زخم سوزن است

جائی که آب و دانه و گلزار و سبزه‌ایست

آنجا فریب خوردن طفلان، مبرهن است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

مادر موسی، چو موسی را به نیل

در فکند، از گفتهٔ رب جلیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه

گفت کای فرزند خرد بی‌گناه

گر فراموشت کند لطف خدای

چون رهی زین کشتی بی ناخدای

گر نیارد ایزد پاکت بیاد

آب خاکت را دهد ناگه بباد

وحی آمد کاین چه فکر باطل است

رهرو ما اینک اندر منزل است

پردهٔ شک را برانداز از میان

تا ببینی سود کردی یا زیان

ما گرفتیم آنچه را انداختی

دست حق را دیدی و نشناختی

در تو، تنها عشق و مهر مادری است

شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است

نیست بازی کار حق، خود را مباز

آنچه بردیم از تو، باز آریم باز

سطح آب از گاهوارش خوشتر است

دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغیان میکنند

آنچه میگوئیم ما، آن میکنند

ما، بدریا حکم طوفان میدهیم

ما، بسیل و موج فرمان می‌دهیم

نسبت نسیان بذات حق مده

بار کفر است این، بدوش خود منه

به که برگردی، بما بسپاریش

کی تو از ما دوست‌تر میداریش

نقش هستی، نقشی از ایوان ماست

خاک و باد و آب، سرگردان ماست

قطره‌ای کز جویباری میرود

از پی انجام کاری میرود

ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم

ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم

میهمان ماست، هر کس بینواست

آشنا با ماست، چون بی آشناست

ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند

عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند

سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت

زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت

کشتئی زاسیب موجی هولناک

رفت وقتی سوی غرقاب هلاک

تند بادی، کرد سیرش را تباه

روزگار اهل کشتی شد سیاه

طاقتی در لنگر و سکان نماند

قوتی در دست کشتیبان نماند

ناخدایان را کیاست اندکی است

ناخدای کشتی امکان یکی است

بندها را تار و پود، از هم گسیخت

موج، از هر جا که راهی یافت ریخت

هر چه بود از مال و مردم، آب برد

زان گروه رفته، طفلی ماند خرد

طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت

بحر را چون دامن مادر گرفت

موجش اول، وهله، چون طومار کرد

تند باد اندیشهٔ پیکار کرد

بحر را گفتم دگر طوفان مکن

این بنای شوق را، ویران مکن

در میان مستمندان، فرق نیست

این غریق خرد، بهر غرق نیست

صخره را گفتم، مکن با او ستیز

قطره را گفتم، بدان جانب مریز

امر دادم باد را، کان شیرخوار

گیرد از دریا، گذارد در کنار

سنگ را گفتم بزیرش نرم شو

برف را گفتم، که آب گرم شو

صبح را گفتم، برویش خنده کن

نور را گفتم، دلش را زنده کن

لاله را گفتم، که نزدیکش بروی

ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی

خار را گفتم، که خلخالش مکن

مار را گفتم، که طفلک را مزن

رنج را گفتم، که صبرش اندک است

اشک را گفتم، مکاهش کودک است

گرگ را گفتم، تن خردش مدر

را گفتم، گلوبندش مبر

بخت را گفتم، جهانداریش ده

هوش را گفتم، که هشیاریش ده

تیرگیها را نمودم روشنی

ترسها را جمله کردم ایمنی

ایمنی دیدند و ناایمن شدند

دوستی کردم، مرا دشمن شدند

کارها کردند، اما پست و زشت

ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت

تا که خود بشناختند از راه، چاه

چاهها کندند مردم را براه

روشنیها خواستند، اما ز دود

قصرها افراشتند، اما به رود

قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس

ها بگماشتند از بهر پاس

جامها لبریز کردند از فساد

رشته‌ها رشتند در دوک عناد

درسها خواندند، اما درس عار

اسبها راندند، اما بی‌فسار

دیوها کردند دربان و وکیل

در چه محضر، محضر حی جلیل

سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک

در چه معبد، معبد یزدان پاک

رهنمون گشتند در تیه ضلال

توشه‌ها بردند از وزر و وبال

از تنور خودپسندی، شد بلند

شعلهٔ کردارهای ناپسند

وارهاندیم آن غریق بی‌نوا

تا رهید از مرگ، شد صید هوی

آخر، آن نور تجلی دود شد

آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد

رزمجوئی کرد با چون من کسی

خواست یاری، از عقاب و کرکسی

کردمش با مهربانیها بزرگ

شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ

برق عجب، آتش بسی افروخته

وز شراری، خانمان‌ها سوخته

خواست تا لاف خداوندی زند

برج و باروی خدا را بشکند

رای بد زد، گشت پست و تیره رای

سرکشی کرد و فکندیمش ز پای

پشه‌ای را حکم فرمودم که خیز

خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز

تا نماند باد عجبش در دماغ

تیرگی را نام نگذارد چراغ

ما که دشمن را چنین میپروریم

دوستان را از نظر، چون میبریم

آنکه با نمرود، این احسان کند

ظلم، کی با موسی عمران کند

این سخن، پروین، نه از روی هوی ست

هر کجا نوری است، ز انوار خداست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شنیدستم که اندر معدنی تنگ

سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ

چنین پرسید سنگ از لعل رخشان

که از تاب که شد، چهرت فروزان

بدین پاکیزه‌روئی، از کجائی

که دادت آب و رنگ و روشنائی

درین تاریک جا، جز تیرگی نیست

بتاریکی درون، این روشنی چیست

بهر تاب تو، بس رخشندگیهاست

در این یک قطره، آب زندگیهاست

بمعدن، من بسی امید راندم

تو گر صد سال، من صد قرن ماندم

مرا آن پستی دیرینه بر جاست

فروغ پاکی، از چهر تو پیداست

بدین روشن دلی، خورشید تابان

چرا با من تباهی کرد زینسان

مرا از تابش هر روزه، بگداخت

ترا آخر، متاع گوهری ساخت

اگر عدل است، کار چرخ گردان

چرا من سنگم و تو لعل رخشان

نه ما را دایهٔ ایام پرورد

چرا با من چنین، با تو چنان کرد

مرا نقصان، تو را افزونی آموخت

ترا افروخت رخسار و مرا سوخت

ترا، در هر کناری خواستاریست

مرا، سرکوبی از هر رهگذریست

ترا، هم رنگ و هم ار زندگی هست

مرا زین هر دو چیزی نیست در دست

ترا بر افسر شاهان نشانند

مرا هرگز نپرسند و ندانند

بود هر گوهری را با تو پیوند

گه انگشتر شوی، گاهی گلوبند

من، اینسان واژگون طالع، تو فیروز

تو زینسان دلفروز و من بدین روز

بنرمی گفت او را گوهر ناب

جوابی خوبتر از در خوشاب

کزان معنی مرا گرم است بازار

که دیدم گرمی خورشید، بسیار

از آنرو، چهره‌ام را سرخ شد رنگ

که بس خونابه خوردم در دل سنگ

از آن ره، بخت با من کرد یاری

که در سختی نمودم استواری

به اختر، زنگی شب راز میگفت

سپهر، آن راز با من باز میگفت

ثریا کرد با من تیغ‌بازی

عطارد تا سحر، افسانه‌سازی

زحل، با آنهمه خونخواری و خشم

مرا میدید و خون میریخت از چشم

فلک، بر نیت من خنده میکرد

مرا زین آرزو شرمنده می‌کرد

سهیلم رنجها میداد پنهان

بفکرم رشکها میبرد کیهان

نشستی ژاله‌ای، هر گه بکهسار

بدوش من گرانتر میشدی بار

چنانم میفشردی خاره و سنگ

که خونم موج میزد در دل تنگ

نه پیدا بود روز اینجا، نه روزن

نه راه و رخنه‌ای بر کوه و برزن

بدان درماندگی بودم گرفتار

که باشد نقطه اندر حصن پرگار

گهی گیتی، ز برفم جامه پوشید

گهی سیلم، بگوش اندر خروشید

زبونیها ز خاک و آب دیدم

ز مهر و ماه، منت‌ها کشیدم

جدی هر شب، بفکر بازئی چند

بمن میکرد چشم اندازئی چند

ثوابت، قصه‌ها کردند تفسیر

کواکب برجها دادند تغییر

دگرگون گشت بس روز و مه و سال

مرا جاوید یکسان بود احوال

اگر چه کار بر من بود دشوار

بخود دشوار می‌نشمردمی کار

نه دیدم ذره‌ای از روشنائی

نه با یک ذره، کردم آشنائی

نه چشمم بود جز با تیرگی رام

نه فرق صبح میدانستم از شام

بسی پاکان شدند آلوده دامن

بسی برزیگران را سوخت خرمن

بسی برگشت، راه و رسم گردون

که پا نگذاشتیم ز اندازه بیرون

چو دیدندم چنان در خط تسلیم

مرا بس نکته‌ها کردند تعلیم

بگفتندم ز هر رمزی بیانی

نمودندم ز هر نامی نشانی

ببخشیدند چون تابی تمامم

بدخشی لعل بنهادند نامم

مرا در دل، نهفته پرتوی بود

فروزان مهر، آن پرتو بیفزود

کمی در اصل من میبود پاکی

شد آن پاکی، در آخر تابناکی

چو طبعم اقتضای برتری داشت

مرا آن برتری، آخر برافراشت

نه تاب و ارزش من، رایگانی است

سزای رنج قرنی زندگانی است

نه هر پاکیزه روئی، پاکزاد است

که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است

نه هر کوهی، بدامن داشت معدن

نه هر کان نیز دارد لعل روشن

یکی غواص، درجی گران بود

پر از مشتی شبه دیدش، چو بگشود

بگو این نکته با گوهر ان

که خون خورد و گهر شد سنگ در کان


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

یکی مرغ زیرک، ز کوتاه بامی

نظر کرد روزی، بگسترده دامی

بسان ره اهرمن، پیچ پیچی

بکدار نطعی، ز خون سرخ فامی

همه پیچ و تابش، عیان گیروداری

همه نقش زیباش، روشن ظلامی

بهر دانه‌ای، قصه‌ای از فریبی

بهر ذره نوری، حدیثی ز شامی

بپهلوش، صیاد ناخوبرویی

بکشتن حریصی، بخون تشنه کامی

نه عاریش از دامن آلوده کردن

نه‌اش بیم ننگی، نه پروای نامی

زمانی فشردی و گاهی شکستی

گلوی تذروی و بال حمامی

از آن خدعه، آگاه مرغ دانا

بصیاد داد از بلندی سلامی

بپرسید این منظر جانفزا چیست

که دارد شکوه و صفای تمامی

بگفتا، سرائی است آباد و ایمن

فرود آی از بهر گشت و خرامی

ار ملک امان شو، چه حاصل

ز سرگشتگیهای عمر حرامی

بخندید، کاین خانه نتوان ن

که مشتی نخ است و ندارد دوامی

نماند بغیر از پر و استخوانی

از آن کو نهد سوی این خانه گامی

نبندیم چشم و نیفتیم در چه

نبخشیم چیزی، نخواهیم وامی

بدامان و دست تو، هر قطرهٔ خون

مرا داده است از بلائی پیام

فریب جهان، پخته کردست ما را

تو، آتش نگه‌دار از بهر خامی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

یکی مرغ زیرک، ز کوتاه بامی

نظر کرد روزی، بگسترده دامی

بسان ره اهرمن، پیچ پیچی

بکدار نطعی، ز خون سرخ فامی

همه پیچ و تابش، عیان گیروداری

همه نقش زیباش، روشن ظلامی

بهر دانه‌ای، قصه‌ای از فریبی

بهر ذره نوری، حدیثی ز شامی

بپهلوش، صیاد ناخوبرویی

بکشتن حریصی، بخون تشنه کامی

نه عاریش از دامن آلوده کردن

نه‌اش بیم ننگی، نه پروای نامی

زمانی فشردی و گاهی شکستی

گلوی تذروی و بال حمامی

از آن خدعه، آگاه مرغ دانا

بصیاد داد از بلندی سلامی

بپرسید این منظر جانفزا چیست

که دارد شکوه و صفای تمامی

بگفتا، سرائی است آباد و ایمن

فرود آی از بهر گشت و خرامی

ار ملک امان شو، چه حاصل

ز سرگشتگیهای عمر حرامی

بخندید، کاین خانه نتوان ن

که مشتی نخ است و ندارد دوامی

نماند بغیر از پر و استخوانی

از آن کو نهد سوی این خانه گامی

نبندیم چشم و نیفتیم در چه

نبخشیم چیزی، نخواهیم وامی

بدامان و دست تو، هر قطرهٔ خون

مرا داده است از بلائی پیام

فریب جهان، پخته کردست ما را

تو، آتش نگه‌دار از بهر خامی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

با مرغکان خویش، چنین گفت ماکیان

کای کودکان خرد، گه کارکردن است

روزی طلب کنید، که هر مرغ خرد را

اول وظیفه، رسم و ره دانه چیدن است

بی رنج نوک و پا، نتوان چینه جست و خورد

گر آب و دانه‌ایست، بخونابه خوردن است

درمانده نیستید، شما را بقدر خویش

هم نیروی نشستن و هم راه رفتن است

پنهان، ز خوشه‌ای بربائید دانه‌ای

در قریه گفتگوست، که هنگام خرمن است

فریاد شوق و بازی طفلانه، هفته‌ایست

گر بشنوید، وقت نصیحت شنیدن است

گیتی، دمی که رو بسیاهی نهد، شب است

چشم، آنزمان که خسته شود، گاه خفتن است

بی من ز لانه دور نگردید هیچ یک

تنها، چه اعتبار در این کوی و برزن است

از چشم طائران شکاری، نهان شوید

گویند با قبیلهٔ ما، باز دشمن است

جز بانگ فتنه، هیچ بگوشم نمیرسد

یا حرف سر بریدن و یا پوست کندن است

نخجیرگاهها و کانها و تیرهاست

سیمرغ را، نه بیهده در قاف مسکن است

با طعمه‌ای ز جوی و جری، اکتفا کنید

آسیب آدمی است، هر آنجا که ارزان است

هر جا که سوگ و سور بود، مرغ خانگی

رانش بسیخ و سینه بدیگ مسمن است

از خون صدهزار چو ما طائر ضعیف

هر صبح و شام، دامن گیتی ملون است

از آب و دان خانهٔ بیگانگان چه سود

هر کس که منزوی است زاندیشه ایمن است

پیدا هزار دام ز هر بام کوتهی است

پنهان هزار چشم بسوراخ و روزن است

زینسان که حمله میکند این گنبد کبود

افتد، نرفته نیمرهی، گر تهمتن است

هر نقطه را، بدیدهٔ تحقیق بنگرید

صیاد را علامت خونین بدامن است

از لانه، هیچگاه نگردید تنگ دل

کاینخانه بس فراخ و بسی پاک و روشن است

با مرغ خانه، مرغ هوا را تفاوتی است

بال و پر شما، نه برای پریدن است

ما را به یک دقیقه توانند بست و کشت

پرواز و سیر و جلوه، ز مرغان گلشن است

گر به دام حیلهٔ مردم فتاده‌ایم

ایام هم، چو وقت رسد، مردم افکن است

تلخست زخم خوردن و دین جفای سنگ

گر زانکه سنگ کودک و گر زخم سوزن است

جائی که آب و دانه و گلزار و سبزه‌ایست

آنجا فریب خوردن طفلان، مبرهن است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

مادر موسی، چو موسی را به نیل

در فکند، از گفتهٔ رب جلیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه

گفت کای فرزند خرد بی‌گناه

گر فراموشت کند لطف خدای

چون رهی زین کشتی بی ناخدای

گر نیارد ایزد پاکت بیاد

آب خاکت را دهد ناگه بباد

وحی آمد کاین چه فکر باطل است

رهرو ما اینک اندر منزل است

پردهٔ شک را برانداز از میان

تا ببینی سود کردی یا زیان

ما گرفتیم آنچه را انداختی

دست حق را دیدی و نشناختی

در تو، تنها عشق و مهر مادری است

شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است

نیست بازی کار حق، خود را مباز

آنچه بردیم از تو، باز آریم باز

سطح آب از گاهوارش خوشتر است

دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغیان میکنند

آنچه میگوئیم ما، آن میکنند

ما، بدریا حکم طوفان میدهیم

ما، بسیل و موج فرمان می‌دهیم

نسبت نسیان بذات حق مده

بار کفر است این، بدوش خود منه

به که برگردی، بما بسپاریش

کی تو از ما دوست‌تر میداریش

نقش هستی، نقشی از ایوان ماست

خاک و باد و آب، سرگردان ماست

قطره‌ای کز جویباری میرود

از پی انجام کاری میرود

ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم

ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم

میهمان ماست، هر کس بینواست

آشنا با ماست، چون بی آشناست

ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند

عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند

سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت

زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت

کشتئی زاسیب موجی هولناک

رفت وقتی سوی غرقاب هلاک

تند بادی، کرد سیرش را تباه

روزگار اهل کشتی شد سیاه

طاقتی در لنگر و سکان نماند

قوتی در دست کشتیبان نماند

ناخدایان را کیاست اندکی است

ناخدای کشتی امکان یکی است

بندها را تار و پود، از هم گسیخت

موج، از هر جا که راهی یافت ریخت

هر چه بود از مال و مردم، آب برد

زان گروه رفته، طفلی ماند خرد

طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت

بحر را چون دامن مادر گرفت

موجش اول، وهله، چون طومار کرد

تند باد اندیشهٔ پیکار کرد

بحر را گفتم دگر طوفان مکن

این بنای شوق را، ویران مکن

در میان مستمندان، فرق نیست

این غریق خرد، بهر غرق نیست

صخره را گفتم، مکن با او ستیز

قطره را گفتم، بدان جانب مریز

امر دادم باد را، کان شیرخوار

گیرد از دریا، گذارد در کنار

سنگ را گفتم بزیرش نرم شو

برف را گفتم، که آب گرم شو

صبح را گفتم، برویش خنده کن

نور را گفتم، دلش را زنده کن

لاله را گفتم، که نزدیکش بروی

ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی

خار را گفتم، که خلخالش مکن

مار را گفتم، که طفلک را مزن

رنج را گفتم، که صبرش اندک است

اشک را گفتم، مکاهش کودک است

گرگ را گفتم، تن خردش مدر

را گفتم، گلوبندش مبر

بخت را گفتم، جهانداریش ده

هوش را گفتم، که هشیاریش ده

تیرگیها را نمودم روشنی

ترسها را جمله کردم ایمنی

ایمنی دیدند و ناایمن شدند

دوستی کردم، مرا دشمن شدند

کارها کردند، اما پست و زشت

ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت

تا که خود بشناختند از راه، چاه

چاهها کندند مردم را براه

روشنیها خواستند، اما ز دود

قصرها افراشتند، اما به رود

قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس

ها بگماشتند از بهر پاس

جامها لبریز کردند از فساد

رشته‌ها رشتند در دوک عناد

درسها خواندند، اما درس عار

اسبها راندند، اما بی‌فسار

دیوها کردند دربان و وکیل

در چه محضر، محضر حی جلیل

سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک

در چه معبد، معبد یزدان پاک

رهنمون گشتند در تیه ضلال

توشه‌ها بردند از وزر و وبال

از تنور خودپسندی، شد بلند

شعلهٔ کردارهای ناپسند

وارهاندیم آن غریق بی‌نوا

تا رهید از مرگ، شد صید هوی

آخر، آن نور تجلی دود شد

آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد

رزمجوئی کرد با چون من کسی

خواست یاری، از عقاب و کرکسی

کردمش با مهربانیها بزرگ

شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ

برق عجب، آتش بسی افروخته

وز شراری، خانمان‌ها سوخته

خواست تا لاف خداوندی زند

برج و باروی خدا را بشکند

رای بد زد، گشت پست و تیره رای

سرکشی کرد و فکندیمش ز پای

پشه‌ای را حکم فرمودم که خیز

خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز

تا نماند باد عجبش در دماغ

تیرگی را نام نگذارد چراغ

ما که دشمن را چنین میپروریم

دوستان را از نظر، چون میبریم

آنکه با نمرود، این احسان کند

ظلم، کی با موسی عمران کند

این سخن، پروین، نه از روی هوی ست

هر کجا نوری است، ز انوار خداست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شنیدستم که اندر معدنی تنگ

سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ

چنین پرسید سنگ از لعل رخشان

که از تاب که شد، چهرت فروزان

بدین پاکیزه‌روئی، از کجائی

که دادت آب و رنگ و روشنائی

درین تاریک جا، جز تیرگی نیست

بتاریکی درون، این روشنی چیست

بهر تاب تو، بس رخشندگیهاست

در این یک قطره، آب زندگیهاست

بمعدن، من بسی امید راندم

تو گر صد سال، من صد قرن ماندم

مرا آن پستی دیرینه بر جاست

فروغ پاکی، از چهر تو پیداست

بدین روشن دلی، خورشید تابان

چرا با من تباهی کرد زینسان

مرا از تابش هر روزه، بگداخت

ترا آخر، متاع گوهری ساخت

اگر عدل است، کار چرخ گردان

چرا من سنگم و تو لعل رخشان

نه ما را دایهٔ ایام پرورد

چرا با من چنین، با تو چنان کرد

مرا نقصان، تو را افزونی آموخت

ترا افروخت رخسار و مرا سوخت

ترا، در هر کناری خواستاریست

مرا، سرکوبی از هر رهگذریست

ترا، هم رنگ و هم ار زندگی هست

مرا زین هر دو چیزی نیست در دست

ترا بر افسر شاهان نشانند

مرا هرگز نپرسند و ندانند

بود هر گوهری را با تو پیوند

گه انگشتر شوی، گاهی گلوبند

من، اینسان واژگون طالع، تو فیروز

تو زینسان دلفروز و من بدین روز

بنرمی گفت او را گوهر ناب

جوابی خوبتر از در خوشاب

کزان معنی مرا گرم است بازار

که دیدم گرمی خورشید، بسیار

از آنرو، چهره‌ام را سرخ شد رنگ

که بس خونابه خوردم در دل سنگ

از آن ره، بخت با من کرد یاری

که در سختی نمودم استواری

به اختر، زنگی شب راز میگفت

سپهر، آن راز با من باز میگفت

ثریا کرد با من تیغ‌بازی

عطارد تا سحر، افسانه‌سازی

زحل، با آنهمه خونخواری و خشم

مرا میدید و خون میریخت از چشم

فلک، بر نیت من خنده میکرد

مرا زین آرزو شرمنده می‌کرد

سهیلم رنجها میداد پنهان

بفکرم رشکها میبرد کیهان

نشستی ژاله‌ای، هر گه بکهسار

بدوش من گرانتر میشدی بار

چنانم میفشردی خاره و سنگ

که خونم موج میزد در دل تنگ

نه پیدا بود روز اینجا، نه روزن

نه راه و رخنه‌ای بر کوه و برزن

بدان درماندگی بودم گرفتار

که باشد نقطه اندر حصن پرگار

گهی گیتی، ز برفم جامه پوشید

گهی سیلم، بگوش اندر خروشید

زبونیها ز خاک و آب دیدم

ز مهر و ماه، منت‌ها کشیدم

جدی هر شب، بفکر بازئی چند

بمن میکرد چشم اندازئی چند

ثوابت، قصه‌ها کردند تفسیر

کواکب برجها دادند تغییر

دگرگون گشت بس روز و مه و سال

مرا جاوید یکسان بود احوال

اگر چه کار بر من بود دشوار

بخود دشوار می‌نشمردمی کار

نه دیدم ذره‌ای از روشنائی

نه با یک ذره، کردم آشنائی

نه چشمم بود جز با تیرگی رام

نه فرق صبح میدانستم از شام

بسی پاکان شدند آلوده دامن

بسی برزیگران را سوخت خرمن

بسی برگشت، راه و رسم گردون

که پا نگذاشتیم ز اندازه بیرون

چو دیدندم چنان در خط تسلیم

مرا بس نکته‌ها کردند تعلیم

بگفتندم ز هر رمزی بیانی

نمودندم ز هر نامی نشانی

ببخشیدند چون تابی تمامم

بدخشی لعل بنهادند نامم

مرا در دل، نهفته پرتوی بود

فروزان مهر، آن پرتو بیفزود

کمی در اصل من میبود پاکی

شد آن پاکی، در آخر تابناکی

چو طبعم اقتضای برتری داشت

مرا آن برتری، آخر برافراشت

نه تاب و ارزش من، رایگانی است

سزای رنج قرنی زندگانی است

نه هر پاکیزه روئی، پاکزاد است

که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است

نه هر کوهی، بدامن داشت معدن

نه هر کان نیز دارد لعل روشن

یکی غواص، درجی گران بود

پر از مشتی شبه دیدش، چو بگشود

بگو این نکته با گوهر ان

که خون خورد و گهر شد سنگ در کان


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آن نشنیدید که یک قطره اشک

صبحدم از چشم یتیمی چکید

برد بسی رنج نشیب و فراز

گاه در افتاد و زمانی دوید

گاه درخشید و گهی تیره ماند

گاه نهان گشت و گهی شد پدید

عاقبت افتاد بدامان خاک

سرخ نگینی بسر راه دید

گفت، که ای، پیشه و نام تو چیست

گفت مرا با تو چه گفت و شنید

من گهر ناب و تو یک قطره آب

من ز ازل پاک، تو پست و پلید

دوست نگردند فقیر و غنی

یار نباشند شقی و سعید

اشک بخندید که رخ بر متاب

بی سبب، از خلق نباید رمید

داد بهر یک، هنر و پرتوی

آنکه در و گوهر و اشک آفرید

من گهر روشن گنج دلم

فارغم از زحمت قفل و کلید

پرده‌نشین بودم ازین پیشتر

دور جهان، پرده ز کارم کشید

برد مرا باد حوادث نوا

داد تو را، پیک سعادت نوید

من سفر دیده ز دل کرده‌ام

کس نتوانست چنین ره برید

آتش آهیم، چنین آب کرد

آب شنیدید کز آتش جهید

من بنظر قطره، بمعنی یمم

دیده ز موجم نتواند رهید

همنفسم گشت شبی آرزو

همسفرم بود، صباحی امید

تیرگی ملک تنم، رنجه کرد

رنگم از آن روی، بدینسان پرید

تاب من، از تاب تو افزونتر است

گر چه تو سرخی بنظر، من سپید

چهر من از چهرهٔ جان، یافت رنگ

نور من، از روشنی دل رسید

نکته درینجاست، که ما را فروخت

گوهری دهر و شما را

کاش قضایم، چو تو برمیفراشت

کاش سپهرم، چو تو برمیگزید


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

عیاری، بفکر دستبرد

گاه ره میزد، گهی ره میسپرد

در کمین رهنوردان مینشست

هم کله میبرد و هم سر میشکست

روز، میگردید از کوئی بکوی

شب، بسوی خانه‌ها میکرد روی

از طمع بودش بدست اندر، کمند

بر همه دیوار و بامش میفکند

قفل از صندوق آهن میگشود

خفته را پیراهن از تن می‌ربود

یک شبی آن سفلهٔ بی ننگ و نام

جست ناگاه از یکی کوتاه بام

باز در آن راه کج بنهاد پای

رفت با اهریمن ناخوب رای

این چنین رفتن، بچاه افتادن است

سرنگون از پرتگاه افتادن است

اندرین ره، گرگها حیران شدند

شیرها بی ناخن و دندان شدند

نفس یغماگر، چنان یغما کند

که ترا در یک نفس، بی پا کند

هر که شاگرد طمع شد، شد

این چنین مزدور، اینش مزد شد

شد روان از کوچه‌ای، تاریک و تنگ

تا کند با حیله، دستی چند رنگ

دید اندر ره، دری را نیمه‌باز

شد درون و کرد آن در را فراز

شمع روشن کرد و رفت آهسته پیش

در عجب شد گربه از آهستگیش

خانه‌ای ویرانتر از ویرانه دید

فقر را در خانه، صاحبخانه دید

وصلها را جانشین گشته فراق

بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق

قصه‌ای جز عجز و استیصال نه

نامی از هستی به جز اطلاق نه

در شکسته، حجره و ایوان سیاه

نه چراغ و نه بساط و نه رفاه

پایه و دیوار، از هم ریخته

بام ویران گشته، سقف آویخته

در کناری، رفته درویشی بخواب

شب لحافش سایه و روز آفتاب

بر کشیده فوطه‌ای پاره بسر

هم ز و هم ز خانه بی‌خبر

خواب ایمن، لیک بالین خشت و خاک

روح در تن، لیک از پندار پاک

جسم خاکی بی‌نوا، جان بی‌نیاز

راه دل روشن، در تحقیق باز

خاطرش خالی ز چون و چندها

فارغ از آلایش پیوندها

نه سبوئی و نه آبی در سبو

این چنین کس از چه میترسد، بگو

حرص را در زیر پای افکنده بود

کشتهٔ آزند خلق، او زنده بود

الغرض، آن چون چیزی نیافت

فوطهٔ درویش بگرفت و شتافت

پا بدر بنهاد و بر دیوار شد

در فتاد و خفته زان بیدار شد

مشتها بر سر زد و برداشت بانگ

که نماند از هستی من، نیم دانگ

آمد، خانه‌ام تاراج کرد

تو بر آر از جانش، ای خلاق، گرد

مایه را ید و نانم شد فطیر

جای نان، سنگش ده، ای رب قدیر

هر چه عمری گرد کردم، برد

کارگر من بودم و او مزد برد

هیچ شد، هم پرنیان و هم پلاس

مرده بود امشب عسس، هنگام پاس

ای خدا، بردند فرش و بسترم

موزه از پا، بالش از زیر سرم

لعل و مروارید دامن دامنم

سیم از صندوقهای آهنم

راه من بست، آن سیه کار لیم

راه او بر بند، ای حی قدیم

ای دریغا طاقهٔ کشمیریم

برگ و ساز روزگار پیریم

ای دریغ آن خرقهٔ خز و سمور

که ز من فرسنگها گردید دور

ای دریغا آن کلاه و پوستین

ای دریغا آن کمربند و نگین

سر بگردید از غم و دل شد تباه

ای خدا، با سر دراندازش بچاه

آنچه از من برد، ای حق مجیب

میستان از او به دارو و طبیب

شد زان بوالفضولی خشمگین

بازگشت و فوطه را زد بر زمین

گفت بس کن فتنه، ای زشت عنود

آنچه بردیم از تو، این یک فوطه بود

تو چه داری غیر ادبار، ای دغل

ما چه پنهان کرده‌ایم اندر بغل

چند میگوئی ز جاه و مال و گنج

تو نداری هیچ، نه در شش نه پنج

تر هستی تو از من، ای دنی

رهزن صد ساله را، ره میزنی

بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو

آبرویم بردی، ای بی‌آبرو

ای دروغ و شر و تهمت، دین تو

بر تو برمی‌گردد، این نفرین تو

فقر میبارد همی زین سقف و بام

نه حلال است اندر اینجا، نه حرام

گردون، پرده بردست از درت

بخت، بنشاندست بر خاکسترت

من چه بردم، زین سرای آه و سوز

تو چه داری، ای گدای تیره‌روز

گفت در ویرانهٔ دهر سپنج

گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج

گر که خلقان است، گر بیرنگ و رو

ما همین داریم از زشت و نکو

کشت ما را حاصل، این یک خوشه بود

عالم ما، اندرین یک گوشه بود

هر چه هست، اینست در انبان ما

گوی ازین بهتر نزد چوگان ما

از قباهائی که اینجا دوختند

غیر ازین، چیزی بما نفروختند

داده زین یک فوطه ما را، روزگار

هم ضیاغ و هم حطام و هم عقار

ساعتی فرش و زمانی بوریاست

شب لحافست و سحرگاهان رداست

گاه گردد ابره و گاه آستر

گه ز بام آویزمش، گاهی ز در

پوستینش میکنم فصل شتا

سفره‌ام این است، هر صبح و مسا

روزها، چون جبه‌اش در بر کنم

شب ز اشکش غرق در گوهر کنم

از برای ما، درین بحر عمیق

غیر ازین کشتی ندادند، ای رفیق

هر گهر خواهی، درین یک معدنست

خرقه و پاتابه و پیراهن است

ثروت من بود این خلقان، از آن

اینهمه بر سر زدم، کردم فغان

در ره ما گمرهان بی‌نوا

هر زمان، ره میزند هوی

گر که نور خویش را افزون کنی

تیرگی را از جهان بیرون کنی

کار دیو نفس، دیگر گون شود

زین بساط روشنی، بیرون شود

گر سیاهی را کنی با خود شریک

هم سیاهی از تو ماند مرده ریگ

کوش کاندر زیر چرخ نیلگون

نور تو باشد ز هر ظلمت فزون

آز است و ربودن کار اوست

چیره‌دستی، رونق بازار اوست

او نشست آسوده و خفتیم ما

او نهفت اندیشه و گفتیم ما

آخر این طوفان، کروی جان برد

آنچه در کیسه است در دامان برد

آخر، این بیباک کهنه‌کار

از تو آن د، که بیش آید بکار

نفس جان د، نه گاو و گوسفند

جز ببام دل، نیندازد کمند

تا نیفتادی، درین ظلمت ز پای

روشنی خواه از چراغ عقل و رای

آدمیخوار است، حرص خودپرست

دست او بر بند، تا دستیت هست

گرگ راه است، این سیه دل رهنمای

بشکنش سر، تا ترا نشکسته پای

هر که با اهریمنان دمساز شد

در همه کردارشان انباز شد

این پلنگ آنگه بیوبارد ترا

که تن خاکی زبون دارد ترا


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نهاد کودک خردی بسر، ز گل تاجی

بخنده گفت، شهان را چنین کلاهی نیست

چو سرخ جامهٔ من، هیچ طفل جامه نداشت

بسی مقایسه کردیم و اشتباهی نیست

خلیقه گفت که استاد یافت بهبودی

نشاط بازی ما، بیشتر ز ماهی نیست

ز سنگریزه، جواهر بسی بتاج زدم

هزار حیف که تختی و بارگاهی نیست

برو گذشت حکیمی و گفت، کای فرزند

مبرهن است که مثل تو پادشاهی نیست

هنوز روح تو ز الایش بدن پاکست

هنوز قلب تو را نیت تباهی نیست

بغیر نقش خوش کودکی نمی‌بینی

بنقش نیک و بد هستیت، نگاهی نیست

ترا بس است همین برتری، که بر در تو

بساط ظلمی و فریاد دادخواهی نیست

تو، مال خلق خدا را نکرده‌ای تاراج

غذا و آتشت، از خون و اشک و آهی نیست

هنوز گنج تو، ایمن بود ز رخنهٔ دیو

هنوز روی و ریا را سوی تو، راهی نیست

کسی جواهر تاج تو را نخواهد برد

ولیک تاج شهی، گاه هست و گاهی نیست

نه باژبان فسادی، نه وامدار هوی

ز خرمن دگران، با تو پر کاهی نیست

نرفته‌ای به دبستان عجب و خودبینی

بموکبت ز غرور و هوی، سپاهی نیست

ترا فرشته بود رهنمون و شاهانرا

بغیر اهرمن نفس، پیر راهی نیست

طلا خدا و طمع مسلک و طریقت شر

جز آستانهٔ پندار، سجده‌گاهی نیست

قنات مال یتیم است و باغ، ملک صغیر

تمام حاصل ظلم است، مال و جاهی نیست

شهود محکمهٔ پادشاه، دیوانند

ولی بمحضر تو غیر حق، گواهی نیست

تو، در گذر گه خلق خدای نکندی چاه

به رهگذار حیات تو، بیم چاهی نیست

تو، نقد عمر گرانمایه را نباخته‌ای

درین جریدهٔ نو، صفحهٔ سیاهی نیست

به پیش پای تو، گر خاک و گر زر است، چه فرق

بچشم بی طمعت، کوه پر کاهی نیست

در آن سفیه که آز و هوی‌ست کشتیبان

غریق حادثه را، ساحل و پناهی نیست

کسیکه دایهٔ حرصش بگاهواره نهاد

بخواب رفت و ندانست کانتباهی نیست

ز جد و جهد، غرض کیمیای مقصود است

وگر نه بر صفت کیمیا گیاهی نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گفت گرگی با سگی، دور از رمه

که سگان خویشند با گرگان، همه

از چه گشتستیم ما از هم بری

خوی کردستیم با خیره‌سری

از چه معنی، خویشی ما ننگ شد

کار ما تزویر و ریو و رنگ شد

نگذری تو هیچگاه از کوی ما

ننگری جز خشمگین، بر روی ما

اولین فرض است خویشاوند را

که بجوید گمشده پیوند را

هفته‌ها، خون خوردم از زخم گلو

نه عیادت کردی و نه جستجو

ماهها نالیدم از تب، زار زار

هیچ دانستی چه بود آن روزگار

بارها از پیری افتادم ز پا

هیچ از دستم گرفتی، ای فتی

روزها صیاد، ناهارم گذاشت

هیچ پرسیدی چه خوردم شام و چاشت

این چه رفتار است، ای یار قدیم

تو ظنین از ما و ما در رنج و بیم

از پی یک بره، از شب تا سحر

بس دوانیدی مرا در جوی و جر

از برای دنبه یک گوسفند

بارها ما را رسانیدی گزند

آفت گرگان شدی در شهر و ده

غیر، صد راه از تو خویشاوند به

گفت، این خویشان وبال گردنند

دشمنان دوست، ما را دشمنند

گر ز خویشان تو خوانم خویش را

کشته باشم هم بز و هم میش را

ما سگ مسکین بازاری نه‌ایم

کاهل از سستی و بیکاری نه‌ایم

ما بکندیم از خیانتکار، پوست

خواه دشمن بود خائن، خواه دوست

با سخن، خود را نمیبایست باخت

خلق را از کارشان باید شناخت

غیر، تا همراه و خیراندیش تست

صد ره ار بیگانه باشد، خویش تست

خویش بد خواهی، که غیر از بد نخواست

از تو بیگانه است، پس خویشی کجاست

رو، که این خویشی نمی‌آید بکار

گله از ده رفت، ما را واگذار


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گلی، خندید در باغی سحرگاه

که کس را نیست چون من عمر کوتاه

ندادند ایمنی از دستبردم

شکفتم روز و وقت شب فسردم

ندیدندم به جز برگ و گیا، روی

نکردندم به جز صبح و صبا، بوی

در آغوش چمن، یکدم نشستم

زمان دلربائی، دیده بستم

ز چهرم برد گرما، رونق و تاب

نکرده جلوه، رنگم شد چو مهتاب

نه صحبت داشتم با آشنائی

نه بلبل در وثاقم زد صلائی

اگر دارای سود و مای بودم

عروس عشق را پیرایه بودم

اگر بر چهره‌ام تابی فزودند

بدین تردستی از دستم ربودند

ز من، فردا دگر نام و نشان نیست

حساب رنگ و بوئی، در میان نیست

کسی کو تکیه بر عهد جهان کرد

درین سوداگری، چون من زیان کرد

فروزان شبنمی، کرد این سخن گوش

بخندید و ببوسیدش بناگوش

بگفت، ای بی‌خبر، ما رهگذاریم

بر این دیوار، نقشی می‌نگاریم

من آگه بودم از پایان این کار

ترا آگاه کردن بود دشوار

ندانستی که در مهد گلستان

سحر خندید گل، شب گشت پژمان

تو ماندی یک شبی شاداب و خرم

نمیماند به جز یک لحظه شبنم

چه خوش بود ار صفای ژاله میماند

جمال یاسمین و لاله میماند

جهان، یغما گر بس آب و رنگ است

مرا هم چون تو وقت، ایدوست، تنگ است

من از افتادن خود، خنده کردم

رخ گلبرگ را تابنده کردم

چو اشک، از چشم گردون افتادم

به رخسار خوش گل، بوسه دادم

به گل، زین بیشتر زیور چه بخشد

بشبنم، کار ازین بهتر چه بخشد

اگر چه عمر کوتاهم، دمی بود

خوشم کاین قطره، روزی شبنمی بود

چو بر برگ گلی، یکدم نشستم

ز گیتی خوشدلم، هر جا که هستم

اگر چه سوی من، کسرا نظر نیست

کسی را، خوبی از من بیشتر نیست

نرنجیدم ز سیر چرخ گردان

درونم پاک بود و روی، رخشان

چو گفتندم بیارام، آرمیدم

چو فرمودند پنهان شو، پریدم

درخشیدم چو نور اندر سیاهی

برفتم با نسیم صبحگاهی

نه خندیدم به بازیهای تقدیر

نه دانستم چه بود این رمز و تفسیر

اگر چه یک نفس بودیم و مردیم

چه باک، آن یک نفس را غم نخوردیم

بما دادند کالای وجودی

که برداریم ازین سرمایه سودی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

صبحدم، تازه گلی خودبین گفت

کاز چه خاک سیهم در پهلوست

خاک خندید که منظوری هست

خیره با هم ننشستیم، ای دوست

مقصد این ره ناپیدا را

ز کسی پرس که پیدایش ازوست

همه از دولت خاک سیه است

که چمن خرم و گلشن خوشبوست

همه طفلان دبستان منند

هر گل و سبزه که اندر لب جوست

پوستین بودمت ایام شتا

چو شدی مغز، رها کردی پوست

جز تواضع نبود رسم و رهم

گر چه گلزار ز من چون مینوست

نکنم پیروی عجب و هوی

زانکه افتادگیم خصلت و خوست

تو، بدلجوئی خود مغروری

نشنیدی که فلک، عربده‌جوست

من اگر تیره و گر ناچیزم

هر چه را خواجه پسندد، نیت

گل بی خاک نخواهد روئید

خاک، هر سوی بود، گل زانسوست

خلقت از بهر تنی تنها نیست

چشم گر چشم شد، ابرو ابروست

همگی خاک شویم آخر کار

همچو آن خاک که در برزن و ت

برگ گل یا بر گلرخساری است

خاک و خشتی که ببرج و باروست

تکیه بر دوستی دهر، مکن

که گهی دوست، دگر گاه عدوست

مشو ایمن که گل صد برگم

که تو صد برگی و گیتی صد روست

گرچه گرد است بدیدن گردو

نه هر آن گرد که دیدی، گردوست

گوی چوگان فلک شد سرما

زانکه چوگان فلک، اینش گوست

همه، ناگاه گلوگیر شوند

همه را، لقمهٔ گیتی به گلوست

کشتی بحر قضا، تسلیم است

اندرین بحر، نه کشتی، نه کروست

کوش تا جامهٔ فرصت ندری

درزی دهر، نه آگه ز رفوست

تا تو آبی به تکلف بخوری

نه سبوئی و نه آبی به سبوست

غافل از خویش مشو، یک سر موی

عمر، آویخته از یک سر موست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

در باغ، وقت صبح چنین گفت گل به خار

کز خویش، هیچ نایدت ای زشت روی عار

گلزار، خانهٔ گل و ریحان و سوسن است

آن به که خار، جای گزیند به شوره‌زار

پژمرده خاطر است و سرافکنده و نژند

در باغ، هر که را نبود رنگ و بو و بار

با من ترا چه دعوی مهر است و همسری

ناچیزی توام، همه جا کرد شرمسار

در صحبت تو، پاک مرا تار و پود سوخت

شاد آن گلی، که خار و خسش نیست در جوار

گه دست میخراشی و گه جامه میدری

با چون توئی، چگونه توان بود سازگار

پاکی و تاب چهرهٔ من، در تو نیست هیچ

با آنکه باغبان منت بوده آبیار

شبنم، هماره بر ورقم بوسه می‌زند

ابرم بسر، همیشه گهر میکند نثار

در زیر پا نهند ترا رهروان ولیک

ما را بسر زنند، عروسان گلعذار

دل گر نمیگدازی و نیش ار نمیزنی

بی‌موجبی، چرا ز تو هر کس کند فرار

خندید خار و گفت، تو سختی ندیده‌ای

آری، هر آنکه روز سیه دید، شد نزار

ما را فکنده‌اند، نه خویش اوفتاده‌ایم

گر عاقلی، مخند بافتاده، زینهار

گردون، بسوی گوشه‌نشینان نظر نکرد

بیهوده بود زحمت امید و انتظار

یکروز آرزو و هوس بیشمار بود

دردا، مرا زمانه نیاورد در شمار

با آنکه هیچ کار نمی‌آیدم ز دست

بس روزها، که با منت افتاده است کار

از خود نبودت آگهی، از ضعف کودکی

آنساعتی که چهره گشودی، عروس وار

تا درزی بهار، باری تو جامه دوخت

بس جامه را گسیختم، ای دوست، پود و تار

هنگام خفتن تو، نخفتم برای آنک

گلچین بسی نهفته درین سبزه مرغزار

از پاسبان خویشتنت، عار بهر چیست

نشنیده‌ای حکایت گنج و حدیث مار

آنکو ترا فروغ و صاف و جمال داد

در حیرتم که از چه مرا کرد خاکسار

بی رونقیم و بیخود و ناچیز، زان سبب

از ما دریغ داشت خوشی، دور روزگار

ما را غمی ز فتنهٔ باد سموم نیست

در پیش خار و خس چه زمستان، چه نوبهار

با جور و طعن خارکن و تیشه ساختن

بهتر ز رنج طعنه شنیدن، هزار بار

این سست مهر دایه، درین گاهوار تنگ

از بهر راحت تو، مرا داده بس فشار

آئین کینه‌توزی گیتی، کهن نشد

پرورد گر یکی، دگری را بکشت‌زار

ما را بسر فکند و ترا برفراشت سر

ما را فشرد گوش و ترا داد گوشوار

آن پرتوی که چهره تو را جلوه‌گر نمود

تا نزد ما رسید، بناگاه شد شرار

مشاطهٔ سپهر نیاراست روی من

با من مگوی، کازچه مرا نیست خواستار

خواری سزای خار و خوشی در خور گل است

از تاب خویش و خیرگی من، عجب مدار

شادابی تو، دولت یک هفته بیش نیست

بر عهد چرخ و وعدهٔ گیتی، چه اعتبار

آنان کازین کبود قدح، باده میدهند

خودخواه را بسی نگذارند هوشیار

گر خار یا گلیم، سرانجام نیستی است

در باغ دهر، هیچ گلی نیست پایدار

گلبن، بسی فتاده ز سیل قضا بخاک

گلبرگ، بس شدست ز باد خزان غبار

بس گل شکفت صبحدم و شامگه فسرد

ترسم، تو نیز دیر نمانی بشاخسار

خلق زمانه، با تو بروز خوشی خوشند

تا رنگ باختی، فکنندت برهگذار

روزی که هیچ نام و نشانی نداشتی

جز من، ترا که بود هواخواه و دوستدار

پروین، ستم نمیکند ار باغبان دهر

گل را چراست عزت و خار از چه روست خوار


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گل سرخ، روزی ز گرما فسرد

فروزنده خورشید، رنگش ببرد

در آن دم که پژمرد و بیمار گشت

یکی ابر خرد، از سرش میگذشت

چو گل دید آن ابر را رهسپار

برآورد فریاد و شد بی‌قرار

که، ای روح بخشنده، ی درنگ

مرا برد بی آبی از چهر، رنگ

مرا بود دشمن، فروزنده مهر

وگر نه چرا کاست رنگم ز چهر

همه زیورم را بیکبار برد

بجورم ز دامان گلزار برد

همان جامه‌ای را که دیروز دوخت

در آتش درافکند امروز و سوخت

چرا رشتهٔ هستیم را گسست

چرا ساقه‌ام را ز گلبن شکست

گسست و ندانست این رشته چیست

بکشت و نپرسید این کشته کیست

جهان بود خوشبوی از بوی من

گلستان، همه روشن از روی من

مرا دوش، مهتاب بوئید و رفت

فرشته، سحرگاه بوسید و رفت

صبا همچو طفلم در آغوش کرد

ز ژاله، مرا گوهر گوش کرد

همان بلبل، آن دوستدار عزیز

که بودش بدامان من، خفت و خیز

چو محبوب خود را سیه روز دید

ز گلشن، بیکبارگی پا کشید

مرا بود دیهیم سرخی بسر

ز پیرایهٔ صبح، پاکیزه‌تر

بدینگونه چون تیره شد بخت من

ربودند آرایش تخت من

نمیسوختم گر، ز گرما و رنج

نمیدادم، ای دوست، از دست گنج

مرا روح بخش چمن بود نام

ندیده خوشی، فرصتم شد تمام

گرم پرتو و رنگ، بر جای بود

مرا چهره‌ای بس دلارای بود

چو تاجم عروسان بسر میزدند

چو پیرایه‌ام، بر کمر میزدند

بیکباره از دوستداران من

زمانه تهی کرد این انجمن

ازان راهم، امروز کس دوست نیست

که کاهیده شد مغز و جز پوست نیست

چو برتافت روی از تو، چرخ دنی

همه دوستیها شود دشمنی

توانا توئی، قطره‌ای جود کن

مرا نیز شاداب و خشنود کن

که تا بار دیگر، جوانی کنم

ز غم وارهم، شادمانی کنم

بدو گفت ابر، ای خداوند ناز

بکن کوته، این داستان دراز

همین لحظه باز آیم از مرغزار

نثارت کنم لؤلؤ شاهوار

گر این یک نفس را شکیبا شوی

دگر باره شاداب و زیبا شوی

دهم گوشوارت ز در خوشاب

روان سازم از هر طرف، جوی آب

بگیرد خوشی، جای پژمردگی

نه اندیشه ماند، نه افسردگی

کنم خاطرت را ز تشویش، پاک

فرو شویم از چهر زیبات خاک

ز من هر نمی، چشمهٔ زندگی است

سیاهیم بهر فروزندگی است

نشاط جوانی ز سر بخشمت

صفا و فروغ دگر بخشمت

شود بلبل آگاه زین داستان

دگر ره، نهد سر بر این آستان

در اقلیم خود، باز شاهی کنی

بجلوه‌گری، هر چه خواهی کنی

بدین گونه چون داد پند و نوید

شد از صفحهٔ بوستان ناپدید

همی تافت بر گل خور تابناک

نشانیدش آخر بدامان خاک

سیه گشت آن چهره از آفتاب

نه شبنم رسید و نه یک قطره آب

چنانش سر و ساق، در هم فشرد

که یکباره بشکست و افتاد و مرد

ز رخساره‌اش رونق و رنگ رفت

بگیتی بخندید و دلتنگ رفت

ره و رسم گردون، دل آزردنست

شکفته شدن، بهر پژمردنست

چو باز آمد آن ابر گوهرفشان

ازان گمشده، جست نام و نشان

شکسته گلی دید بی رنگ و بوی

همه انتظار و همه آرزوی

همی شست رویش، بروشن سرشک

چه دارو دهد مردگان را پزشک

بسی ریخت در کام آن تشنه آب

بسی قصه گفت و نیامد جواب

نخندید زان گریهٔ زار زار

نیاویخت از گوش، آن گوشوار

ننوشید یک قطره زان آب پاک

نگشت آن تن سوخته، تابناک

ز امیدها، جز خیالی نماند

ز اندیشه‌ها جز ملالی نماند

چو اندر سبوی تو، باقی است آب

بشکرانه، از تشنگان رخ متاب

بزردگان، مومیائی فرست

گه تیرگی، روشنائی فرست

چو رنجور بینی، دوائیش ده

چو بی توشه یابی، نوائیش ده

همیشه تو را توش این راه نیست

برو، تا که تاریک و بیگاه نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بطرف گلشنی، در نوبهاری

گلی خودرو، دمید از جو کناری

درخشنده، چو اندر درج گوهر

فروزنده، چو بر افلاک اختر

بدو گل گفت، کای شوخ سبکسار

بجوی و جر، گل خودروست بسیار

تو در هر جا که بنشینی، گیاهی

بهر راهی که روئی، خار راهی

در اینجا، نکته‌دانان بی شمارند

شما را در شمار ما نیارند

بسوی چون توئی، خوبان نبینند

وگر روزی ببینندت، نچینند

شود گر باغبان، آگاه ازین کار

کند کار ترا ایام، دشوار

شرار کیفرت، دامن بگیرد

وبال هستیت، گردن بگیرد

ز گلشن بر کنندت، خواه ناخواه

کنندت پایمال، اندر گذرگاه

بدین بی رنگی و پستی و زشتی

چرا اندر ردیف ما نشستی

بگفتا نام هر کس در شماری است

مرا نیز اندرین ملک، اعتباری است

کس کاین نقش بر گل مینگارد

حساب خار و خس را نیز دارد

ترا گر باغبانی بود چالاک

مرا هم باغبانی کرد افلاک

ترا گر کرد استاد آبیاری

مرا هم آب داد ابر بهاری

شما را گر چه رونق بیشتر بود

سوی ما نیز، گردون را نظر بود

چه ترسانی ز آسیب شرارم

چه کردم تا بسوزد روزگارم

چه بودستیم جز خواب و خیالی

که گیرد گردن ما را وبالی

مرا در باغ، محکم ریشه‌ای نیست

ز داس و تیشه‌ام، اندیشه‌ای نیست

بگامی میتوان بنیاد ما کند

بهی میتوان از هم پراکند

جمال هر گلی، در جلوه و پوست

چه فرق، ار نو گلی پاکیزه، خودروست

چه دانستی که ما را رنگ و بو نیست

که میگوید گل خودرو، نیست

دمیدم تا بدانیدم که هستم

فتادم تا نگوئی خودپرستم

مپنداری که کار دهر، بازیست

مرا این اوفتادن، سرفرازیست

بهر مهدم که خواباندند خفتم

ز هر مرزی که گفتندم، شکفتم

نشستم، تا رخم شبنم بشوید

نسیم صبحگاهانم ببوید

درین بی رنگ و بوئی، رنگ و بوهاست

درین دفتر، ز خلقت گفتگوهاست

سزد گر سرو و گل، بر ما بخندند

که ما افتاده‌ایم، ایشان بلندند

بیاد من، کسی تخمی نیفشاند

کشاورز سپهرم با تو بنشاند

مرا با گل، خیال همسری نیست

هوای نخوت و نام‌آوری نیست

اگر چه گلشن ما، دشت و صحراست

ز هر جا رسته‌ایم، آنجا مصفاست

ز من، زین بیش کس خوبی نخواهد

گل خودرو، ز قدر گل نکاهد

گرفتم جلوه و رنگی و تابی

ز بارانی و باد و آفتابی

گلی زیبا شدم در باغ ایام

چه میدانم، چه خواهم شد سرانجام


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نهفت چهره گلی زیر برگ و بلبل گفت

مپوش روی، بروی تو شادمان شده‌ایم

مسوز زاتش هجران، هزار دستان را

بکوی عشق تو عمری است داستان شده‌ایم

جواب داد، کازین گوشه‌گیری و پرهیز

عجب مدار، که از چشم تو بد نهان شده‌ایم

ز دستبرد حوادث، وجود ایمن نیست

نشسته‌ایم و بر این گنج، پاسبان شده‌ایم

تو گریه می‌کنی و خنده میکند گلزار

ازین گریستن و خنده، بد گمان شده‌ایم

مجال بستن عهدی بما نداد سپهر

سحر، شکفته و هنگام شب خزان شده‌ایم

مباش فتنهٔ زیبائی و لطافت ما

چرا که نامزد باد مهرگان شده‌ایم

نسیم صبحگهی، تا نقاب ما بدرید

برای شکوه ز گیتی، همه دهان شده‌ایم

بکاست آنکه سبکسار شد، ز قیمت خویش

ازین معامله ترسیده و گران شده‌ایم

دو روزه بود، هوسرانی نظربازان

همین بس است، که منظور باغبان شده‌ایم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

صبحدم، صاحبدلی در گلشنی

شد روان بهر نظاره کردنی

دید گلهای سپید و سرخ و زرد

یاسمین و خیری و ریحان و ورد

بر لب جوها، دمیده لاله‌ها

بر گل و سوسن، چکیده ژاله‌ها

هر تنی، روشنتر از جانی شده

هر گل سرخی، گلستانی شده

برگ گل، شاداب و شبنم تابناک

هر دو از آلایش پندار، پاک

گوئی آن صاحبنظر، رائی نداشت

فکرت و شوق تماشائی نداشت

نه سوی زیبا رخی میکرد روی

نه گلی، نه غنچه‌ای میکرد بوی

هر طرف گل بود، آنجا وقت گشت

جمله را میدید، اما میگذشت

در صف گلها، بدید او ناگهان

که گل پژمرده‌ای گشته نهان

دور افتاده ز بزم یارها

خوی کرده با جفای خارها

یکنفس بشکفته، یک دم زیسته

صبحدم، شبنم بر او بگریسته

رونقش بشکسته چرخ کوژ پشت

زشت گشته، بر نکویان کرده پشت

الغرض، صاحبدل روشن روان

آن گل پژمرده چید و شد روان

جمله خندیدند گلهای دگر

که نبودی عارف و صاحب‌نظر

زین همه زیبائی و جلوه‌گری

یک گل پژمرده با خود میبری

این معما را ندانستیم چیست

وینکه بر ما برتری دادیش کیست

گفت، گل در بوستان بسیار بود

لیک، ما را نکته‌ای در کار بود

ما از آن معنیش چیدیم، ای فتی

که نچیند کس، گل پژمرده را

کردم این افتاده زان ره جستجوی

که بگردانند از افتاده، روی

زان ببردیم این گل بی آب و رنگ

که زمانه عرصه بر وی تنگ

وقت این گل میرود حالی ز دست

دیگران را تا شبانگه وقت هست

من ببوئیدنش، زان کردم هوس

کاین چنین گل را نبوید هیچ کس

دی شکفت از گلبن و امروز شد

ای عجب، امروزها دیروز شد

عمر، چون اوراق بی شیرازه بود

این گل پژمرده، دیشب تازه بود

چون اران، گرفتیمش بدست

زانکه چرخ پیر، بازارش شکست

چونکه گلهای دگر زیباترند

هم نظربازان بر آن بگذرند

خلق را باشد هوای رنگ و بو

کس نپرسد، کان گل پژمرده کو


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بلبلی گفت سحر با گل سرخ

کاینهمه خار بگرد تو چراست

گل خشبوی و نکوئی چو ترا

همنشین بودن با خار خطاست

هر که پیوند تو جوید، خوار است

هر که نزدیک تو آید، رسواست

حاجب قصر تو، هر روز خسی است

بسر کوی تو، هر شب غوغاست

ما تو را سیر ندیدیم دمی

خار دیدیم همی از چپ و راست

عاشقان، در همه جا ننشینند

خلوت انس و وثاق تو کجاست

خار، گاهم سر و گه پای بخسب

همنشین تو، عجب بی سر و پاست

گل سرخی و نپرسی که چرا

خار در مهد تو، در نشو و نماست

گفت، زیبائی گل را مستای

زانکه یکره خوش و یکدم زیباست

آن خوشی کز تو گریزد، چه خوشی است

آن صفائی که نماند، چه صفا است

ناگریز است گل از صحبت خار

چمن و باغ، بفرمان قضا است

ما شکفتیم که پژمرده شویم

گل سرخی که دو شب ماند، گیاست

عاقبت، خوارتر از خار شود

این گل تازه که محبوب شماست

رو، گلی جوی که همواره خوش است

باغ تحقیق ازین باغ، جداست

این چنین خواستهٔ بیغش را

ز دکان دگری باید خواست

ما چو رفتیم، گل دیگر هست

ذات حق، بی خلل و بی همتاست

همه را کشتی نسیان، کشتی است

همه را، راه بدریای فناست

چه توان داشت جز این، چشم ز دهر

چه توان کرد، فلک بی‌پرواست

ز ترازوی قضا، شکوه مکن

که ز وزن همه کس، خواهد کاست

ره آن پوی که پیدایش ازوست

لیک با اینهمه، خود ناپیداست

نتوان گفت که خار از چه دمید

خار را نیز درین باغ، بهاست

چرخ، با هر که نشاندت بنشین

هر چه را خواجه روا دید، رواست

بنده، شایستهٔ تنهائی نیست

حق تعالی و تقدس، تنهاست

گهر معدن مقصود، یکی است

وانچه برجاست، شبه یا میناست

خلوتی خواه، کاز اغیار تهی است

دولتی جوی، که بیچون و چراست

هر گلی، علت و عیبی دارد

گل بی علت و بی عیب، خداست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به گربه گفت ز راه عتاب، شیر ژیان

ندیده‌ام چو تو هیچ آفریده، سرگردان

خیال پستی و ی، تو را برد همه روز

بسوی مطبخ شه، یا به کلبهٔ دهقان

گهی ز کاسهٔ بیچارگان، بری گیپا

گهی ز سفرهٔ درماندگان، ربائی نان

ز ترکتازی تو، مانده بیوه‌زن ناهار

ز حیله‌سازی تو، گشته مطبخی نالان

چرا زنی ره خلق، ای سیه دل، از پی هیچ

چه پر کنی شکم، ای خودپرست، چون انبان

برای خوردن کشک، از چه کوزه میشکنی

قضا به پیرزن آنرا فروختست گران

بزخم قلب فقیران، چه کس نهد مرهم

وگر برند خسارت، چه کس دهد تاوان

مکن سیاه، سر و گوش و دم ز تابه و دیگ

سیاهی سر و گوش، از سیهدلیست نشان

نه ماست مانده ز آزت بخانهٔ زارع

نه شیر مانده ز جورت، بکاسهٔ چوپان

گهت ز گوش چکانند خون و گاه از دم

شبی ز سگ رسدت فتنه، روزی از دربان

تو از چه، ملعبهٔ دست کودکان شده‌ای

بچشم من نشود هیچکس ز بیم، عنان

بیا به بیشه و آزاد زندگانی کن

برای خوردن و خوش زیستن، مکش وجدان

شکارگاه، بسی هست و صید خفته بسی

بشرط آنکه کنی تیز، پنجه و دندان

مرا فریب ندادست، هیچ شب گردون

مرا زبون ننمودست، هیچ روز انسان

مرا دلیری و کارآگهی، بزرگی داد

به رای پیر، توانیم داشت بخت جوان

زمانه‌ای نفکندست هیچگاه بدام

نشانه‌ام ننمودست هیچ تیر و کمان

چو راه بینی و رهرو، تو نیز پیشتر آی

چو هست گوی سعادت، تو هم بزن چوگان

شنید گربه نصیحت ز شیر و کرد سفر

نمود در دل غاری تهی و تیره، مکان

گهی چو شیر بغرید و بر زمین زد دم

برای تجربه، گاهی بگوش داد تکان

بخویش گفت، کنون کز نژاد شیرانم

نه شهر، وادی و صحرا بود مرا شایان

برون جهم ز کمینگاه وقت حمله، چنین

فرو برم بتن خصم، چنگ تیز چنان

نبود آگهیم پیش از این، که من چه کسم

بوقت کار، توان کرد این خطا جبران

چو شد ز رنگ شب، آن دشت هولناک سیاه

نمود وحشت و اندیشه، گربه را ترسان

تنش بلرزه فتاد از صدای گرگ و شغال

دلش چو مرغ تپید، از خزیدن ثعبان

گهی درخت در افتاد و گاه سنگ شکست

ز تند باد حوادث، ز فتنهٔ طوفان

ز بیم، چشم زحل خون ناب ریخت بخاک

چو شاخ بلرزید زهرهٔ رخشان

در تنور نهادند و شمع مطبخ مرد

طلوع کرد مه و ماند در فلک حیران

شبان چو خفت، برآمد ببام آغل گرگ

چنین زنند ره خفتگان شب، ان

گذشت قافله‌ای، کرد ناله‌ای جرسی

بدست راهزنی، گشت رهروی عریان

شغال پیر، بامید خوردن انگور

بجست بر سر دیوار کوته بستان

خزید گربهٔ دهقان به پشت خیک پنیر

زدند تا که در انبار، موشکان جولان

ز کنج مطبخ تاریک، خاست غوغائی

مگر که روبهکی برد، مرغکی بریان

پلنگ گرسنه آمد ز کوهسار بزیر

بسوی غار شد اندر هوای طعمه، روان

شنید گربهٔ مسکین صدای پا و ز بیم

ز جای جست که بگریزد و شود پنهان

ز فرط خوف، فراموش کرد گفتهٔ خویش

که کار باید و نیرو، نه دعوی و عنوان

نه ره شناخت، نه‌اش پای رفتن ماند

نه چشم داشت فروغ و نه پنجه داشت توان

نمود آرزوی شهر و در امید فرار

دمی بروزنهٔ سقف غار شد نگران

گذشت گربگی و روزگار شیری شد

ولیک شیر شدن، گربه را نبود آسان

بناگهان ز کمینگاه خویش، جست پلنگ

به ران گربه فرو برد چنگ خون افشان

بزیر پنجهٔ صیاد، صید نالان گفت

بدین طریق بمیرند مردم نادان

بشهر، گربه و در کوهسار شیر شدم

خیال بیهده بین، باختم درین ره جان

ز خودپرستی و آزم چنین شد آخر، کار

بنای سست بریزد، چو سخت شد باران

گرفتم آنکه بصورت بشیر میمانم

ندارم آن دل و نیرو، همین بسم نقصان

بلند شاخه، بدست بلند میوه دهد

چرا که با نظر پست، برتری نتوان

حدیث نور تجلی، بنزد شمع مگوی

نه هر که داشت عصا، بود موسی عمران

بدان خیال که قصری بنا کنی روزی

به تیشه، کلبهٔ آباد خود مکن ویران

چراغ فکر، دهد چشم عقل را پرتو

طبیب عقل ، کند درد آز را درمان

ببین ز دست چکار آیدت، همان میکن

مباش همچو دهل، خودنما و هیچ میان

بهل که کان هوی را نیافت کس گوهر

مرو، که راه هوس را نیافت کس پایان

چگونه رام کنی توسن حوادث را

تو، خویش را نتوانی نگاهداشت عنان

منه، گرت بصری هست، پای در آتش

مزن، گرت خردی هست، مشت بر سندان


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

باغبانی، قطره‌ای بر برگ گل

دید و گفت این چهره جای اشک نیست

گفت، من خندیده‌ام تا زاده‌ام

دوش، بر خندیدنم بلبل گریست

من، همی خندم برسم روزگار

کاین چه ناهمواری و ناراستیست

خندهٔ ما را، حکایت روشن است

گریهٔ بلبل، ندانستم ز چیست

لحظه‌ای خوش بوده‌ایم و رفته‌ایم

آنکه عمر جاودانی داشت، کیست

من اگر یک روزه، تو صد ساله‌ای

رفتنی هستیم، گر یک یا دویست

درس عبرت خواند از اوراق من

هر که سوی من، بفکرت بنگریست

خرمم، با آنکه خارم همسر است

آشنا شد با حوادث، هر که زیست

نیست گل را، فرصت بیم و امید

زانکه هست امروز و دیگر روز نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

پیرمردی، مفلس و برگشته بخت

روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود

هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا میخواستی، آن یک پزشک

این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل میخواست، آن یک شوربا

این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها میرفت بر بازار و کوی

نان طلب میکرد و میبرد آبروی

دست بر هر خودپرستی میگشود

تا پشیزی بر پشیزی میفزود

هر امیری را، روان میشد ز پی

تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، بسوی خانه میمد زبون

قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیمار دار

روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم

کس ندادش نه پشیز و نه درم

از دری میرفت حیران بر دری

رهنورد، اما نه پائی، نه سری

ناشمرده، برزن و کوئی نماند

دیگرش پای تکاپوئی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت

ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام

گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر

شد روان و گفت کای حی قدیر

گر تو پیش آری بفضل خویش دست

برگشائی هر گره کایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا

من علیل و کودکانم ناشتا

می این گندم ار یک جای کس

هم عسل زان میم، هم عدس

آن عدس، در شوربا میریختم

وان عسل، با آب می‌آمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی است

جان فدای آنکه درد او یکی است

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل

این گره را نیز بگشا، ای جلیل

این دعا میکرد و می‌پیمود راه

ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته

وان گره بگشوده، گندم ریخته

بانگ بر زد، کای خدای دادگر

چون تو دانائی، نمیداند مگر

سالها نرد خدائی باختی

این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است، ای خدای شهر و ده

فرقها بود این گره را زان گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای

کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را

ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی

هم عسل، هم شوربا را ریختی

من ترا کی گفتم، ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای

گر توانی این گره را برگشای

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت، دیگر چه بود

من خداوندی ندیدم زین نمط

یک گره بگشودی و آنهم غلط

الغرض، برگشت مسکین دردناک

تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر

دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت کای رب ودود

من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است

هر که را فقری دهی، آن دولتی است

تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای

هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

زان بتاریکی گذاری بنده را

تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند

تا که با لطف تو، پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب

هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود

خود نمیدانست و مهمان تو بود

رزق زان معنی ندادندم خسان

تا ترا دانم پناه بیکسان

ناتوانی زان دهی بر تندرست

تا بداند کآنچه دارد زان تست

زان به درها بردی این درویش را

تا که بشناسد خدای خویش را

اندرین پستی، قضایم زان فکند

تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز

گرچه روز و شب در حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال

تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

بر در دونان، چو افتادم ز پای

هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

گندمم را ریختی، تا زر دهی

رشته‌ام بردی، تا که گوهر دهی

در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش

ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شنیدستم یکی چوپان نادان

بخفتی وقت گشت گوسفندان

در آن همسایگی، گرگی سیه کار

شدی همواره زان خفتن، خبردار

گرامی وقت را، فرصت شمردی

گهی از گله کشتی، گاه بردی

دراز آن خواب و عمر گله کوتاه

ز خون هر روز، رنگین آن چراگاه

ز پا افتادی، از زخم و گزندی

زمانی بره‌ای، گه گوسفندی

بغفلت رفت زینسان روزگاری

نشد در کار، تدبیر و شماری

شبان را دیو خواب افکنده در دام

بدام افتند مستان، کام ناکام

ز آغل گله را تا دشت بردی

بچنگ حیلهٔ گرگش سپردی

نه آگه بود از رسم شبانی

نه میدانست شرط پاسبانی

چو عمری گرگ بد دل، گله راند

دگر زان گله، چوپان را چه ماند

چو گرگ از گله هر شام و سحر کاست

شبان از خواب بی هنگام برخاست

بکردار عسس، کوشید یک چند

فکند آن را، یکروز در بند

چنانش کوفت سخت و سخت بر بست

که پشت و گردن و پهلوش بشکست

بوقت کار، باید کرد تدبیر

چه تدبیری، چو وقت کار شد دیر

بگفت، ای تیره روز آزمندی

تو گرگ بس شبان و گوسفندی

بدینسان داد پاسخ، گرگ نالان

نه چوپانی تو، نام تست چوپان

نشاید وقت بیداری غنودن

شبان بودن، ز گرگ آگه نبودن

شبانی باید، ای مسکین، شبان را

توان شب نخفتن، پاسبان را

نه هر کو گله‌ای راند، شبان است

نه هر کو چشم دارد، پاسبان است

تو، عیب کار خویش از خود نهفتی

بهنگام چرای گله، خفتی

شدی پست، این نه آئین بزرگی است

ندانستی که کار گرگ، گرگی است

تو خفتی، کار از آن گردید دشوار

نشاید کرد با یکدست، ده کار

چرا امروز پشت من شکستی

کجا بود آن زمان این چوبدستی

شبانان نیستند از گرگ، ایمن

تو وارون بخت، ایمن بودی از من

نخسبد هیچ صاحب خانه آرام

چو در نامحکم و کوته بود بام

شبانان، آنقدر پرسند و پویند

که تا گمگشته‌ای را، باز جویند

من از تدبیر و رای خانمانسوز

در آغلها بسی شب کرده‌ام روز

چه غم گر شد مرا هنگام مردن

پس از صد گوسفند و بره خوردن

مرا چنگال، روزی خون بسی ریخت

به گردنها و شریانها در آویخت

بعمری شد ز خون آشامیم رنگ

بطرف مرغزاران، سبزه و سنگ

بسی گوساله را پهلو فشردم

بسی بزغاله را از گله بردم

اگر صد سال در زنجیر مانم

نخستین روز آزادی، همانم

شبان فارغ از گرگ بداندیش

بود فرجام، گرگ گلهٔ خویش

کنون دیگر نه وقت انتقام است

که کار گله و چوپان، تمام است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بلبلی گفت بکنج قفسی

که چنین روز، مرا باور نیست

آخر این فتنه، سیه کاری کیست

گر که کار فلک اخضر نیست

آنچنان سخت ببستند این در

که تو گوئی که قفس را در نیست

قفسم گر زر و سیم است چه فرق

که مرا دیده بسیم و زر نیست

باغبانش ز چه در زندان کرد

بلبل شیفته، یغماگر نیست

همه بر چهرهٔ گل می‌نگرند

نگهی در خور این کیفر نیست

که بسوی چمنم خواهد برد

کس به جز بخت بدم رهبر نیست

دیده بر بام قفس باید دوخت

دگر امروز، گل و عبهر نیست

سوختم اینهمه از محنت و باز

این تن سوخته خاکستر نیست

طوطئی از قفس دیگر گفت

چه توان کرد، ره دیگر نیست

بسکه تلخ است گرفتاری و صبر

دل ما را هوس شکر نیست

چو گل و لاله نخواهد ماندن

سیرگاهی ز قفس خوشتر نیست

دل مفرسای بسودای محال

که اگر دل نبود، دلبر نیست

در و بام قفست زرین است

صید را بهتر ازین زیور نیست

زخم من صحن قفس خونین کرد

همچو من پای تو از خون، تر نیست

تو شکیبا شو و پندار چنان

که به جز برگ گلت بستر نیست

گه بلندی است، زمانی پستی

هر کس ای دوست، بلند اختر نیست

همه فرمان قضا باید برد

نیست یک ذره که فرمانبر نیست

چه هوسها بسر افتاد مرا

که تبه گشت و یکی در سر نیست

چه غم ار بال و پرم ریخته شد

دگرم حاجت بال و پر نیست

چمن ار نیست، قفس خود چمن است

بخیال است، بدیدن گر نیست

چه تفاوت کندت گر یکروز

خون دل هست و گل احمر نیست

چرخ نیلوفریت سایه فکند

اگرت سایه ز نیلوفر نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

قاضی کشمر ز محضر، شامگاه

رفت سوی خانه با حالی تباه

هر کجا در دید، بر دیوار زد

بانگ بر دربان و خدمتکار زد

کودکان را راند با سیلی و مشت

گربه را با چوبدستی خست و کشت

خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد

هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد

هر چه کم گفتند، او بسیار گفت

حرفهای سخت و ناهموار گفت

کرد خشم آلوده، سوی زن نگاه

گفت کز دست تو روزم شد سیاه

تو ز سرد و گرم گیتی بی خبر

من گرفتار هزاران شور و شر

تو غنودی، من دویدم روز و شب

کاستم من، تو فزودی، ای عجب

تو شدی دمساز با پیوند و دوست

چرخ، روزی صد ره از من کند پوست

ناگواریها مرا برد از میان

تو غنودی در حریر و پرنیان

تو نشستی تا بیارندت ز در

ما بیاوردیم با خون جگر

هر چه کردم گرد، با وزر و وبال

تو بپای آز کردی پایمال

توشه بستم از حلال و از حرام

هم تو خوردی گاه پخته، گاه خام

تا که چشمت دید همیان زری

کردی از دل، آرزوی زیوری

تا یتیم از یک بمن بخشید نیم

تو ی گوهر و در یتیم

کور و عاجز بس در افکندم بچاه

تا که شد هموار از بهر تو راه

از پی یک راست، گفتم صد دروغ

ماست را من بردم و مظلوم دوغ

سنگها انداختم در راه‌ها

اشکها آمیختم با آه‌ها

بدرهٔ زر دیدم و رفتم ز دست

بی تامل روز را گفتم شب است

حق نهفتم، بافتم افسانه‌ها

سوختم با تهمتی کاشانه‌ها

این سخنها بهر تو گفتم تمام

تو چه گفتی؟ آرمیدی صبح و شام

ریختم بهر تو عمری آبرو

تو چه کردی از برای من، بگو

رشوت آوردم، تو مال اندوختی

تیرگی کردم، تو بزم افروختی

تا به مرداری بیالودم دهن

تو حسابی ساختی از بهر من

خدمت محضر ز من ناید دگر

هر که را خواهی، بجای من ببر

بعد ازین نه پیروم، نه پیشوا

چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا

چون تو خواهم بود پاک از هر حساب

جز حساب سیرو گشت و خورد و خواب

زن بلطف و خنده گفت اینکار چیست

با در و دیوار، این پیکار چیست

امشب از عقل و خرد بیگانه‌ای

گر نه مستی، بیگمان دیوانه‌ای

کودکان را پای بر سر میزنی

مشت بر طومار و دفتر میزنی

خودپسندیدن، و بال است و گزند

دیگران را کی پسندد، خودپسند

من نمیگویم که کاری داشتم

یا چو تو، بر دوش، باری داشتم

میروم فردا من از خانه برون

تو بر افراز این بساط واژگون

میروم من، یک دو روز اینجا بمان

همچو من، دانستنیها را بدان

عارفان، علم و عمل پیوسته‌اند

دیده‌اند اول، سپس دانسته‌اند

زن چو از خانه سحرگه رخت بست

خانه دیوانخانه شد، قاضی نشست

گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند

ماند، اما بیخبر از خانه ماند

روزی اندر خانه سخت آشوب شد

گفتگوی مشت و سنگ و چوب شد

خادم و طباخ و فراش آمدند

تا توانستند، دربان را زدند

پیش قاضی آن دروغ، این راست گفت

در حقیقت، هر چه هر کس خواست گفت

عیبها گفتند از هم بیشمار

رازهای بسته کردند آشکار

گفت دربان این خسان اهریمنند

مجرمند و بی گنه رامیزنند

باز کردم هر سه را امروز مشت

برگرفتم بار یشان ز پشت

بانگ زد خادم بر او کی خود پرست

قفل مخزن را که دیشب میشکست

کوزهٔ روغن تو میبردی بدوش

یا برای خانه یا بهر

خواجه از آغاز شب در خانه بود

حاجب از بهر که، در را میگشود

دایه آمد گفت طفل شیرخوار

گشته رنجور و نمیگیرد قرار

گفت ناظر، دختر من دیده است

مطبخی کشک و عدس یده است

ناگهان، فراش همیانی گشود

گفت کاین زرها میان هیمه بود

باغبان آمد که ، این ناظر است

غائبست از حق، اگر چه حاضر است

زر فزون میگیرد و کم میخرد

آنچه دینار است و درهم، میبرد

میکند از ما به جور و ظلم، پوست

خواجه مهمانست، صاحبخانه اوست

دوش، یک من هیمه را باری نوشت

خوشه‌ای آورد و خرواری نوشت

از کنار در، کنیز آواز داد

بعد ازین، نان را کجا باید نهاد

کودکان نان و عسل را خورده‌اند

سفره‌اش را نیز با خود برده‌اند

دید قاضی، خانه پرشور و شر است

محضر است، اما دگرگون محضر است

کار قاضی جز خط و دفتر نبود

آشنا با این چنین محضر نبود

او چه میدانست آشوب از کجاست

وین کم و افزون، که افزود و که کاست

چون امین نشناخت از و دغل

دفتر خود را نهاد اندر بغل

گفت زین جنگ و جدل، سر خیره گشت

بایدم رفتن، گه محضر گذشت

چون ز جا برخاست، زن در را گشود

گفت دیدی آنچه گفتم راست بود

تو، به محضر داوری کردی هزار

لیک اندر خانه درماندی ز کار

گر چه ترساندی خلایق را بسی

از تو خانه نمیترسد کسی

تو بسی گفتی ز کار خویشتن

من نگفتم هیچ و دیدی کار من

تا تو اندر خانه دیدی گیر و دار

چند روزی ماندی و کردی فرار

من کنم صد شعله در یکدم خموش

گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش

هر که بینی رشته‌ای دارد بدست

هر کجا راهی است، رهپوئیش هست

تو چه میدانی که خانه کیست

زین حکایت حق کدام، افسانه چیست

زن، بدام افکند خانه را

از حقیقت دور کرد افسانه را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

اینچنین خواندم که روزی روبهی

پایبند تله گشت اندر رهی

حیلهٔ روباهیش از یاد رفت

خانهٔ تزویر را بنیاد رفت

گر چه زائین سپهر آگاه بود

هر چه بود، آن شیر و این روباه بود

تیره روزش کرد، چرخ نیل فام

تا شود روشن که شاگردیست خام

با همه تردستی، از پای اوفتاد

دل به رنج و تن به بدبختی نهاد

گر چه در نیرنگ سازی داشت دست

بند نیرنگ قضایش دست بست

حرص، با رسوائیش همراه کرد

تیغ ذلت، ناخنش کوتاه کرد

بود روز کار و یارائی نداشت

بود وقت رفتن و پائی نداشت

آهنی سنگین، دمش را کنده بود

مرگ را میدید، اما زنده بود

میفشردی اشکم ناهار را

می‌گزیدی حلقه و مسمار را

دام تادیب است، دام روزگار

هر که شد صیاد، آخر شد شکار

ما کیانها کشته بود این روبهک

زان سبب شد صید روباه فلک

خیرگیها کرده بود این خودپسند

خیرگی را چاره زندانست و بند

ماکیانی ساده از ده دور گشت

بر سر آن تله و روبه گذشت

از بلای دام و زندان بی خبر

گفت زان کیست این ایوان و در

گفت روبه این در و ایوان ماست

پوستین دوزیم و این دکان ماست

هست ما را بهتر از هر خواسته

اندرین دکان، دمی آراسته

ساده و پاکیزه و زیبا و نرم

همچو خز شایان و چون سنجاب گرم

می‌یم این دم پر پشم را

باز کن وقت ن، چشم را

گر دم ما را اری کنی

همچو ما، یک عمر طراری کنی

گر ز مهر، این دم به بندیمت به دم

راه را هرگز نخواهی کرد گم

گر ز رسم و راه ما آگه شوی

ماکیانی بس کنی، روبه شوی

گر که بربندی در چون و چرا

سودها بینی در این بیع و شری

باید آن دم کژت کندن ز تن

وین دم نیکو بجایش دوختن

ماکیان را این مقال آمد پسند

گفت: بر گو دمت ای روباه چند

گفت باید دید کالا را نخست

ور نه، این بیع و شری ناید درست

گر اری، در آی اندر دکان

نرخ، آنگه پرس از بازارگان

ماکیان را آن فریب از راه برد

راست اندر تله روباه برد

کاش میدانست روبه ناشتاست

وان نه دکان است، دکان ریاست

تا دهن بگشود بهر چند و چون

چنگ روباه از گلویش ریخت خون

آن دل فارغ، ز خون آکنده شد

وان سر بی باک، از تن کنده شد

ره ندیده، روی بر راهی نهاد

چشم بسته، پای در چاهی نهاد

هیچ نگرفت و گرفتند آنچه داشت

هم گذشت از کار دم، هم سر گذاشت

بر سر آنست نفس حیله‌ساز

که کند راهی سوی راه تو باز

تا در آن ره، سربپیچاند ترا

وندر آن آتش بسوزاند ترا

اهرمن هرگز نخواهد بست در

تا ترا میافتد از کویش گذر

در جوارت، حرص زان دکان گشود

که تو بر بندی دکان خویش زود

تا شوی بیدار، رفتست آنچه هست

تا بدانی کیستی، رفتی ز دست

با مسافر، چون گردید دوست

زاد و برگ آن مسافر زان اوست

گوهر کان هوی جز سنگ نیست

آب و رنگش جز فریب و رنگ نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

برد ی را سوی قاضی عسس

خلق بسیاری روان از پیش و پس

گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود

گفت از مردم آزاری چه سود

گفت، بدکردار را بد کیفر است

گفت، بدکار از منافق بهتر است

گفت، هان بر گوی شغل خویشتن

گفت، هستم همچو قاضی راهزن

گفت، آن زرها که بردستی کجاست

گفت، در همیان تلبیس شماست

گفت، آن لعل بدخشانی چه شد

گفت، میدانیم و میدانی چه شد

گفت، پیش کیست آن روشن نگین

گفت، بیرون آر دست از آستین

ی پنهان و پیدا، کار تست

مال ی، جمله در انبار تست

تو قلم بر حکم داور میبری

من ز دیوار و تو از در میبری

حد بگردن داری و حد میزنی

گر یکی باید زدن، صد میزنی

میزنم گر من ره خلق، ای رفیق

در ره شرعی تو قطاع الطریق

می‌برم من جامهٔ درویش عور

تو ربا و رشوه میگیری بزور

دست من بستی برای یک گلیم

خود گرفتی خانه از دست یتیم

من ربودم موزه و طشت و نمد

تو سیهدل مدرک و حکم و سند

جاهل، گر یکی ابریق برد

عارف، دفتر تحقیق برد

دیده‌های عقل، گر بینا شوند

خود ان زودتر رسوا شوند

زر بستند و دین رهید

شحنه ما را دید و قاضی را ندید

من براه خود ندیدم چاه را

تو بدیدی، کج نکردی راه را

میزدی خود، پشت پا بر راستی

راستی از دیگران میخواستی

دیگر ای گندم نمای جو

با ردای عجب، عیب خود مپوش

چیره‌دستان میربایند آنچه هست

میبرند آنگه ز کاه، دست

در دل ما حرص، آلایش فزود

نیت پاکان چرا آلوده بود

اگر شب، گرم یغما کردنست

ی حکام، روز روشن است

حاجت ار ما را ز راه راست برد

دیو، قاضی را بهرجا خواست برد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

حکایت کرد سرهنگی به کسری

که دشمن را ز پشت قلعه راندیم

فراریهای چابک را گرفتیم

گرفتاران مسکین را رهاندیم

به خون کشتگان، شمشیر شستیم

بر آتشهای کین، آبی فشاندیم

ز پای مادران کندیم خلخال

سرشک از دیدهٔ طفلان چکاندیم

ز جام فتنه، هر تلخی چشیدیم

همان شربت به بدخواهان چشاندیم

بگفت این خصم را راندیم، اما

یکی زو کینه جوتر، پیش خواندیم

کجا با بیرونی درافتیم

چو خانه را بالا نشاندیم

ازین دشمن در افکندن چه حاصل

چو عمری با عدوی نفس ماندیم

ز غفلت، زیر بار عجب رفتیم

ز جهل، این بار را با خود کشاندیم

نداده ابره را از آستر فرق

قبای زندگانی را دراندیم

درین دفتر، بهر رمزی رسیدیم

نوشتیم و به اهریمن رساندیم

دویدیم استخوانی را ز دنبال

سگ پندار را از پی دواندیم

فسون دیو را از دل نهفتیم

برای گرگ، آهو پروراندیم

پلنگی جای کرد اندر چراگاه

همانجا گلهٔ خود را چراندیم

ندانستیم فرصت را بدل نیست

ز دام، این مرغ وحشی را پراندیم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز

از جور تبر، زار بنالید سپیدار

کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی

از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار

این با که توان گفت که در عین بلندی

دست قدرم کرد بناگاه نگونسار

گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس

کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار

تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش

شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار

دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت

بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار

آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی

اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار

هر شاخه‌ام افتاد در آخر به تنوری

زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار

چون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکید

در صفحهٔ ایام، نه گل باد و نه گلزار

از سوختن خویش همی زارم و گریم

آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار

کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام

کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار

خندید برو شعله که از دست که نالی

ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار

آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد

فرجام به جز سوختنش نیست سزاوار

جز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسان

ای میوه هنر، این دکه و بازار

از گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصل

کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار

آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت

روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار

از روز نخستین اگرت سنگ گران بود

دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار

امروز، سرافرازی دی را هنری نیست

میباید از امسال سخن راند، نه از پار


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

مرغی بباغ رفت و یکی میوه کند و خورد

ناگه ز دست چرخ بپایش رسید سنگ

خونین به لانه آمد و سر زیر پر کشید

غلتید چون کبوتر با باز کرده جنگ

بگریست مرغ خرد که برخیز و سرخ کن

مانند بال خویش، مرا نیز بال و چنگ

نالید و گفت خون دلست این نه رنگ و زیب

صیاد روزگار، بمن عرصه کرد تنگ

آخر تو هم ز لانه، پی دانه بر پری

از خون پر تو نیز بدینسان کنند رنگ

در سبزه گر روی، کندت دست جور پر

بر بام گر شوی، کندت سنگ فتنه لنگ

آهسته میوه‌ای بکن از شاخی و برو

در باغ و مرغزار، مکن هیچگه درنگ

میدان سعی و کار، شمار است بعد ازین

ما رفتگان نبوت خود تاختیم خنگ


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بر سر راهی، گدائی تیره‌روز

ناله‌ها میکرد با صد آه و سوز

کای خدا، بی خانه و بی روزیم

ز آتش ادبار، خوش میسوزیم

شد پریشانی چو باد و من چو کاه

پیش باد، از کاه آسایش مخواه

ساختم با آنکه عمری سوختم

سوختم یک عمر و صبر آموختم

آسمان، کس را بدین پستی نکشت

چون من از درد تهیدستی نکشت

هیچکس مانند من، حیران نشد

روز و شب سرگشته بهر نان نشد

ایستادم در پس درها بسی

داد دشنامم کسی و ناکسی

رشته را رشتم ولی از هم گسیخت

بخت را خواندم ولی از من گریخت

پیش من خوردند مردم نان گرم

من همی خون جگر خوردم ز شرم

دیده‌ام رنگی ندید از رخت نو

سیر، یک نوبت نخوردم نان جو

این ترازو، گر ترازوی خداست

این کژی و نادرستی از کجاست

در زمستانم، تف دل آتش است

برف و باران خوابگاه و پوشش است

آبرو بردم، ندیدم از تو روی

گم شدم، هرگز نکردی جستجوی

گفتش اندر گوش دل، رب و دود

گر نبودی کاردان، جرم تو بود

نیست راه کج، ره حق جلیل

کجروان را حق نمیگردد دلیل

تو براه من بنه گامی تمام

تا منت نزدیک آیم بیست گام

گر بنام حق گشائی دفتری

جز در اخلاص نشناسی دری

گر کنی آئینه ما را نظر

عیبهاست سر بسر گردد هنر

ما ترا بی توشه نفرستاده‌ایم

آنچه می‌بایست دادن، داده‌ایم

دست دادیمت که تا کاری کنی

در همی گر هست، دیناری کنی

پای دادیمت که باشی پا بجای

وارهانی خویش را از تنگنای

چشم دادم تا دلت ایمن کند

بر تو راه زندگی، روشن کند

بر تن خاکی دمیدم جان پاک

خیرگیها دیدم از یک مشت خاک

تا تو خاکی را منظم شد نفس

ای عجب! خود را پرستیدی و بس

ما کسی را ناشتا نگذاشتیم

این بنا از بهر خلق افراشتیم

کار ما جز رحمت و احسان نبود

هیچگاه این سفره بی مهمان نبود

در نمی‌بندد بکس، دربان ما

کم نمیگردد ز خوردن، نان ما

آنکه جان کرده است بی خواهش عطا

نان کجا دارد دریغ از ناشتا

این توانائی که در بازوی تست

شاهد بخت است و در پهلوی تست

گنجها بخشیدمت، ای ناسپاس

که نگنجد هیچکس را در قیاس

آنچه گفتی نیست، یک یک در تو هست

گنجها داری و هستی تنگدست

عقل و رای و عزم و همت، گنج تست

بهترین گنجور، سعی و رنج تست

عارفان، چون دولت از ما خواستند

دست و بازوی توانا خواستند

ما نمیگوئیم سائل در مزن

چون زدی این در، در دیگر مزن

آنکه بر خوان کریمان کرد پشت

از لئیمان بشنود حرف درشت

آن درشتی، کیفر خودکامهاست

ورنه بهر نامجویان، نامهاست

هیچ خودبین، از خدا خرسند نیست

شاخ بی بر، در خور پیوند نیست

زین همه شادی، چراغم خواستی

از کریمان، از چه رو کم خواستی

نور حق، همواره در جلوه‌گریست

آنکه آگه نیست، از بینش بریست

گلبن ما باش و بهر ما بروی

هم صفا از ما طلب، هم رنگ و بوی

زارع ما، خوشه را خروار کرد

هر چه کم کردند، او بسیار کرد

تا نباشی قطره، دریا چون شوی

تا نه‌ای گم گشته، پیدا چون شوی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بطعنه پیش سگی گفت گربه کای مسکین

قبیلهٔ تو بسی تیره‌روز و ناشادند

میان کوی بخسبی و استخوان خائی

بداختری چو تو را، کاشکی نمیزادند

برو به مطبخ شه یا بمخزن دهقان

بشهر و قریه، بسی خانه‌ها که آبادند

کباب و مرغ و پنیر است و شیر، طعمهٔ من

ز حیله‌ام همه کار آگهان بفریادند

جفای نان نکشیدست یکتن از ما، لیک

گرسنگان شما بیشتر ز هفتادند

بگفت، راست نگردد بنای طالع ما

چرا که از ازلش پایه، راست ننهادند

مرا به پشت سرافکند حکم چرخ، ز خلق

شگفت نیست گرم در بروی نگشادند

کسی بخانهٔ مردم بمیهمانی رفت

که روز سور، کسی از پیش فرستادند

بروزی دگران چون طمع توانم کرد

مرا ز خوان قضا، قسمت استخوان دادند

تو خلق دهر ندانسته‌ای چه بی باکند

تو عهدها نشنیدی چه سست بنیادند

کسی بلطف، بدرماندگان نظر نکند

درین معامله، دلها ز سنگ و پولادند

هزار مرتبه، فقر از توانگری خوشتر

توانگران، همه بدنام ظلم و بیدادند

نخست رسم و ره ما، درستکاری ماست

قبیلهٔ تو، در آئین ی استادند

برای پرورش تن، بدام بدنامی

نیوفتند کسانی که بخرد و رادند

پی هوی و هوس، نوع خودپرست شما

سحر ببصره و هنگام شب ببغدادند

ز جور سال و مه ایدوست کس نرست، تمام

اسیر فتنهٔ دیماه و تیر و مردادند

بچهره‌ها منگر، خاطر شکسته بسی است

عروس دهر چو شیرین و خلق فرهادند

من از فتادگی خویش هیچ غم نخورم

فتادگان چنین، هیچگه نیفتادند

اسیر نفس توئی، همچو ما گرفتاران

ز بند بندگی حرص و آز، آزادند

تو شاد باش و دل آسوده زندگانی کن

سگان، به بدسری روزگار معتادند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بلبلی شیفته میگفت به گل

که جمال تو چراغ چمن است

گفت، امروز که زیبا و خوشم

رخ من شاهد هر انجمن است

چونکه فردا شد و پژمرده شدم

کیست آنکس که هواخواه من است

بتن، این پیرهن دلکش من

چو گه شام بیائی، کفن است

حرف امروز چه گوئی، فرداست

که تو را بر گل دیگر وطن است

همه جا بوی خوش و روی نت

همه جا سرو و گل و یاسمن است

عشق آنست که در دل گنجد

سخن است آنکه همی بر دهن است

بهر معشوقه بمیرد عاشق

کار باید، سخن است این، سخن است

میشناسیم حقیقت ز مجاز

چون تو، بسیار درین نارون است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گنجشک خرد گفت سحر با کبوتری

کآخر تو هم برون کن ازین آشیان سری

آفاق روشن است، چه خسبی به تیرگی

روزی بپر، ببین چمن و جوئی و جری

در طرف بوستان، دهن خشک تازه کن

گاهی ز آب سرد و گه از میوهٔ تری

بنگر من از خوشی چه نکو روی و فربهم

ننگست چون تو مرغک مسکین لاغری

گفتا حدیث مهر بیاموزدت جهان

روزی تو هم شوی چو من ایدوست مادری

گرد تو چون که پر شود از کودکان خرد

جز کار مادران نکنی کار دیگری

روزیکه رسم و راه پرستاریم نبود

میدوختم بسان تو، چشمی به منظری

گیرم که رفته‌ایم از اینجا به گلشنی

با هم نشسته‌ایم بشاخ صنوبری

تا لحظه‌ایست، تا که دمیدست نوگلی

تا ساعتی است، تا که شکفته‌است عبهری

در پرده، قصه‌ایست که روزی شود شبی

در کار نکته‌ایست که شب گردد اختری

خوشبخت، طائری که نگهبان مرغکی است

سرسبز، شاخکی که بچینند از آن بری

فریاد شوق و بازی اطفال، دلکش است

وانگه به بام لانهٔ خرد محقری

هر چند آشیانه گلین است و من ضعیف

باور نمیکنم چو خود اکنون توانگری

ترسم که گر روم، برد این گنجها کسی

ترسم در آشیانه فتد ناگه آذری

از سینه‌ام اگر چه ز بس رنج، پوست ریخت

ناچار رنجهای مرا هست کیفری

شیرین نشد چو زحمت مادر، وظیفه‌ای

فرخنده‌تر ندیدم ازین، هیچ دفتری

پرواز، بعد ازین هوس مرغکان ماست

ما را بتن نماند ز سعی و عمل، پری


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کاهلی در گوشه‌ای افتاد سست

خسته و رنجور، اما تندرست

عنکبوتی دید بر در، گرم کار

گوشه گیر از سرد و گرم روزگار

دوک همت را به کار انداخته

جز ره سعی و عمل نشناخته

پشت در افتاده، اما پیش بین

از برای صید، دائم در کمین

رشته‌ها رشتی ز مو باریکتر

زیر و بالا، دورتر، نزدیکتر

پرده می ویخت پیدا و نهان

ریسمان می تافت از آب دهان

درس ها می داد بی نطق و کلام

فکرها می‌پخت با نخ های خام

کاردانان، کار زین سان می کنند

تا که گویی هست، چوگان می زنند

گه تبه کردی، گهی آراستی

گه درافتادی، گهی برخاستی

کار آماده ولی افزار نه

دایره صد جا ولی پرگار نه

زاویه بی حد، مثلث بی شمار

این مهندس را که بود آموزگار؟!

کار کرده، صاحب کاری شده

اندر آن معموره معماری شده

این چنین سوداگری را سودهاست

وندرین یک تار، تار و پودهاست

پای کوبان در نشیب و در فراز

ساعتی جولا، زمانی بندباز

پست و بی مقدار، اما سربلند

ساده و یک دل، ولی مشکل پسند

اوستاد اندر حساب رسم و خط

طرح و نقشی خالی از سهو و غلط

گفت کاهل کاین چه کار سرسری ست؟

آسمان، زین کار کردنها بری ست

کوها کارست در این کارگاه

کس نمی‌بیند ترا، ای پر کاه

می تنی تاری که جاروبش کنند؟

می کشی طرحی که معیوبش کنند؟

هیچ گه عاقل نسازد خانه‌ای

که شود از عطسه‌ای ویرانه‌ای

پایه می سازی ولی سست و خراب

نقش نیکو می زنی، اما بر آب

رونقی می جوی گر ارزنده‌ای

دیبه‌ای می باف گر بافنده‌ای

کس ز خلقان تو پیراهن نکرد

وین نخ پوسیده در سوزن نکرد

کس نخواهد دیدنت در پشت در

کس نخواهد خواندنت ز اهل هنر

بی سر و سامانی از دود و دمی

غرق در طوفانی از آه و نمی

کس نخواهد دادنت پشم و کلاف

کس نخواهد گفت کشمیری بباف

بس زبر دست ست چرخ کینه‌توز

پنبه ی خود را در این آتش مسوز

چون تو نساجی، نخواهد داشت مزد

شد گیتی، تو نیز از وی ب

خسته کردی زین تنیدن پا و دست

رو بخواب امروز، فردا نیز هست

تا نخوردی پشت پایی از جهان

خویش را زین گوشه گیری وارهان

گفت آگه نیستی ز اسرار من

چند خندی بر در و دیوار من؟!

علم ره بنمودن از حق، پا ز ما

قدرت و یاری از او، یارا ز ما

تو به فکر خفتنی در این رباط

فارغی زین کارگاه و زین بساط

در تکاپوییم ما در راه دوست

کارفرما او و کارآگاه اوست

گر چه اندر کنج عزلت ساکنم

شور و غوغایی ست اندر باطنم

دست من بر دستگاه محکمی ست

هر نخ اندر چشم من ابریشمی است

کار ما گر سهل و گر دشوار بود

کارگر می خواست، زیرا کار بود

صنعت ما پرده‌های ما بس است

تار ما هم دیبه و هم اطلس است

ما نمی‌بافیم از بهر

ما نمی گوییم کاین دیبا بپوش

عیب ما زین پرده‌ها پوشیده شد

پرده ی پندار تو پوسیده شد

گر، درد این پرده، چرخ پرده در

رخت بر بندم، روم جای دگر

گر سحر ویران کنند این سقف و بام

خانه ی دیگر بسازم وقت شام

گر ز یک کنجم براند روزگار

گوشه ی دیگر نمایم اختیار

ما که عمری پرده‌داری کرده‌ایم

در حوادث، بردباری کرده‌ایم

گاه جاروبست و گه گرد و نسیم

کهنه نتوان کرد این عهد قدیم

ما نمی‌ترسیم از تقدیر و بخت

آگهیم از عمق این گرداب سخت

آنکه داد این دوک، ما را رایگان

پنبه خواهد داد بهر ریسمان

هست بازاری دگر، ای خواجه تاش

کاندر آنجا می‌شناسند این قماش

صد ار و هزاران گنج زر

نیست چون یک دیده ی صاحب نظر

تو ندیدی پرده ی دیوار را

چون ببینی پرده ی اسرار را

خرده می‌گیری همی بر عنکبوت

خود نداری هیچ جز باد بروت

ما تمام از ابتدا بافنده‌ایم

حرفت ما این بود تا زنده‌ایم

سعی کردیم آنچه فرصت یافتیم

بافتیم و بافتیم و بافتیم

پیشه‌ام این ست، گر کم یا زیاد

من شدم شاگرد و ایام اوستاد

کار ما اینگونه شد، کار تو چیست؟

بار ما خالی است، دربار تو چیست؟

می نهم دامی، شکاری می زنم

جوله‌ام، هر لحظه تاری می‌تنم

خانه ی من از غباری چون هباست

آن سرایی که تو می سازی کجاست؟

خانه ی من ریخت از باد هوا

خرمن تو سوخت از برق هوی

من بری گشتم ز آرام و فراغ

تو فکندی باد نخوت در دماغ

ما زدیم این خیمه ی سعی و عمل

تا بدانی قدر وقت بی بدل

گر که محکم بود و گر سست این بنا

از برای ماست، نز بهر شما

گر به کار خویش می‌پرداختی

خانه‌ای زین آب و گل می‌ساختی

می گرفتی گر به همت رشته‌ای

داشتی در دست خود سر رشته‌ای

عارفان، از جهل رخ برتافتند

تار و پودی چند در هم بافتند

دوختند این ریسمان ها را به هم

از دراز و کوته و بسیار و کم

رنگرز شو، تا که در خم هست رنگ

برق شد فرصت، نمی داند درنگ

گر بنایی هست باید برفراشت

ای بسا امروز کان فردا نداشت

نقد امروز ار ز کف بیرون کنیم

گر که فردایی نباشد، چون کنیم؟

عنکبوت، ای دوست، جولای خداست

چرخه‌اش می گردد، اما بی صداست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نهان شد از گل زردی گلی سپید که ما

سپید جامه و از هر گنه مبرائیم

جواب داد که ما نیز چون تو بی گنهیم

چرا که جز نفسی در چمن نمیپائیم

بما زمانه چنان فرصتی نبخشوده است

که از غرور، دل پاک را بیالائیم

قضا، نیامده ما را ز باغ خواهد برد

نه میرویم بسودای خود، نه می‌آئیم

بخود نظاره کنیم ار بچشم خودبینی

چگونه لاف توانیم زد که بینائیم

چو غنچه و گل دوشینه صبحدم فرسود

من و تو جای شگفت است گر نفرسائیم

بگرد ما گل زرد و سپید بسیارند

گمان مبر که بگلشن، من و تو تنهائیم

هزار بوته و برگ ار نهان کند ما را

به چشم خیرهٔ گلچین دهر پیدائیم

بدین شکفتگی امروز چند غره شویم

چو روشن است که پژمردگان فردائیم

درین زمانه، فزودن برای کاستن است

فلک بکاهدمان هر چه ما بیفزائیم

خوش است بادهٔ رنگین جام عمر، ولیک

مجال نیست که پیمانه‌ای بپیمائیم

ز طیب صبحدم آن به که توشه برگیریم

که آگه‌است که تا صبح دیگر اینجائیم

فضای باغ، تماشاگه جمال حق است

من و تو نیز در آن، از پی تماشائیم

چه فرق گر تو ز یک رنگ و ما ز یک فامیم

تمام، دختر صنع خدای یکتائیم

همین خوش است که در بندگیش یکرنگیم

همین بس است که در خواجگیش یکرائیم

برنگ ظاهر اوراق ما نگاه مکن

که ترجمان بلیغ هزار معنائیم

درین وجود ضعیف ار توان و توشی هست

رهین موهبت ایزد توانائیم

برای سجده درین آستان، تمام سریم

پی گذشتن ازین رهگذر، همه پائیم

تمام، ذرهٔ این بی زوال خورشیدیم

تمام، قطرهٔ این بی کرانه دریائیم

درین، صحیفه که زیبندگیست حرف نخست

چه فرق گر بنظر، زشت یا که زیبائیم

چو غنچه‌های دگر بشکفند، ما برویم

کنون بیا که صف سبزه را بیارائیم

درین دو روزهٔ هستی همین فضیلت ماست

که جور میکند ایام و ما شکیبائیم

ز سرد و گرم تنور قضا نمیترسیم

برای سوختن و ساختن مهیائیم

اسیر دام هوی و قرین آز شدن

اگر دمی و اگر قرنهاست، رسوائیم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کودکی در بر، قبائی سرخ داشت

روزگاری زان خوشی خوش میگذاشت

همچو جان نیکو نگه میداشتش

بهتر از لوزینه می‌پنداشتش

هم ضیاع و هم عقارش می‌شمرد

هر زمان گرد و غبارش می‌سترد

از نظر باز حسودش می‌نهفت

سر خیش میدید و چون گل میشکفت

گر بدامانش سرشکی میچکید

طفل خرد، آن اشک روشن میمکید

گر نخی از آستینش میشکافت

بهر چاره سوی مادر میشتافت

نوبت بازی بصحرا و بدشت

سرگران از پیش طفلان میگذشت

فتنه افکند آن قبا اندر میان

عاریت میخواستندش کودکان

جمله دلها ماند پیش او گرو

دوست میدارند طفلان رخت نو

وقت رفتن، پیشوای راه بود

روز مهمانی و بازی، شاه بود

کودکی از باغ می‌آورد به

که بیا یک لحظه با من سوی ده

دیگری آهسته نزدش می‌نشست

تا زند بر آن قبای سرخ دست

روزی، آن رهپوی صافی اندرون

وقت بازی شد ز تلی واژگون

جامه‌اش از خار و سر از سنگ خست

این یکی یکسر درید، آن یک شکست

طفل مسکین، بی خبر از سر که چیست

پارگیهای قبا دید و گریست

از سرش گر جه بسی خوناب ریخت

او برای جامه از چشم آب ریخت

گر بچشم دل ببینیم ای رفیق

همچو آن طفلیم ما در این طریق

جامهٔ رنگین ما آز و هوی است

هر چه بر ما میرسد از آز ماست

در هوس افزون و در عقل اندکیم

سالها داریم اما کودکیم

جان رها کردیم و در فکر تنیم

تن بمرد و در غم پیراهنیم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به درویشی، بزرگی جامه‌ای داد

که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد

چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق

چو می‌بخشند کفش و جامه‌ات خلق

چو خود عوری، چرا بخشی قبا را

چو رنجوری، چرا ریزی دوا را

کسی را قدرت بذل و کرم بود

که دیناریش در جای درم بود

بگفت ای دوست، از صاحبدلان باش

بجان پرداز و با تن سرگران باش

تن خاکی به پیراهن نیرزد

وگر ارزد، بچشم من نیرزد

ره تن را بزن، تا جان بماند

ببند این دیو، تا ایمان بماند

قبائی را که سر مغرور دارد

تن آن بهتر که از خود دور دارد

از آن فارغ ز رنج انقیادیم

که ما را هر چه بود، از دست دادیم

از آن معنی نشستم بر سر راه

که تا از ره شناسان باشم آگاه

مرا اخلاص اهل راز دادند

چو جانم جامهٔ ممتاز دادند

گرفتیم آنچه داد اهریمن پست

بدین دست و در افکندیم از آندست

شنیدیم اعتذار نفس مدهوش

ازین گوش و برون کردیم از آن گوش

در تاریک حرص و آز بستیم

گشودند ار چه صد ره، باز بستیم

همه پستی ز دیو نفس زاید

همه تاریکی از ملک تن آید

چو جان پاک در حد کمال است

کمال از تن طلب کردن وبال است

چو من پروانه‌ام نور خدا را

کجا با خود کشم کفش و قبا را

کسانی کاین فروغ پاک دیدند

ازین تاریک جا دامن کشیدند

گرانباری ز بار حرص و آز است

وجود بی تکلف بی نیاز است

مکن فرمانبری اهریمنی را

منه در راه برقی خرمنی را

چه سود از جامهٔ آلوده‌ای چند

خیال بوده و نابوده‌ای چند

کلاه و جامه چون بسیار گردد

کله عجب و قبا پندار گردد

چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم

چو بی پرواست، در کارش چه کوشم

شکستیمش که جان مغزست و تن پوست

کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست

اگر هر روز، تن خواهد قبائی

نماند چهرهٔ جان را صفائی

اگر هر لحظه سر جوید کلاهی

زند طبع زبون هر لحظه راهی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گفت ماهیخوار با ماهی ز دور

که چه میخواهی ازین دریای شور

خردی و ضعف تو از رنج شناست

این نه راه زندگی، راه فناست

اندرین آب گل آلود، ای عجب

تا بکی سرگشته باشی روز و شب

وقت آن آمد که تدبیری کنی

در سرای عمر تعمیری کنی

ما بساط از فتنه ایمن کرده‌ایم

صد هزاران شمع، روشن کرده‌ایم

هیچگه ما را غم صیاد نیست

انده طوفان و سیل و باد نیست

گر بیائی در جوار ما دمی

بینی از اندیشه خالی عالمی

نیمروزی گر شوی مهمان ما

غرق گردی در یم احسان ما

نه تپیدن هست و نه تاب و تبی

نه غم صبحی، نه پروای شبی

دامها بینم براه تو نهان

رفتنت باشد همان، مردن همان

تابه‌ها و شعله‌ها در انتظار

که تو یکروزی بسوزی در شرار

گر نمی‌خواهی در آتش سوختن

بایدت اندرز ما آموختن

گر سوی خشکی کنی با ما سفر

بر نگردی جانب دریا دگر

گر ببینی آن هوا و آن نسیم

بشکنی این عهد و پیوند قدیم

گفت از ما با تو هر کس گشت دوست

تو بدست دوستی، کندیش پوست

گر که هر مطلوب را طالب شویم

با چه نیرو بر هوی غالب شویم

چشمهٔ نور است این آب سیاه

تو نکردی چون اران نگاه

خانهٔ هر کس برای او سزاست

بهر ماهی، خوشتر از دریا کجاست

گر بجوی و برکه لای و گل خوریم

به که از جور تو خون دل خوریم

جنس ما را نسبتی با خاک نیست

پیش ماهی، سیل وحشتناک نیست

آب و رنگ ما ز آب افزوده‌اند

خلقت ما را چنین فرموده‌اند

گر ز سطح آب بالاتر شویم

زاتش بیداد، خاکستر شویم

قرنها گشتیم اینجا فوج فوج

می نترسیدیم از طوفان و موج

لیک از بدخواه، ما را ترسهاست

ترس جان، آموزگار درسهاست

بسکه بدکار و جفا جو دیده‌ام

از بدیهای جهان ترسیده‌ایم

بره‌گان را ترس میباید ز گرگ

گردد از این درس، هر خردی بزرگ

با عدوی خود، مرا خویشی نبود

دعوت تو جز بداندیشی نبود

تا بود پائی، چرا مانم ز راه

تا بود چشمی، چرا افتم به چاه

گر بچنگ دام ایام اوفتم

به که با دست تو در دام اوفتم

گر بدیگ اندر، بسوزم زار زار

بهتر است آن شعله زین گرد و غبار

تو برای صید ماهی آمدی

کی برای خیر خواهی آمدی

از تو نستانم نوا و برگ را

گر بچشم خویش بینم مرگ را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دختری خرد، شکایت سر کرد

که مرا حادثه بی مادر کرد

دیگری آمد و در خانه نشست

صحبت از رسم و ره دیگر کرد

موزهٔ سرخ مرا دور فکند

جامهٔ مادر من در بر کرد

یاره و طوق زر من بفروخت

خود گلوبند ز سیم و زر کرد

سوخت انگشت من از آتش و آب

او بانگشت خود انگشتر کرد

دختر خویش به مکتب بسپرد

نام من، کودن و بی مشعر کرد

بسخن گفتن من خرده گرفت

روز و شب در دل من نشتر کرد

هر چه من خسته و کاهیده شدم

او جفا و ستم افزونتر کرد

اشک خونین مرا دید و همی

خنده‌ها با پسر و دختر کرد

هر دو را دوش بمهمانی برد

هر دو را غرق زر و زیور کرد

آن گلوبند گهر را چون دید

دیده در دامن من گوهر کرد

نزد من دختر خود را بوسید

بوسه‌اش کار دو صد خنجر کرد

عیب من گفت همی نزد پدر

عیب جوئیش مرا مضطر کرد

همه ناراستی و تهمت بود

هر گواهی که در این محضر کرد

هر که بد کرد، بداندیش سپهر

کار او از همه کس بهتر کرد

تا نبیند پدرم روی مرا

دست بگرفت و بکوی اندر کرد

شب بجاروب و رفویم بگماشت

روزم آوارهٔ بام و در کرد

پدر از درد من آگاه نشد

هر چه او گفت ز من، باور کرد

چرخ را عادت دیرین این بود

که به افتاده، نظر کمتر کرد

مادرم مرد و مرا در یم دهر

چو یکی کشتی بی لنگر کرد

آسمان، خرمن امید مرا

ز یکی صاعقه خاکستر کرد

چه حکایت کنم از ساقی بخت

که چو خونابه درین ساغر کرد

مادرم بال و پرم بود و شکست

مرغ، پرواز ببال و پر کرد

من، سیه روز نبودم ز ازل

هر چه کرد، این فلک اخضر کرد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گفت تیری با کمان، روز نبرد

کاین ستمکاری تو کردی، کس نکرد

تیرها بودت قرین، ای بوالهوس

در فکندی جمله را در یک نفس

ما ز بیداد تو سرگردان شدیم

همچو کاه اندر هوا رقصان شدیم

خوش بکار دوستان پرداختی

بر گرفتی یک یک و انداختی

من دمی چند است کاینجا مانده‌ام

دیگران رفتند و تنها مانده‌ام

بیم آن دارم کازین جور و عناد

بر من افتد آنچه بر آنان فتاد

ترسم آخر بگذرد بر جان من

آنچه بگذشتست بر یاران من

زان همی لرزد دل من در نهان

که در اندازی مرا هم ناگهان

از تو میخواهم که با من خو کنی

بعد ازین کردار خود نیکو کنی

زان گروه رفته نشماری مرا

مهربان باشی، نگهداری مرا

به که ما با یکدگر باشیم دوست

پارگی خرد است و امید رفوست

یکدل ار گردیم در سود و زیان

این شکایت‌ها نیاید در میان

گر تو از کردار بد باشی بری

کس نخواهد با تو کردن بدسری

گر بیک پیمان، وفا بینم ز تو

یک نفس، آزرده ننشینم ز تو

گفت با تیر از سر مهر، آن کمان

در کمان، کی تیر ماند جاودان

شد کمان را پیشه، تیر انداختن

تیر را شد چاره با وی ساختن

تیر، یکدم در کمان دارد درنگ

این نصیحت بشنو، ای تیر خدنگ

ما جز این یک ره، رهی نشناختیم

هر که ما را تیر داد، انداختیم

کیست کاز جور قضا آواره نیست

تیر گشتی، از کمانت چاره نیست

عادت ما این بود، بر ما مگیر

نه کمان آسایشی دارد، نه تیر

درزی ایام را اندازه نیست

جور و بد کاریش، کاری تازه نیست

چون ترا سر گشتگی تقدیر شد

بایدت رفت، ار چه رفتن دیر شد

زین مکان، آخر تو هم بیرون روی

کس چه میداند کجا یا چون روی

از من آن تیری که میگردد جدا

من چه میدانم که رقصد در هوا

آگهم کاز بند من بیرون نشست

من چه میدانم که اندر خون نشست

تیر گشتن در کمان آسمان

بهر افتادن شد، این معنی بدان

این کمان را تیر، مردم گشته‌اند

سر کار اینست، زان سر گشته‌اند

چرخ و انجم، هستی ما میبرند

ما نمی‌بینیم و ما را میبرند

ره نمی‌پرسیم، اما میرویم

تا که نیروئیست در پا، میرویم

کاش روزی زین ره دور و دراز

باز گشتن میتوانستیم باز

کاش آن فرصت که پیش از ما شتافت

میتوانستیم آنرا باز یافت

دیدهٔ دل کاشکی بیدار بود

تا کمند بر دیوار بود


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دختری خرد، بمهمانی رفت

در صف دخترکی چند، خزید

آن یک افکند بر ابروی گره

وین یکی جامه بیکسوی کشید

این یکی، وصلهٔ زانوش نمود

وان، به پیراهن تنگش خندید

آن، ز ژولیدگی مویش گفت

وین، ز بیرنگی رویش پرسید

گر چه آهسته سخن میگفتند

همه را گوش فرا داد و شنید

گفت خندید به افتاده، سپهر

زان شما نیز بمن میخندید

ز که رنجد دل فرسودهٔ من

باید از گردش گیتی رنجید

چه شکایت کنم از طعنهٔ خلق

بمن از دهر رسید، آنچه رسید

نیستید آگه ازین زخم، از آنک

مار ادبار شما را نگزید

درزی مفلس و منعم نه یکی است

فقر، از بهر من این جامه برید

مادرم دست بشست از هستی

دست شفقت بسر من نکشید

شانهٔ موی من، انگشت من است

هیچکس شانه برایم ن

هیمه دستم بخراشید سحر

خون بدامانم از آنروی چکید

تلخ بود آنچه بمن نوشاندند

می تقدیر بباید نوشید

خوش بود بازی اطفال، ولیک

هیچ طفلیم ببازی نگزید

بهره از کودکی آن طفل چه برد

که نه خندید و نه جست و نه دوید

تا پدید آمدم، از صرصر فقر

چون پر کاه، وجودم لرزید

هر چه بر دوک امل پیچیدم

رشته‌ای گشت و بپایم پیچید

چشمهٔ بخت، که جز شیر نداشت

ما چو رفتیم، از آن خون جوشید

بینوا هر نفسی صد ره مرد

لیک باز از غم هستی نرهید

چشم چشم است، نخوانده‌است این رمز

که همه چیز نمیباید دید

یارهٔ سبز مرا بند گسست

موزهٔ سرخ مرا رنگ پرید

جامهٔ عید نکردم در بر

سوی گرمابه نرفتم شب عید

شاخک عمر من، از برق و تگرگ

سر نیفراشته، بشکست و خمید

همه اوراق دل من سیه است

یک ورق نیست از آن جمله سفید

هر چه برزیگر طالع کشته است

از گل و خار، همان باید چید

این ره و رسم قدیم فلک است

که توانگر ز تهیدست برید

خیره از من نرمیدید شما

هر که آفت زده‌ای دید، رمید

به نوید و به نوا طفل خوش است

من چه دارم ز نوا و ز نوید

کس برویم در شادی نگشود

آنکه در بست، نهان کرد کلید

من از این دائره بیرونم از آنک

شاهد بخت ز من رخ پوشید

کس درین ره نگرفت از دستم

قدمی رفتم و پایم لغزید

دوش تا صبح، توانگر بودم

زان گهرها که ز چشمم غلطید

مادری بوسه بدختر میداد

کاش این درد به دل میگنجید

من کجا بوسهٔ مادر دیدم

اشک بود آنکه ز رویم بوسید

خرم آن طفل که بودش مادر

روشن آن دیده که رویش میدید

مادرم گوهر من بود ز دهر

زاغ گیتی، گهرم را ید


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آیناز چت ، آینازچت ، چتروم آیناز ، آیناز چتروم تاپ زبان هواشناسی نی ریز ♥ دلنوشتـــــــــــه مشکـــــی ♥ انجمن بلوچستان تی تی دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. مجله اینترنتی دیبا نمکیا